صد و هشتاد درجه به چه قیمتی؟
سمیه سیدیان
آن سالها، یعنی همان سالهای دههی شصت که من هنوز مدرسه نمیرفتم، هر محله برای خودش یکی دوتا باشگاه داشت که یک مربی، چند رشتهی محدود ورزشی را آموزش میداد. باشگاه ورزشی هم بیشتر مخصوص پسرها بود و بیشتر ورزشها هم کاراته و تکواندو بود. یعنی نزدیک خانهی ما که از این مدل باشگاهها بود. برادر بزرگه هم پایش را توی یک کفش کرده بود که باید مثل بعضی از همکلاسیهایش باشگاه برود. بابا تمام خیابانهای اطراف خانه را حسابی گشت تا بالاخره یک بار گفت:
«این باشگاه تنها باشگاه نزدیک خونهس!»
شروع کلاسهای کاراتهی برادر بزرگه شروع دردسرهای تازه بود. خواهر بزرگه هم دلش میخواست باشگاه برود و هر از گاهی یک غر ریزی توی خانه میزد:
«چرا فقط برادرکوچکه باید بره باشگاه؟ من از اون بزرگترم!»
بابا هم هر از گاهی توی خانه بلندبلند فکر میکرد. مثلاً یک بار گفت:
«شاید بشه چند تا از وسیلههای ورزشی رو تو خونه استفاده کرد!»
بعد از چند دقیقه، کاغذهایش را زیر و رو کرد و مداد را از پشت گوشش برداشت و روی کاغذ خطخطی کرد. بعد کاغذها را کنار گذاشت:
«نه! نمیشه! نمیدونم چی به دردش میخوره!»
و دوباره رفت سراغ کارهای خودش، اما میدانستم همهی فکرش پیش وسیلههای ورزشی توی باشگاه است. برای اینکه آن روز سرد برفی مامان ساک لباسهایش را گذاشت مقابل بابا و گفت:
«اگه یه چیز اضافی بیاد تو خونه دیگه تو این خونه نمیمونم! خونه شده بازار شام، هر طرف رو که نگاه میکنیم اختراعات جنابعالیه!»
بابا اخم کرد و گفت:
«این حرفها چیه؟ من میخوام یه کاری کنم حتی تو خونه هم بتونه ورزش کنه و توی این سرما نره باشگاه!»
برادر بزرگه به اندازهای باشگاه رفتن را دوست داشت که توی سرما و گرما، لباس سفید کاراتهاش را میپوشید و از روی لباسش کمربند سبز میبست و توی خیابان برای بقیه قیافه میگرفت. اما آنقدر توی سرما میلرزید تا به باشگاه برسد گاهی هم که سر حوصله بود، چند حرکت ورزشی به من آموزش میداد. بابا که فهمید من به ورزش علاقه دارم، یک دست لباس سفید کاراته برایم خرید تا در خانه تمرین کنم. البته که گاهی دست و پاهایم به در و دیوار میخورد و از دردِ دست تا چند روز با هیچکس حرف نمیزدم. کبودیهای دست و پاهایم روز به روز زیادتر شد، تا اینکه به برادر بزرگه گفتم:
«تقصیر خودته! اگه باشگاه نمیرفتی، من هم دلم نمیخواست یه کاراتهکار بشم!»
برادربزرگه هم شانههایش را بالا انداخت و جواب همیشه در آستینش را بیرون آورد:
«میخواستی مثل بچه لوسها هر کاری من میکنم، تو نکنی!»
فکر اختراع جدید، از همین باشگاهرفتنهای برادر بزرگه توی سر بابا افتاد. آن هم در یک روز سرد و برفی که قرار بود توی باشگاه تمرین پای صد و هشتاد درجه انجام دهند. آن روز بابا تصمیم گرفت تا من را هم با خودش به باشگاه برادربزرگه ببرد تا از نزدیک ورزش کردن آنها را با مربی ببینم. هنوز از پلههای باشگاه به طرف زیرزمین پایین نرفته بودیم که صدای فریادی را شنیدیم. بابا به من نگاه کرد و پرسید:
«این صدای فریادِ داداشت نبود؟»
من به بابا نگاه کردم و جواب دادم:
«اما اون که میگه تو مبارزه همه رو میزنه!»
