در ستایش فرار

10.22081/hk.2023.73899

در ستایش فرار


در ستایش فرار

احمد اکبرپور

(داستان از خودم، شعرها از ابوالقاسم فردوسی)

وقتی یک کتاب می‌خوانید دنبال هر مطلبی باشید آن را توی آن پیدا می‌کنید. الکی که نگفته‌اند جوینده یابنده است.

خیلی‌ها می‌روند توی شاهنامه که از اصول جنگ‌ودعوا سر دربیاورند. دل‌شان می‌خواهد طرز استفاده‌ی صحیح از گرز و خنجر و نانچیکو و پنجه‌بوکس و این‌جور چیزها را یاد بگیرند.

خب، اگر این همه آدم طرز استفاده از این سلاح‌های سرد را یاد گرفتند و سر سوار شدن مترو یا صف نانوایی بربری دعوای‌شان شد، چه کار باید بکنند؟

من می‌گویم فرار.

اگر شما راه مناسب‌تری به‌جز فرار می‌شناسید به من هم بگویید.

این‌ها رستم را الگو قرار داده‌اند و تا دماغی، گوشی چیزی نبُرند و توی دستت نگذارند، دست‌بردار نیستند.

یک شب توی خواب با یک نفر دعوایم شد. الکی گفت من یک دانه بربری بیش‌تر نمی‌خواهم و خودش را کشید جلو. وقتی نوبتش شد یازده تا سفارش داد. گفتم: «جناب، مگر یک دانه بربری نمی‌خواستی؟» گفت: «نه داداش یازده تا بربری می‌خواستم و یک دانه آدم فضول.» و مثل قرقی پرید و از توی خورجین موتورش گرز دو سر رستم را آورد.

وزان جایگه رفت چون پیل مست

یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست

به چنگ اندرون گرزه‌ی گاوسار

بسان هیونی گسسته مهار

گیر افتاده بودم نه این‌طور. هیون در شعر ابوالقاسم شتر و هر حیوان خر زوری است که افسار را بریده باشد. طرف گرز دو سری بالا برده بود که بکوبد فرق سرم. اگر گرز پایین می‌آمد به دو قسمت مساوی تقسیم می‌شدم.

ناگهان خود ابوالقاسم آمد به خوابم. گفت: «اکبرپور چرا خوابیده‌ای؟» گفتم: «ابوالقاسم جان، توی این شرایط بروم روپایی بزنم یا گرگم به هوا بازی کنم؟»

کمی بهش برخورد. سبیلش را تاب داد و راه افتاد که برود. گفتم: «ببخش ابوالقاسم! منظور این‌که توی خواب گیر یک آدم نفهم خر گرز افتاده‌ام.» برگشت. گفت: «همه که نباید از تیر و کمان و گرز و این جور چیزها استفاده کنند.» گفتم: «منظورت را نگرفتم.» گفت: «آی‌کیو منظورم فرار است. اگر همه جنگاور باشند که نسل بشر دود می‌شود و می‌رود هوا.»

کمی فکر کردم و دیدم حق با ایشان است. الکی که به او نمی‌گویند حکیم طوس. گفتم: «خب، راه‌حلی ارائه بده، پند حکیمانه‌ای، جمله‌ی قصاری چیزی.»

لبخندی زد و گفت: «ریلکس باش و برو صفحه‌ی فلان، داستان و اشعار گران‌سنگ مرا در مورد فرار بخوان.» باورم نمی‌شد، ولی توی آن شرایط خطرناک چه کار دیگری باید می‌کردم؟»

ز نزدیک چون ترگ رستم بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به دل گفت پیکار با ژنده پیل

چو غوطه است خوردن به دریای نیل

گریزی بهنگام با سر بجای

به از رزم جستن به نام و به رای

دنباله‌اش این‌طوری است که طرف وقتی می‌فهمد زور رستم از مرد عنکبوتی و بِن‌تن و حتی باب اسفنجی هم بیش‌تر است، فلنگ را می‌بندد و الفرار. دیدم عجب شعر حکیمانه‌ای است؛ فراری به هنگام و به موقع. گفتم به‌به! ولی یادم آمد که طرف گرز را بالا برده و فرصت بی‌رحمانه اندک است. ابوالقاسم برای لحظه‌ای گرزِ بالا رفته را محکم گرفت. گفت: « الفرار!» گفتم: «تو که همه‌ی اشعارت فارسی است، این کلمه‌ی عربی و آن کلمه‌ی انگلیسی دیگر چیست؟» گفت: «فضولی موقوف! فعلاً الفرار!»

و درست زمانی که موتورسوار می‌خواست گرز را پایین بیاورد من با موفقیت از تخت‌خواب پایین افتادم.

 

CAPTCHA Image