10.22081/hk.2023.73959

عیدی خان عمو

عیدی خان‌عمو

سیدناصر هاشمی

در خواب ناز دم صبح بودم که شنیدم صدا می‌آید. سرم را از زیر پتو آوردم بیرون، دیدم عمونادر و زن‌عمو نشستن روبه‌روی من. مامان هم در حال چیدن سفره‌ی صبحانه است. عمونادر گفت: «چه عجب قلی‌خان بیدار شد.»

ساعت را نگاه کردم. هفت صبح بود. با صدای خواب‌آلود گفتم: «عمو تو خونتون ساعت دارید؟»

ـ چه‌طور مگه عموجون؟ ساعت‌تون خراب شده؟

ـ نخیر ... الآن هفت صبحه... کدوم آدم عاقلی هفت صبح می‌ره مهمونی؟

ـ پاشو پاشو... امروز اول عیده. پاشو زودتر بریم عیددیدنی که اگه نریم گیر می‌افتیم.

بابا از دست‌شویی آمد بیرون و گفت: «از عموت یاد بگیر. ببین نذاشت ما صبحانه بخوریم اومده عیددیدنی. تو هنوز خوابی. یاالله بجنب. یعنی تو با این عرضه‌ات هیچی نمی‌شی. واقعاً مایه‌ی شرم خانواده هستی.»

در خاندان پدرم هر کس می‌توانست سریع به عیددیدنی برود و قبل از این‌که صاحب‌خانه به فکر خروج از خانه بیفتد، هوار شوند روی سرشان، خیلی زرنگ و با جَنَم حساب می‌شد.

با بی‌حالی از جا بلند شدم. صبحانه خورده نخورده حاضر شدیم و رفتیم منزل پسرخاله‌ی بابا. آن بیچاره‌ها تازه داشتند صبحانه می‌خوردند که مچ‌شان را گرفتیم. عمونادر از این‌که اول وقت آوار شده سر پسرخاله خیلی ذوق می‌کرد. انگار که در جنگی نابرابر پیروز شده باشد.

یک صبحانه هم آن‌جا خوردیم و خواستیم راه بیفتیم برویم منزل عمه‌نرگس که پسرخاله گفت: «صبر کنید ما هم بیاییم.»

آن‌ها هم به سرعت آماده شدند و همگی راه افتادیم. سریع خودمان را رساندیم به منزل عمه. آن‌ها را هم غافل‌گیر کردیم. دوباره همه با هم به همراه عمه‌نرگس و خانواده‌اش رفتیم منزل عمه‌ی بزرگ‌مان. عمه‌بزرگ را هم برداشتیم و شدیم یک لشکر کامل. مثل یک توده برفی بودیم که در سراشیبی افتاده بود و هی بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. چهارتا ماشین پر راه افتادیم توی خیابان‌ها. قرار شد اول بریم خانه‌ی عموی بابا؛ البته عمونادر مخالف بود. می‌گفت خان‌عمو از مهمان خوشش نمی‌آید. این همه آدم را کجا ببریم. من هم مخالف بودم؛ چون هیچ‌وقت عیدی نمی‌داد. بس که خسیس بود، ولی بابا گفت: «نه بزرگ‌تر است و باید برویم.» خلاصه زور بابا چربید و راه افتادیم به طرف منزل خان‌عمو. وارد خانه که شدیم خان‌عمو کنار باغچه بود داشت گل‌هایش را آب می‌داد. خان‌عمو خیلی به گل‌هایش حساس بود. هم‌چنین به لباس‌هایش و حیاط تمیز خانه‌اش، مبل راحتیِ مخصوص خودش، عینکش، دمپایی‌ها و کفش‌هایش و خلاصه هر چیزی که مربوط به او بود خان‌عمو نسبت بهشان حساس بود. وارد خانه که شدیم خان‌عمو ابتدا خندان بود، ولی هر چه نگاه کرد دید آدمیزاد است که وارد خانه می‌شود و تمامی ندارد. یواش یواش خنده‌هایش کمرنگ شد، ولی هنوز آدم ریز و درشت بود که می‌آمد داخل خانه. مهمان‌ها که تمام شدند خنده‌ی خان‌عمو تبدیل به اخم شده بود. زن‌عمو هم که صدای زنگ را شنیده بود آمده بود کنار پنجره و داشت لشکرکشی ما را نگاه می‌کرد.

بچه‌کوچولوها که وارد حیاط شدند انگار زنجیر پاره کردند. شروع کردن به دویدن و بازی کردن. رفتند توی باغچه، به هم‌دیگر آب می‌پاشیدند، با کفش گلی می‌آمدند توی حیاط.