وقتی برای بار دوم صدای فریاد شنیدیم، پلهها را دو تا یکی کردیم تا ببینیم توی باشگاه واقعاً چه خبر است؟ وقتی رسیدیم دیدیم که برادربزرگه روی زمین نشسته و دو نفر طناب به پاهایش بسته بودند و از هر طرف آنها را میکشیدند تا برادربزرگه هم بتواند پاهایش را صد و هشتاد درجه درست کند. بابا از همان دم در فریاد زد:
«اینجا چه خبره؟»
مربی سعی کرد بابا را آرام کند، برای همین دستش را روی شانهی بابا گذاشت و گفت:
«این یه روش برای کمک کردن به بچههاست تا بتونن این تمرین رو خوب انجام بدن.»
بابا هنوز عصبانی بود و مثل همهی وقتهایی که عصبانی بود، تندتند ریش کمپشت صورتش را با انگشتهایش میخاراند:
«اینطوری؟ با طناب؟ این بچه پاهاش از جا در میاد که؟ کاراتهباز که نمیشه هیچ! باید براش پای مصنوعی هم تهیه کنم!»
اما مربی گفت:
«چارهای نداریم! این تنها وسیله است! کمی درد داره اما خوب بالاخره یاد میگیره!»
اما به نظر نمیرسید که برادربزرگه فقط کمی درد داشته باشد، بیشتر از کمی درد داشت، جوری که فقط سعی میکرد، گریه نکند. وقتی هم که من را دید، عصبانی شد و به بابا گفت:
«چرا این نقنقو رو با خودت آوردی؟»
درحالیکه من اصلاً چیزی نمیگفتم و فقط داشتم نگاه میکردم که چگونه هرکدام از بچههای دیگر باشگاه با لباس سفید، طناب به دست پاهایش را میکشیدند. بابا دوباره با صدای بلند گفت:
«اون طنابها رو بندازین کنار! اینطوری بچههای مردم رو ناقص میکنین!»
آقای مربی بچهها را فرستاد انتهای سالن تا برای هم میت[1] بگیرند و به هم لگد بزنند. توی دلم قیلی ویلی میرفت تا برادر بزرگه هم میت تازهاش را خانه بیاورد و به من لگد زدن را یاد بدهد و من هم حسابی به هوای میتزدن او را اشتباهی بزنم. بابا دست من را گرفت و با خودش کشید:
«اصلاً نمیشه! باید یه چیزی درست کنم برای این بچهها تا پاهاشون کجوکوله نشده!»
میان صدای مشت و لگدهای محکمی که به میت میخورد، من و بابا این دفعه پلههای باشگاه را بالا آمدیم، اما بابا خیلی ساکت بود. فکر میکنم داشت به کاغذهای نقشهکشیاش فکر میکرد. تا به خانه برسیم دیگر چیزی نگفت، اما من میتوانستم ابرهای بالای سرش را ببینم که برادربزرگه روی وسیلههای مختلف ورزشی در حال صد و هشتاد درجه زدن بود. یک لحظه بابا دستش را بالای سرش تکان داد. فکر کردم که شاید میخواهد از شر ابرهای بالای سرش راحت شود، اما کمی جلوتر یکی از دوستهایش را دید و با او حرف زد. من هنوز به ابرهای بالای سرش نگاه میکردم که برادر بزرگه داشت از درد پا فریاد میزد، اما بالاخره توانسته بود پاهایش را صد و هشتاد درجه باز کند.
وقتی به خانه رسیدیم، بابا به سراغ نقشههایش رفت. مامان از من پرسید:
«پس داداشت کو؟»
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:
«با طناب پاهاشو بسته بودن و میکشیدنش! نمیدونم بیاد خونه یا نه!»
مامان محکم زد پشت دستش و فریاد زد:
«اون بابات کجاست؟ بیاد ببینم! اینم باشگاه باشگاه!»
