عنکبوتت را قورت بده!
مریم کوچکی
دختر آمد و روی صندلی جلویی من نشست. میمون آویزان از زیپ کولهپشتیاش اتوبوس را دید میزد. برای خرمالوهای ترکخورده توی یخچالم نقشه میکشیدم که، چشمم به عنوان طلاکوب شدهی روی کتاب دختر افتاد. روزم آبی، سبز، زرد و یاسی شد.
دختر کتاب را بسته بود و مدادش را میتراشید.
از قیافهاش معلوم بود؛ آدم وسواسی است و هر چیزی را بهراحتی انتخاب نمیکند. یک یا دو قندان پر از قند و نبات، توی دلم مثل حل شدن قند توی چای، آب شد و رفت!
زدم روی شانهاش. برگشت: «بله!»
صدای طبل و سرنا از رادیوی اتوبوس، روی صندلیهای چرم کوبیده میشد.
- اسم کتابی که میخونی چیه خانم زیبا؟
دختر نگاهی به من و نگاهی به جلد کتاب کرد. لبها و ابروی سمت چپش را کجوکوله کرد.
- این؟
کتاب را مثل پرچم صلح بالا آورد. منتظر جواب و یا تأیید من نشد.
- کت مخمل من.
تکرار کردم:
- کت مخمل من! کتاب برای خودته؟
صدایی مثل شلیک گلوله و خمپاره و تمام اسلحههای اختراعی بشر از عصر حجر گرفته تا همان زمان، از کولهپشتیاش بلند شد و اتوبوس را پر کرد. زنگ تلفن همراهش بود. بند دل همهی ما پاره شد و خانم مسن صندلی کناری، دستش را روی قلبش گرفت. آقایی هم از پشت میلههای آنطرف به سمت ما برگشت. تلفنش را جواب داد. خیلی خندید و حرف زد. وقتی تلفنش تمام شد به طرف من برگشت:
- شما چیزی پرسیدی؟
- پرسیدم برای خودته کتاب؟
از جایش بلند شد. سیم هدفونش روی صندلی افتاده بود. مثل نخ روی هم خواباند و گره زد:
- نه! از کتابخونهی مدرسهمون امانت گرفتم.
دوباره برگشت تراش را توی جامدادیاش گذاشت و سرش رفت توی کتاب.
با ترمز اتوبوس، کیسهی آلوهای سیاه یکی از آقایون ریخت زمین. دو تایش هم مثل موش دویدند زیر صندلیها.
زدم روی شانهی دختر. برگشت. مدادش را گذاشت لای کتاب. نگاهم کرد و سرش را تکان داد. یعنی سؤالتون! حس ششمم که همیشه هم خوب کار نمیکند؛ توی گوشم گفت که نگاهش یک ذره دوستانه نیست. مثل نگاه یوزپلنگی بود به آهویی تازه متولد شده و لرزان!
پرسیدم: «نویسندهی کتاب! نویسنده کیه؟»
دوباره همان حرکت قبل. کتاب را بست. روی جلد را نگاه کرد:
- مینا امیدیخاکسار!
نمیدانم تا به حال اسم خودتان را از زبان یک غربیه که خوانندهی کتابتان هم باشد شنیدهاید یا نه!؟ انگار اسمی تازه میشنیدم. انگار دوباره متولد شده بودم!
- مینا امیدیخاکسار! میشه کتابت رو ببینم.
از لابهلای صندلیها کتاب را به دستم رساند. دختری مو بور با کت مخمل آبی. وقتی داستان را مینوشتم به یک کت مخمل قرمز فکر میکردم. بچه که بودم همسایهیمان خدیجهخانم کت مخمل قرمز ریحانه را برای من کوچک کرد. سیزدهبهدر توی پارک جنگلی، جا ماند. چهقدر دلم میخواست یک بار دیگر آن را ببینم. فقط ببینمش. تصویرگر کتابم از رنگ قرمز نه به خاطر خون، بلکه به خاطر انار حالش به هم میخورد و کت مخمل به جای سرخ، آبی شد!
روی صفحهی سفید و خالی مهر یک کتابخانه کوبیده شده بود. جوهر مثل قطرههای لبو روی صفحه پخشوپلا شده بود. فکر کنم کتابخانهی دبیرستان هما بود.
آپارتمانم با پردههای حریر از آنطرف خیابان من را چهارچشمی میپایید؛ ولی من پیاده نشدم.
دوتا خانم با بچههایش، خودشان را مثل گونیهای سنگین شن یا سیبزمینی از روی پلهها به داخل اتوبوس قل دادند.
کتاب را مثل یک الماس درخشان با احتیاط و در کمال ادب به دختر پس دادم. دختر حرفی نزد. کاش حرف ناشر را قبول میکردم و عکس تولد پارسالم را برای پشت جلد، میفرستادم.
- از کتاب خوشت اومد؟
دختر کاملاً به طرفم برگشت. شانههایش را بالا انداخت. نوک مداد چاک لبش را خاکستری کرده بود. شانه بالا انداخت:
- ای! نمیدونم چی بگم.
- چرا!
- خوب باهاش حال نکردم. مثل یه عنکبوته که باید صبح اول وقت قورتش بدم!
- اون قورباغهس نه عنکبوت. قورباغهات را قورت بده. اسم کتاب اینه.
صدای خواننده و آواز رادیوی اتوبوس، مثل شنهای توی صحرا به سر و صورتم خورد.
ترافیک لعنتی دستش را باز کرده بود و همه ماشینها و موتورها را محکم به هم چسبانده بود.
سؤالم آنقدر خودش را به در و دیوار گلویم زد تا به زور از دهانم بیرون پرید:
- پس چرا داری اینقدر با دقت میخونیش؟
خطهای خاکستری گردنکلفتی زیر جملهها جا خوش کرده بودند.
- باید خلاصه کنمش! ده نمره داره!
توی ایستگاه صمدی، پیاده شدم. رفتم آنطرف خیابان. توی ایستگاه منتظر اتوبوس برگشت شدم.
ارسال نظر در مورد این مقاله