خان‌عمو هم خجالت را گذاشت کنار و با تندی به بچه‌ها تذکر می‌داد:

ـ شلنگ رو بذار زمین بچه‌جون!

ـ برای چی رفتی توی باغچه؟

ـ بچه نَمُرده با کفش گِلی نیا توی حیاط مگه نمی‌بینی...

هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان دست گذاشت روی قلبش و کمی ناله کرد و افتاد زمین. یکی از بچه‌ها داد زد: «هورا! خان‌عمو مُرد! بریم توی باغچه!»

بزرگ‌ترها دویدند طرف خان‌عمو. زن‌عمو که داشت از پنجره ما را نگاه می‌کرد داد زد: «وای نصرالله چی شد؟»

بزرگ‌ترها خان‌عمو را کشان‌کشان بردند داخل منزل. بابا گوشش را چسباند به قلب خان‌عمو و همه را به سکوت دعوت کرد و بعد از چند لحظه داد زد: «زنده است... زنده است.»

همه دست زدند و هورا کشیدند. زن‌عمو آمد جلو و گفت: «مگه می‌خواستی بمیره؟ قلبش گرفته، برو کنار من این قرص زیر زبونی رو بهش بدم. الآن حالش خوب می‌شه.»

زن‌عمو رفت جلو و قرص را گذاشت دهان خان‌عمو. بابا و عمونادر هم شروع کردند به ماساژ دادن شانه‌های خان‌عمو. خان‌عمو یک مادر خیلی پیری هم داشت که می‌شد مادربزرگ بابا. از وقتی من یادم می‌آید می‌گفتند صدسال رو رد کرده. همه هم بهش می‌گفتن ننه. با عصا و خیلی خمیده از اتاق آمد بیرون. همه به احترام ننه بلند شدیم. ننه دید خیلی خانه شلوغ شده گفت: «چه خبره؟ عروسیه یا روضه؟»

عمه‌بزرگه رفت جلو و گفت: «سلام ننه‌جان. حال شما خوبه؟ اومدیم عیددیدنی.»

ننه نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: «همه با هم اومدید؟»

عمه با لبخند داد زد: «بله. عیدتون مبارک.»

ننه جواب داد: «وا، خاک توی سرم. چرا مثل وحشی‌ها می‌رید عید دیدنی؟ خب یکی یکی بیایید. بچه مو سکته دادید.»

عمه همان‌طور که داشت لبخند می‌زد، خشک شد. زن‌عمو خندید و گفت: «بالأخره مادرشوهر منه دیگه. باید یه جور ثابت کنه که چه‌قدر زبان تلخه... حالا شما نشنیده بگیرید... بشینید. چرا همه سرپا هستید؟»

قبل از این‌که همه بنشینند خان‌عمو کمی ناله کرد. زن‌عمو به بابا گفت: «آقامحسن این آب رو بده نصرالله.»

بابا که پیش خان‌عمو نشسته بود آب را گرفت و کمی ریخت داخل دهان او. خان‌عمو آب را که خورد کم کم چشم‌هایش هم باز شد. بابا خیلی یواش به من گفت: «فرزام، خیلی بی سروصدا جمعیت رو بفرست کوچه ما هم الآن میاییم. عمو دوباره جمعیت رو ببینه این‌بار یه سکته‌ی کامل می‌زنه.»

همه را فرستادم توی کوچه فقط من و بابا مانده بودیم. بابا هم که فهمید حال خان‌عمو روبه‌راه شده گفت: «پس با اجازه!»

خان‌عمو که دید خانه خلوت شده گفت: «پس چرا چیزی نخوردید؟ حالا ناهار بمانید.»

ننه گفت: «تعارف نکن نصرالله! تعدادشون زیاده.»

بابا گفت: «بله حق با ننه‌جان است. ان‌شاءالله دفعه‌ی بعد خلوت‌تر میام.»

ـ پس حتماً دوباره بیایید.

ـ چشم خان‌عمو، فعلاً خداحافظ.

موقع برگشت، توی ماشین همه داشتند پشت سر خان‌عمو بد می‌گفتند. من داد زدم: «خان‌عمو خیلی هم آدم خوبیه ما باید رعایت کنیم و مثل آدم بریم عید دیدنی.»

همه با تعجب مرا نگاه کردند که چه‌طور آن مخالف سر سخت جزء موافقان شده. بابا همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گفت: «آفرین پسرم. الحق که حرف درستی زدی. افتخار می‌کنم بهت!»

خوش‌حال شدم؛ البته هیچ‌کس نمی‌دانست که طرف‌داری من به خاطر دوتا پنجاه هزار تومنی بود که خان‌عمو لحظه‌ی آخر یواشکی بهم عیدی داده بود.

CAPTCHA Image