درد سر

10.22081/hk.2023.73896

درد سر


درد سر

علی مهر

تازه درِ کتابخانه را باز کرده بودم. پنج- شش نفری پشت میزها نشسته بودند که سروکله‌اش پیدا شد. آرام و بی‌سروصدا، بی‌ سلام و احوال‌پرسی با یک بغل کتاب از جلویم گذشت و پشت میز گوشه‌ی کتاب‌خانه نشست. معمولاً یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها می‌آمد آن هم با کلی کتاب‌های زبان انگلیسی، درسی، حل‌المسائل، لغتنامه و... اما آن روز سه‌شنبه بود و کتاب‌هایش هم کتاب‌هایی غیر از زبان، ولی چنان سرش توی کتاب‌ها بود که از رفتن پیشش منصرف شدم. به بخش امانی رفتم و مشغول کار شدم. یک ساعت بعد به سالن مطالعه آمدم. قدم‌زنان بین میزها به طرف او رفتم. هنوز نرسیده بودم که سر از روی کتاب برداشت. با سر سلام کردم، ولی او انگشت اشاره‌اش را جلوی دهانش گرفت و دوباره سرش را توی کتاب کرد. دوباره به بخش امانی برگشتم. آخرهای وقت پشت میز مشغول نوشتن بودم که صدای پایی آمد. سر بلند کردم. خودش بود. کنار میز آمد و گفت: «می‌بخشید...»

خواستم مثل خودش انگشت جلوی بینی بگیرم؛ یعنی ساکت، ولی از این کار منصرف شدم. ادامه داد: «بی‌زحمت چای دارید؟» و بعد روی میزم را نگاه کرد نه قوری، نه فلاکس، نه استکان و نعلبکی بود. چین به پیشانی انداخت. ردیف پنجم قفسه‌ها را نشانش دادم: «آن‌جاست.» برگشت به طرف قفسه‌ها رفت. ایستاد چند بار به قفسه‌ها و به من نگاه کرد. کتاب‌های چند قفسه از ردیف پنجم را زیرورو کرد. گفتم: «همان اولی.»

برگشت نگاهم کرد. اولین کتاب را برداشت و با صدای بلند عنوانش را خواند: «تاریخچه‌ی چای.»

نگاهم کرد: «داشتیم!»

خندیدم فلاکس چای را از زیر میز برداشتم و گفتم: «بیا بنشین.»

دست گذاشت روی پیشانی‌اش و به طرف میز آمد: «سرم خیلی درد می‌کند.»

صندلی‌ای جلو کشید و نشست: «همه‌اش تقصیر ننه‌ام است.»

یک استکان چای برایش ریختم: «به خاطر این‌که تازگی‌ها درس می‌خوانی؟»

بی‌تعارف استکان را جلو کشید و گفت: «نه بابا یعنی آره، شاید...»

یک چای هم برای خودم ریختم: «شاید؟»

یک قلپ چای خورد و گفت: «شاید هم مقصر اصلی مهری‌ خانم است.»

استکان چای را که برداشته بودم دوباره روی میز گذاشتم و گفتم: «مهری‌خانم؟»

یک قلپ چای دیگر خورد و گفت: «یک روز توی محل فوتبال‌بازی می‌کردیم. بدشانسی مهری‌ خانم مثل خروس بی‌محل سبزی خریده بود و از آن‌جا می‌گذشت. اصغر هم از دروازه بیرون آمده بود. من هم خواستم غافلگیرش کنم، شوت کردم، ولی یک ذره کج رفت و خورد به مهری ‌خانم. او هم سر برگرداند که نفرین کند و ناسزا بگوید. وقتی مرا دید که توی سر خودم زدم، برگشت و بدون هیچ فحشی رفت و یک‌راست چغلی مرا پیش ننه‌ام کرد.

ته استکان چای را سر کشید و هنوز استکان را روی میز نگذاشته پرسید: «خالی شد؟»

پرسیدم: «چی؟»

گفت: «فلاکس.»

یک استکان دیگر برایش ریختم و چای سرد شده‌ی خودم را سر کشیدم.

یک حبه قند توی دهان گذاشت یک قُلُپ چای رویش و گفت: «خانه که رفتم ننه کلی ناله و نفرین کرد و خط‌ونشان کشید.»

یک قلپ چای خورد و ادامه داد: «بدشانسی آن روز پنجشنبه بود و جمعه هم روز گرفتن پول‌توجیبی هفتگی من، اگر ننه جریان را به بابا می‌گفت معلوم نبود چه سرنوشت سختی در انتظار من بود. به همین خاطر کمی که خشم ننه فروکش کرد شروع کردم به چاپلوسی از چرب‌زبانی گرفته تا جمع‌وجور کردن اتاق و مرتب کردن کتاب‌ها و لباس‌هایم تا پیشنهاد خرید داوطلبانه‌ی نان و غیره. ننه هم که انگار نقطه‌ضعف خوبی گیر آورده بود هر چه فرمایش داشت تند تند می‌فرمود تا این‌که شب شد و بابا آمد. بقیه چای را سر کشید. استکان را روی میز گذاشت و از گوشه‌ی چشم به فلاکس نگاه کرد. یک چای دیگر برای او و یک چای برای خودم ریختم. لبخندی زد و ادامه داد: «خودت هم نوجوان بودی و این لحظه‌ها را تجربه کردی. نمی‌دانم چرا در این لحظه‌ها آدم خودبه‌خود به‌سوی کتاب و دفترهایش کشیده می‌شود.» یک حبه قند دیگر به دهان گذاشت و یک قلپ چای رویش:

