قصههای من و بابام
احمد اکبرپور
پدر من چند روز قبل از عید کلاس آموزشی بر قرار میکند. کلاس آموزشی عیدی گرفتن از خالهها. کلاس عیدی گرفتن از داییها. کلاس عیدی گرفتن از مادربزرگ و پدربزرگ و...
میگوید فرزندم عیدی گرفتن یک هنر است، مثل کارگردانی، مثل بازی توی فیلم، مثل نقاشی کردن. لبخندی میزند و توضیح میدهد که البته کار سادهای نیست و برای هر عیدی گرفتن باید یک شیوهی جدید را اجرا کنم.
خودش میشود خاله و میگوید شروع کن. متن دیالوگ را چند بار نگاه میکنم. باید دیالوگهایم را مثل توی فیلم دقیق بگویم. میپرم و دست بابا را که مثلاً خاله است بوس میکنم. میگویم: «خاله، دیشب توی خواب تو را دیدم که مثل فرشتهها بال بال میزدی.» بابا میگوید کات.
دوباره برمیگردم سر جای اولم. میگویم: «بابایی من که همان دیالوگ توی فیلمنامه را گفتم.» میگوید: «درست است، ولی دستبوسیات خیلی مصنوعی بود. باید جوری اجرا کنی که واقعاً فکر کند یک فرشته است چیزی توی مایههای فرشتهی پینوکیو یا دست کم فرشتهی توی دختر کبریتفروش.»
سختترین تمرین مربوط به عیدی گرفتن از پدربزرگ است. او ناشنواست. دیالوگ این است: «تو اسطورهی زمان حال، گذشته و آیندهی من هستی.» پدر ده بار کات میدهد تا عاقبت راضی میشود.
...
… گذشت زمان
تا...
رسیدن به عید...
همه چیز خوب پیش رفت. خاله واقعاً فکر میکرد فرشتهی مهربان است. مادربزرگ خیال کرد مادر ترزاست؛ اما پدربزرگ...
طبق نقشه با پانتومیم باید دیالوگم را به او میگفتم. پدر یواشکی گفت: «شروع کن پسرم.» پدربزرگ اول کار برایش جالب بود و حتی چندتا لبخند هم زد؛ اما وسط ادا و اطوارهای من عصایش را بلند کرد. در کمتر از یک دقیقه ده بار عصایش را پشت و کمر و پایم کوبید. پدرم ساکت و آرام نشسته بود. انگار نه انگار که او کارگردان بوده است. میدانم که این موضوع را به گردن من میاندازد: «ضعف اساسیِ بازیگری.» پدربزرگ همچنان عصا پرت میکند. او یکی از سریعترین عصازنان دنیاست.
***
پدرم دمدمای عید بیشتر با من صحبت میکند. میگوید: «پسرگلم لباس نو تهدید و محدودیت است، نه فرصت و امکانات.» میگویم: «پدرجان اینقدر فلسفی صحبت نکن.» میگوید: «فلسفه کیلویی چند است؟ منظورم این است که با پیراهن و شلوار نو نمیتوانی توی کوچه خاکبازی کنی و به دوستانت پنجول بکشی و جفتک بزنی. تازه اگر دعوایت بشود با لباس نو فقط سعی میکنی در بروی و فرار کنی؛ چون میترسی پاره شوند. در صورتی که با همین لباسهای معمولی هیچ ترسی نداری و با کله میروی توی پوزشان و اصلاً ناراحت نمیشوی اگر پیراهن کهنهات را جر دادند و یا خدای نخواسته خشتکت جرواجر شد. تازه لباس نو تا آدم بهش عادت کند کلی طول میکشد. هی مارکهایش میخورد پشت گردن آدم و هی خش خش نو بودنش تو را اذیت میکند. به هر حال تصمیم با خودت. با لباس کهنه میتوانی توی دعواها مثل یک قهرمان ملی عمل کنی و همه را تار و مار کنی و با لباس نو همیشه مثل لشکر شکست خورده هستی.»
چند لحظهای به من نگاه میکند و میگوید: «برای نخریدن لباس نو توجیه شدی فرزند گلم؟» میگویم: «نه پدرم. به هیچ وجه!»
میرود توی فکر. میگوید: «فردا دوباره با هم صحبت میکنیم، حتماً باید روی مثالهای جدیدم بهتر کار کنم.»
پدر من یک مثالساز نابغه است.
***
پدرم میگوید: «پسرم، پسر بهتر از گلم، عیدیهایت را خرج نکن.» میگویم: «پدرعزیزم اگر خرج نکنم چه کار کنم؟» میگوید: «سؤال خوبی بود، آفرین فرزندم!» دست میزند روی شانهام: «خدا را شکر که تا حدودی به خودم رفتهای!» بعد لبخندی میزند: «مگر نشنیدهای که قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.» میگویم: «قطرههای پول من هفت، هشتا بیشتر نیست.» دست میاندازد دور گردنم و میگوید: «همین بیل گیتس که خروار خروار پول دارد از همین جاها شروع کرد. عیدیهایش یک دلاری هم نبود. بیچاره سنت جمع میکرد و روی هم میگذاشت، ولی یک پدر عاقلی داشت که برایش نگه می داشت.» پدرم کمی فکر میکند و بعد با لبخند ادامه میدهد: «یا چرا راه دور برویم. همین شاهزادههای کویت و عربستان صعودی اولش با پولهای عیدیشان شروع کردهاند و نیم دینار و ربع دینار روی هم گذاشتهاند، ولی حالا ده پانزده تا پالایشگاه دارند. تازه هفت، هشتتا کشتی و ناوشکن و زیردریایی خصوصی هم که دارند از ذخیره کردن پولهای توی قلقکشان بوده است.»
من برای لحظهای آیندهی خودم را میبینم. وای! خیلی باشکوه است. پدر من یک رؤیاساز بینظیر است.
ارسال نظر در مورد این مقاله