دوچرخهسواری و ایرانگردی در مرکز ایران
سفر به شهر سفال
عدالت عابدینی
توی روستای مزرعهی کلانتر میبد، سرِ شب با شاهین و همسرش، سوار ماشین پراید به زمین کشاورزیاش میرویم. هیچکس در کوچهپسکوچههای روستا نیست. انگار همه خواب هستند و فقط ما سه نفر بیداریم.
زمین کشاورزی چسبیده به خود روستاست. دو هفته یک بار نوبت آبیاری دارند. قدیمها در ایران بهخصوص در استان یزد، مردم آب کشاورزی و مصرفیِ خودشان را از آب قناتها تهیه میکردند.
شاهین هدلامپ به سر، بیل به دست و چکمه به پا تا هفت صبح باید بیدار باشد. همسرش هم با آن پیراهن رنگی بلندش همراهش است. این آدمهای قدیمی چه همت بالایی دارند. حالا ما ده کیلومتر رکاب میزنیم، تا هزاران کیلومتر به کمک فضای حقیقی و مجازی میخواهیم جار بزنیم، مثلاً این قدر رکاب زدیم!
این زن و شوهر زرتشتی به گویش بهدینان با هم صحبت میکنند. به این گویش، گویش «دری» یا «گبری» هم میگویند، البته با گویش دری افغانستانی اشتباه نگیرید. خیلی کم متوجه صحبتهایشان میشوم.
پیاز، شلغم، گوجه، خیار، بامیه، هویج، چغندر، هندوانه، خربزه و زردک برخی محصولات کشاورزی روستای مزرعهی کلانتر است.
باد، صدای سوسو و آب، صدای شُرشُر میدهد و من هم هوهوکُنان خودم را گرم میکنم.
پلکهای سنگینم تا دو نصف شب بیشتر دوام نمیآورند، مثل اینکه وزنهی سنگین، آنها را بخواهد به سمت پایین بکشد. من مرد شب نیستم.
از آنها خداحافظی میکنم و پیاده از کوچههای خلوت و تاریک به خانه برمیگردم. با کلید بلند قدیمی بیست سانتی و کمی تقلا درِ چوبیِ قدیمی را باز میکنم.
تا میرسم بالای تخت، پهن میشوم روی آن.
صبح روز بعد پیشبینی میکنم. شاهین از آنجا که تا هفت صبح بیدار بوده، دیگر نتواند طبق قولش، روستا را نشانم دهم. آماده میشوم تا خودم بروم روستاگردی .
اما صدای تقتق در میآید. خودش است. به این میگویند مرد جهاندیدهی خوشقول. به من هم میگویند پیشگوی کشکی!
- صباح بخیرا.
- سلام بر شما مرد جهاندیدهی شبزندهدار! حالا به شب بخیر چه میگویید؟
شاهین لبخندی میزند و میگوید:
-روجاکا یاکا شووا!
میرویم خانه که صبحانهای با هم بخوریم و بعد برویم به گشتوگذار در داخل روستا.
دید و بازدیدمان را از پشتبام شروع میکنم. پشتبام خانهها بیشتر گنبدی شکل هستند. اصلاً آن زمانها از پشتبام به خانههای همدیگر هم میرفتند. مثل الآن نبود که برای دزدی بروند.
از آن بالا درِ اکثر خانهها را میشود دید که از چوب درخت توت هستند. برای اینکه عمرشان زیاد شود سالی یکبار گازوئیل میزنند تا موریانه به آنها نزند و نخورد. تازه یادم میافتد روغن زنجیرهای دوچرخه را در این چند روز فراموش کردم بزنم.
میرویم روغنی به زنجیرهای دوچرخه میزنیم. بالأخره آنها هم به نگهداری و مراقبت نیاز دارند.
بعد میرویم زیر یک ساباط.
ساباطها بیشتر در شهرها و روستاهای قدیمیِ کویری هستند. ساباط به زبان ساده، سقفی روی کوچهها برای در امان نگه داشتن مردم از گرمای تابستان و سیل و باران بوده است.
در آن زمانها، مردها بعد از کار سنگین کشاورزی به هنگام غروب زیر این ساباطها استراحت میکردند. زنها هم قبل از آنها به کار بافندگی و ریسندگی مشغول میشدند. خلاصه اینکه بیکاری پیدا نمیشد که بلای جان مردم باشد.
وقتی دوباره به خانه برمیگردیم، یک بشقاب سفالی با طرح خورشید وسط آن حواسم را به خودش جلب میکند. شاهین میگوید:
- اگر میخواهی محل ساخت این بشقابها را ببینی حتماً یک سر به میبد بزن.
سوار دوچرخهی روغنخورده و سرحالم میشوم و میروم سمت میبد.
سفالگری و سرامیکسازی قدمت چند هزار ساله در میبد دارد. در واقع میبد مهمترین شهر تولیدکنندهی سفال و سرامیک استان یزد و کشور است.
توی میبد یک کوچهای است که فقط کارگاههای سفالگری دارد. انواع سفالها در طرح و شکلهای مختلف جلو و داخل کارگاهها به فروش میرسند.
سرِ این کوچه، سفالگری است که حسن آقایی در آن کار میکند. خودش تنها نیست، تمام خانوادهاش به این کار مشغولند. میراثی از پدر مرحومش است. برادر و خواهر و یک جورایی بیشتر قوم و خویشش در این کار هستند.
میگوید ساخت این محوطه که مجموعه از کارگاههای سفالگری است، به سالهای 56 و 57 برمیگردد. هدف از آن، آموزش سفالگری به صورت رایگان از طرف اساتید این حرفه به نوآموزان بوده است؛ اما به مرور این کارگاهها به خودِ آنها ازجمله پدرِ حسن واگذار میشود. قبلها به طور پراکنده در میبد بودند.
حسن که پسر تنومند و هیکلی است، تصویری از همهی استادکاران متوفی روی دیوار ازجمله پدرش را نشانم میدهد.
میگوید کسانی که در اینجا کار میکنند به وقت بیکاری روی بشقابها نقاشی میکشند. به خاطر اینکه این بشقابها تک و منحصربهفرد هستند، قیمتهای بالایی دارند.
الآن هم شانزده نفر، صبح و بعدازظهر در کارگاه مشغول کارند. از کارشان هم راضی هستند. به خاطر هنر و ظرافتشان مشتریان خاص خودشان را دارند و میگویند بعضی وقتها آنقدر سفارش زیاد است که نمیتوانیم جوابگوی مشتریان باشیم.
ادامهی مسیر را که میروم با خودم فکر میکنم یزدیها با این همت و هنرشان بعید است که بیکار بمانند.
ارسال نظر در مورد این مقاله