من هم قبل از این‌که بابا وارد اتاق شود رفتم سراغ کتاب‌هایم و شانسی یک کتاب برداشتم. از بد حادثه کتاب زبان بود و مجبور شدم دفترش را هم بردارم و آن شب برای این‌که زیاد متوجه من نباشند همه‌اش سرم توی کتاب بود و ناخودآگاه چند تا لغت یاد گرفتم. فردا صبح هم همین بساط بود و زیر نگاه‌های مشکوک بابا و لبخندهای معنی‌دار ننه چند تا لغت دیگر یاد گرفتم. آن ماجرا به خیر گذشت و با عفو ننه پول‌توجیبی هفتگی را گرفتم؛ اما خبر نداشتم که تقدیر از این ماجرای ساده چه خوابی برایم دیده.

هر دو استکان‌ها را بردیم بالا. او استکان خالی را پایین آورد و من نیمه‌ی پر را و دوباره از گوشه‌ی چشم به فلاکس نگاه کرد گفتم: «خالی شد.» و فلاکس را برداشتم و تکان دادم.

گفت : «پس زود داستان را تمامش می‌کنم تا تو هم به کارهایت برسی.»

خندیدم و گفتم: «خب؟»

گفت: «یکشنبه زنگ دوم زبان داشتیم یک عادت بدی که دبیر زبان‌مان دارد این است که اول نیم ساعت درس می‌پرسد و بعد درس می‌دهد. آن روز هم تقدیر لاکردار اسم مرا از آستین درآورد و گذاشت جلوی دبیرمان او هم گفت: «حسنی.»

خواستم بگویم غایب است؛ ولی می‌دانستم خنده‌ی بچه‌ها ماجرا را لو می‌دهد برای همین بلند شدم و سربه‌زیر رفتم پای تخته. تقدیر بی‌مروت باعث شد که هر چه بپرسد جواب دهم. آقای فتوحی بعد از سه سؤال که پرسید برای اطمینان، با تعجب چهارمین لغت را هم پرسید و من جواب دادم. بلند شد و کنارم آمد. چندتا روی شانه‌ام زد و گفت: «آفرین، آفرین!» و رو به بچه‌ها که با لب‌ولوچه‌ی آویزان ما را نگاه می‌کردند، گفت: «از آقای حسنی یاد بگیرید. مشاهده کردید چه خوب جواب می‌دهد. معلوم است که درسش را خوانده. معلوم است که تصمیم گرفته از حالا به بعد درس بخواند و من مطمئن هستم او موفق می‌شود؛ چون اولین قدم را محکم برداشت.» و کلی حرف‌های خوبِ خوب که خودم هم باورم نمی‌شد، ولی همین حرف‌ها کار دستم داد و از آن روز به بعد شب یکشنبه و سه‌شنبه هر کاری داشته باشم زمین می‌گذارم و زبان می‌خوانم و تکلیف‌هایش را انجام می‌دهم. جلسه‌ی بعد هم سه‌شنبه با این‌که از من نپرسید ولی در وقت درس دادن به دو پرسشی که مطرح کرده بود جواب دادم و باز همان نگاه‌های محبت‌آمیز و عاشقانه‌ی آقای فتوحی که آدم را توی رو دربایستی می‌اندازد. خلاصه حالا کار به جایی کشیده که حتی شاگرداول کلاس هم اگر توی زبان انگلیسی اشکالی دارد از من می‌پرسد، ولی خوب نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای ماجرای انگلیسی خواندن مرا به آقای معراجی ‌لو داده.»

پرسیدم: «آقای معراجی کیه؟»

گفت: «چائیت که سرد شد.»

نگاهی به استکان انداختم. نصفه بود، سر کشیدم. استکان را روی میز گذاشتم و به او نگاه کردم. گفت: «معلم ریاضی مگر امروز کتاب‌هایم را ندیدی. دیروز زنگ تفریح صدایم کرد رفتم پیشش جلوی دفتر گوشم را گرفت و یک پیچ داد و گفت: پس بلدی درس بخوانی‌ها؟»

سرم را یک وری کردم و با آه و ناله گفتم: «نه به جان...»

گفت: «ساکت، پس این نمره‌های زبان چیه؟ این تعریف‌های آقای فتوحی چیه؟» گوشم را ول کرد و گفت: «از این به بعد اول هر جلسه باید بیایی یک مسئله از جلسه‌ی قبل حل کنی. وای به حالت اگر بلد نباشی!» به صندلی تکیه داد و گفت: «حالا مشکل من دو تا شد.»

نگاهی به ساعت کردم. وقت تعطیلی کتاب‌خانه بود. بلند شدم و گفتم: «ولی به نظر من زیاد هم بد نیست.»

نیم‌خیز شد و گفت: «چی چی زیاد بد نیست فکرش را بکن اگر بقیه‌ی معلم‌ها هم خبردار شوند آن وقت چه می‌شود.»

به طرف سالن رفتم دو- سه نفر بیش‌تر در سالن نبودند. گفتم: «می‌شوی حسنی درس‌خوان.»

و شنیدم که: آن وقت حتی وقت سر خاراندن هم ندارم چه برسد به فوتبال بازی کردن.

CAPTCHA Image