بابا بدون اینکه جواب مامان را بدهد، گفت:
«تا مغازهها تعطیل نشدن باید برم یه فکری کنم!»
مامان هر چه قدر تلاش کرد، نتوانست چیز بیشتری از زیر زبان من بیرون بکشد، دستآخر گفت:
«فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! حقا که دختر همون پدری! این همه زبون ریختم هیچ چی نگفتی! نمیدونم تو اون باشگاه چی گذشته که باز فکری تو سر بابات انداخته!»
چند دقیقه بعد برادربزرگه ساک ورزشی روی کولش از در خانه آمد تو، اما چه آمدنی! لنگلنگان راه میآمد و صدای داد و هوارش تمام خانه را پر کرد:
«آخ مامان! آخ پاهام! آخ دارم از درد میمیرم!»
مامان هم که به قول بابا، جانش برای پسر قند عسلش در میرفت، تند تند آبپرتقال گرفت و برایش توی لیوان ریخت و یواشکی هم چند تا پسته مغز کرد و گذاشت توی مشتش:
«بخور پسرم! آخه چرا اینطوری شدی؟ رفتی باشگاه قوی بشی یا اینطوری آه و ناله کنی؟»
خواهر بزرگه از توی اتاق بیرون آمد و با خنده گفت:
«سلام قهرمان پشمکی! چی شده تو اولین مبارزهات شکست خوردی؟»
برادربزرگه عصبانی گفت:
«نه خیر تو هم اگه قرار بود صد و هشتاد زدن رو یاد بگیری الآن از من بدتر بودی! تازه من بدنم ورزشکاری شده نگاه کن!»
بعد آستینش را تا کرد و زور زد و بازو گرفت تا مثلاً نشان دهد که چه قدر ورزش کرده، حالا چند ماه بیشتر نبود که باشگاه میرفت. من چیزی نگفتم، فقط آهسته رفتم سر ساک ورزشی برادر بزرگه و پرسیدم:
«میت رو هم با خودت آوردی؟»
همان لحظه بابا در خانه را باز کرد و آمد تو. هر دو دستش پر از وسیله بود. یک فرمان هم از توی یکی از کیسههای خرید بیرون زده بود، مثل فرمان ماشین، اما در اندازهی کوچکتر. مامان از پشت چرخخیاطی دستیاش بلند شد. بعضی از روزها که حال و حوصله داشت، برای آشپزخانه دستگیره و دمکنی میدوخت. با خودم میگفتم، مگر یک آشپزخانه چند تا دستگیره و دمکنی لازم دارد؟ چرا مامان برایم پیراهن و دامن نمیدوزد؟ یک بار که پرسیدم، گفت:
«دارم با دوختن دستگیره و دمکنی آماده میشم تا برات پیرهن بدوزم!»
مامان دستگیرهی نیمهکاره را روی چرخخیاطی انداخت و پرسید:
«باز چه خبره؟ نمیبینی این پسر رو چطور از باشگاه اومده خونه؟ باید بری اون باشگاه رو سر اون مربی خراب کنی!»
بابا بدون اینکه جواب مامان را بدهد، کیسههای توی دستش را هِنهِن کنان با خودش کشید تا توی حیاط. از جا پریدم و پرسیدم:
«بابا اون فرمان ماشینه خریدی؟ پس ماشینش کو؟»
مامان خندید و با عصبانیت گفت:
«تو شهر بابای شما اول فرمانِ ماشین میخرن بعد خودِ ماشین!»
بابا یکییکی چیزهایی را که خریده بود بیرون آورد و اسمشان را میگفت:
«این فرمان دستگاه تراشه! چهار تا هم چرخ! سه تا تیکه چوب برای درست کردن صندلی، چند متر ابر، چرم قهوهای برای روکش صندلی! دو تا هم چرخدنده و سیم بُکسِل!»
