10.22081/hk.2023.73961

کودکی بزرگان( فریدالدین عطار نیشابوری)

کودکیِ بزرگان

احمد اکبرپور

فریدالدین عطار نیشابوری

توی خانه، فرید و بعضی‌ها فری صدایش می‌کردند. قبول کنید چنین اسمی برای آن دوره زیادی سوسولی بوده است. اسم‌های شاخ آن دوره عبارت بوده‌اند از: امیر چخماق، سبکتکین، التماسعلی، طغرل، غیاث‌الملک، میرزا کلوخ و...

حالا وسط این اسم‌ها یک‌دفعه اسم فرید توی لیست بچه‌های مکتب باشد، معلوم است که مُلای بیچاره را حساس می‌کند. اگر فرید بچه‌ی توسری‌خور و آرامی بود، باز هم احتمال داشت که ملای مکتب بی‌خیال او بشود، ولی بدبختانه پرنده‌باز قهاری بود. (کفتر بازی یکی از زیر شاخه‌های پرنده بازی است.) هر چند نیمکت‌های ته کلاس را انتخاب می‌کرد، ولی باز هم هر دفعه صدای یک جک و جانور و پرنده‌ای از توی بقچه‌اش به بیرون درز می‌کند. ملای مکتب با عصبانیت به او می‌گوید: «فری، امروز دیگر چه تحفه‌ای در بقچه‌ات پنهان کرده‌ای؟»

البته برخلاف کودکی‌های بزرگانِ دیگر، او خیلی ذلیل تغذیه و خوراکی و این‌جور چیزها نبود. عاشق پرنده‌های جورواجور بود. مثل قرقی از دیوار راست و درخت کج بالا می‌رفت و طوطی و بلبل و جغد و قناری و فاخته و همای سعادت و بقیه‌ی این خدا زده‌ها را توی سه سوت می‌گرفت.

فرید، بقچه را زیر نیمکت قایم کرد، ولی باز هم صدای اووپ اووپ اووپ توی کلاس پیچید. ملا که نزدیک‌تر شد، نوک درازی هم از کنار گره‌ی بقچه بیرون آمد. ملا گفت: «چشمم روشن فری خان، این دیگر چه جانوری است؟» فریدالدین چون این مسئله برایش عادی شده بود، اصلاً هول نشد. گفت: «مرا معذور بدار ای استاد! امروز صبح یک شانه‌به‌سر بالای سرم بال بال زد و آخر کار اتفاقی پرید توی بقچه‌ام.» ملای مکتب در سه سوت بقچه‌اش را پیچید: «فری، تا بیست و نه مرغ توی مکتب آوردی و نادیده گرفتم و امروز با این شانه‌به‌سر سی مرغ است که اتفاقی توی بقچه‌ی تو رفته‌اند.» فرید می‌خواست در مورد بیست و نه تا مرغ قبلی هم که اتفاقی توی بقچه‌اش پریده بودند توضیحاتی بدهد که استاد سریع رفت اتاق اولیا و مربیان و نامه نوشت به پدر و مادرش تا سریع خودشان را برسانند. نوشت بیایید تا همگی با هم او را تنبیه کنیم. تأکید کرد تنبیه دسته جمعی ثواب تپل‌تری دارد.

بابای مدرسه که سرش درد می‌کرد برای این چیزها سریع رفت و پدر و مادرش را آورد. مادرش تا قضیه را فهمید ملچ ملوچ او را بوسید: «مادر به قربانت شود فری جان! چه جالب، سی مرغ اتفاقی توی همین بقچه‌ی کوچولویت پریده‌اند؟» پدرش که دو ریالی‌اش کج بود، گفت: «توهم زده‌ای زن؟ سی مرغ یک موجود تخیلی است.» ملای مکتب گفت: «احسنت و آفرین بر شما! اگر جلوی فرزندتان را نگیرید در آینده‌ای نه چندان دور سیمرغ واقعی از توی بقچه‌اش بیرون می‌آید.» مادر، فرید را در آغوش گرفت و رو کرد به ملای مکتب و بقیه‌ی معلم‌های الاف و گفت : «ای عقب‌مانده‌های کند ذهن، فرزندم، فری نابغه است و به خودم رفته و به طور حتم آینده‌ای درخشان دارد.» و چند تا آب‌نبات و ویفر موزی و رانی و اسمارتیز هم به او جایزه داد.

گفت هان ای قوم از شهر که‌اید

در چنین منزلگه از بهر چه‌اید

 

چیست ای بی‌حاصلان نام شما

یا کجا بودست آرام شما

 

یا شما را کس چه گوید در جهان

با چه کارآیند مشتی ناتوان

 

جمله گفتند آمدیم این جایگاه

تا بود سیمرغ ما را پادشاه

نتیجه‌گیری:

«اگر مادر هر آدمی یک ذره هوایش را داشته باشد و چهار تا خوردنی خفن را به موقع به او بدهد، آینده‌ای درخشان در انتظار اوست و عکسش توی کتاب‌های درسی چاپ می‌شود.»

CAPTCHA Image