10.22081/hk.2023.73958

آسمان آبی می خندید

آسمان، آبی می‌خندید

رفیع افتخار

هنوز درست جاگیر نشده بودیم که محمد توپ پلاستیکی راه‌راه قرمز و سفیدش را فاتحانه بالا سرش برد. چشم‌های سیاه درشتش از شور و شوق و هیجان می‌درخشیدند.

با هر لگدی که به توپ می‌زدیم انگار دنیایی جدید می‌ساختیم. دنیایی که آجرهای خانه‌اش از جنس شادی بود. صدای شادی‌ها را می‌شنیدم، صدای فریادهای شادمان در فضای سبز باغ می‌پیچید و به خودمان باز می‌گشت.

بابا هم پاچه‌های شلوارش را زد بالا، با آن سن و سالش هوس بازی کرده بود.

معین مسخره‌بازی درآورد: «بابا، یا سبزی یا بازی!»

لبخندی روی صورت بابا نقش بست. مشتش را باز کرد. پر از سبزه بود. مامان آتش روشن کرد و کتری بزرگ را روی چوب‌های خشک گذاشت. چوب‌ها جرق و جروقی ‌کردند و دود سفیدرنگی بالا ‌رفت. به رقص نرم شعله‌های آتش چشم دوختم و با بوی چوب نفس ‌کشیدم. به یک‌باره حس کردم چیزی در درونم زبانه کشید. به خودم دست کشیدم. نه، بیدار بودم، بی‌هیچ کم و کاستی، سبکبار و بی‌هیچ دل‌شوره‌ای.

محمد شیپور زد: «دودودودو... دودو... صبحانه... آماده شد!» صدایش روی حجم وسیعی از هوا به پرواز درمی‌آمد و در گوشم می‌رسید.

اولش هوا ساکن بود؛ اما موقع نهار باد به جنبش افتاد. جنبشی خفیف که آتش‌مان را خاکستر نمی‌کرد.

مامان باقالی‌پلو بار گذاشته بود با مرغ. نوشابه و ماست و مخلفات هم بود. نهارمان نصفه نیمه بود که بوران درگرفت. منتظر نشد غذا را تمام کنیم. موهایم بلند بود ریخته بود جلوی چشم‌هایم و نگاهم را سد می‌کرد. وسایل‌مان را جمع کردیم. کپه می‌کردیم روی هم.

یکهو آسمان ابری شد. ابرهای خاکستری سر ‌رسیدند و صورت خورشید را پوشاندند. آسمان غرمبید. ترکید و بغضش را تو دل باغ رها کرد. ابرها جرقه می‌زدند، می‌شکستند و از خود خطی باریک و سرتاسری به جا می‌گذاشتند. رنگ سعید و محمد رفته بود. کز کرده بودند گوشه‌ی آلاچیق که سقفش داشت می‌لرزید.

مامان خواست نشان بدهد پردل‌وجرئت است، گفت: «قدیما می‌گفتن اگه پسر ارشد بلندبلند بخنده، اونقده بلند که صدای خنده‌اش به طاق آسمون برسه، بارون بهاری بند میاد.» صدایش در میان غرش ابر و رعد و برق گم می‌شد.

من خندیدم، خیلی بلند خندیدم و یک‌مرتبه از زیر آلاچیق دویدم بیرون. باران شلاقی می‌کوبید. قطره‌های درشت باران به موها و پوست سرم بوسه می‌زدند. از دو طرف دست‌هایم را گشودم و چشم‌هایم را بستم. باد خنکی سینه می‌کشید و تنم را مورمور می‌کرد. آواز ابرها را می‌شنیدم. طنین بارش را حس ‌می‌کردم. گوش‌هایم پچپچه‌ی درخت‌ها را ‌می‌شنیدند. سبزه‌های سیزده بالای سرم به پرواز درمی‌آمدند. زمین، زیرپایم ‌می‌جنبید. خون در رگ‌هایم می‌جوشید. گنجشک قلبم به آسمان پر می‌کشید.

باغ، دنیایم بود. دنیا، بهار بود. من، بهار بودم.

همچون غنچه‌ای، شکفته می‌شدم و در آغوش گرم بهار رها می‌شدم.

ناگهان باران بند آمد.

چشم‌ گشودم.

آسمان، آبی، می‌خندید.

چرخیدم.

به خورشید لبخند زدم.

مامان و بابا داشتند از نو بساط سیزده‌بدر را زیر آلاچیق می‌چیدند. معین و محمد می‌دویدند طرفم.

CAPTCHA Image