عجیبترین چیزهایی که تا آن موقع از زبان بابا شنیده بودم، همین چیزها بود. جالبترین آنها هم برایم همان فرمان بود. شاید واقعاً مامان درست میگفت و آن فرمان یک ماشین بود. از بابا پرسیدم:
«با اینها چی میخوای درست کنی بابا؟»
بابا همهی وسیلهها را از پلههای زیرزمین پایین برد و آهسته گفت:
«چه قدر خوبه که فردا جمعه است و کارخونه تعطیله! با خیال راحت درستش میکنم!»
آن شب نفهمیدم بابا چه چیزی میخواهد درست کند اما میدانستم که حتماً به باشگاه رفتن و نرفتن برادربزرگه ربط دارد. تا وقتی بخوابم، از زیرزمین صدای خرتخرت بریدن تختههای چوب و جوشکاری میآمد. معلوم بود که بابا حسابی مشغول اختراع کردن است. آن شب دیگر چیزی نفهمیدم و خوابم برد. اما صبح... از شنیدن صدای فریاد مامان از خواب پریدم که میگفت:
«من اجازه نمیدم خونه رو به باشگاه تبدیل کنی! لابد از فردا هم تمام همباشگاهیهاش میان خونه تا تمرین کنن!»
برادر بزرگه توی حیاط بود و به بابا کمک میکرد. ذوق داشت تا پُز اختراع بابا را توی باشگاه جار بزند. اختراع عجیب بابا یک ماشین کوچک بود. یک صندلی چوبی کوچک چوبی با پایههای کوتاه فلزی درست کرده بود. برادربزرگه ابرهای زردرنگی را که روی زمین بود برید و به چوب چسباند. بابا هم چرم مصنوعی قهوهای را با منگنهی بزرگ به پشت چوبها وصل کرد. دو تا تختهچوبی را به اندازهی پاهای یک آدم بزرگ برید و توی قاب آهنی فشار داد. بعد نوبت چسباندن چرمها بود. بعد که تختهها آماده شدند، آنها را به دو طرف صندلی کوچک جوش داد. حالا همان فرمان معروف مانده بود. پرسیدم:
«بابا؟ اون فرمون رو کجا میذاری؟ میشه منم هم رانندگی کنم؟»
بابا خندید و گفت:
«همه میتونن رانندگی کنن با این ماشین! فقط باید مواظب پاهاشون باشن!»
فرمان را مقابل صندلی جوش داد و آن را تنظیم کرد. بابا به برادر بزرگه گفت:
«حالا بشین روی صندلی و پاهات رو بذار روی اون دو تا تکه چوب و آهستهآهسته فرمان رو بچرخون!»
همانطور که برادربزرگه فرمان را میچرخاند، دو تکه چوبی که پاهایش را روی آنها گذاشته بود، آهستهآهسته باز میشد. اخمهایش توی هم رفت و به بابا گفت:
«درد داره!»
بابا گفت:
«فرمان برای همینه! باید هر جلسه آهستهآهسته کمی بیشتر بچرخونیش! این کمک میکنه تا بتونی در عرض چند ماه، شاید هم چند هفته تمرین صد و هشتاد درجه رو انجام بدی!»
مامان با صدای بلندی گفت:
«گفته باشم! این وسیله تو خونه نمیاد!»
اما خواهربزرگه دستهایش را محکم به هم زد و گفت:
«چرا نیاد؟ من و مامان هم دیگه میتونیم ورزش کنیم!»
بد فکری هم نبود، شاید کمی از دست غرغرهای خواهربزرگه راحت میشدم. میدانستم فرمان اختراع جدید بابا دست من هم میافتد، اما باید فکری به حال مسیر رانندگیام میکردم. اختراع جدید بابا ماشینی بود که راه نمیرفت، اما کمک میکرد تا پاها آهستهآهسته به اندازهی صد و هشتاد درجه باز شود.
[1]. کیسهای چرمی که با الیاف فشرده پر میشود و در طی ضربات متعدد دست و پا، تغییر حالت نمیدهند. میتهای رزمی باعث کاهش آسیبدیدگی اعضای بدن ورزشکاران خواهد شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله