سفره منشا جنگ جهانی

10.22081/hk.2023.73892

سفره منشا جنگ جهانی


سفره؛ منشأ جنگ جهانی

(من و پسرهای مدل 2005 و 2010 )

حامد جلالی

من دو پسر دارم که سال تولدشان 2005 و 2010 است. 2005 اهل موسیقی است و هارمونیکا می‌نوازد و دومی ورزش‌کار و به قولی تنیسور است. گاهی اوقات با هم بحث دارند، بحث که نه، بهتر است بگویم جنگ دارند؛ آن هم از نوع جنگ سرد! گاهی هم سؤال‎های فلسفی‌شان چنان گیجم می‎کنند که سردرد می‎گیرم. مثلاً یک هفته پیش توی اتاق نشسته بودم و طبق عادتم داشتم کتاب می‎خواندم، 2010 آمد توی اتاق و گفت: «بابا می‎خوام باهات حرف بزنم.» گفتم: «جانم! در خدمتم.» نشانکی لای کتاب گذاشتم و نشستم روبه‎رویش روی تخت. طبق معمول قیافه‎ی جدی به خودش گرفت و گفت: «به نظرم آدم‎ها زیادی‎ترین چیزهای دنیا هستن!»

حس کردم دوتا شاخ بزرگ روی سرم سبز شد و سطل آبی سرد رویم خالی کردند. گفتم: «چه‌طوری به این نتیجه رسیدی عزیزم؟!» گفت: «ببین آخه آدم‌ها همه چیز رو نابود می‎کنن. الآن نگاه کن ما داریم جایی زندگی می‎کنیم که قبلاً روباه و سگ و حیوونای دیگه زندگی می‎کردن و ما این‎جا خونه ساختیم و اون‎ها رو فراری دادیم. تازه خیلی از آدم‌ها اون‌ها رو اذیت می‌کنن.» و بعد بغضی توی گلویش جمع شد و ادامه داد: «گاهی روباه‌ها رو می‌کشن و از پوست و دُمشون لباس درست می‌کنن.» گفتم: «قربون مهربونیت برم، آخه این‌ها که گفتی که همه‌ی آدم‌ها نیستن! ما خیلی آدم‌های خوب هم داریم که از این کارها نمی‌کنن.» بدون این‌که به جمله‌ی من توجه کند، گفت: «چرا آدم‎ها جنگ می‎کنن؟! خب هر کسی سر جای خودش داره زندگی می‎کنه! چرا به هم حمله می‎کنن؟!»  تا آمدم حرفی بزنم باز جدی و هیجان‎زده گفت: «تا حالا دیدی که مثلاً گربه‎ها یه گربه‌ی دیگه رو بکشن یا حتی شیرها که این‌قدر قوی هستن یه شیر دیگه رو بکشن؟! یا بقیه‌ی حیوونا؟! اما ما آدم‎ها یه آدم دیگه رو به راحتی می‎کشیم!» او همین‌طور تعریف کرد و غصه خورد و گریه‌اش گرفت و ما آدم‌ها را بدترین موجودات دنیا معرفی کرد و از برق و گاز و نفت و غیره که ما هدرشان می‌دهیم گفت تا نابودکردن محیط زیست و غیره تا بالأخره چند راه‌کار هم داد تا دنیا بهتر بشود، مثلاً طرحی داشت برای جمع‌آوری کل وسایلی که سوخت مصرف می‌کنند. یا خاموش‌کردن لامپ‌های اضافی توی نمای ساختمان‌ها، سر در مغازه‌ها و حتی چراغانی‌های جشن‌ها و غیره!

من سراپا گوش بودم و بعد از گفتن تمام دردهایش خداحافظی کرد و رفت توی اتاقش. شاخ درآوردن من از این نبود که این حرف‌‎ها را اولین بار بود که می‌شنیدم، از این بود که دقیقاً 2005 هم روزی، توی همین سن و سال‌ها که بود، همین‌ها را به من گفته بود و من آن موقع هم گیج بودم و جواب درستی برای‌شان ندارم. راستش این‌ها سؤال‌های خود من هم بود!

دو روز بعد نشسته بودم توی اتاقم و داشتم کتاب می‌خواندم که مادر پسرها گفت: «توی خونه نون نداریما، آهای پسرا!» من که می‌دانستم الآن است که با هم درگیر شوند، سر این‌که کدام یکی برود برای نان گرفتن، به 2005 گفتم: «باباجون! برو دوتا نون بگیر.» 2005 گفت: «باز شروع شد. این آقا بی‌کار و بی‌عار نشسته، اون وقت من برم نون بگیرم؟!» گفتم: «باباجون برادرت که داره مشق می‎نویسه!» 2005 بلند شد و پاهایش را محکم کوبید زمین که مثلاً دارد می‌رود لباس بپوشد و من که معنی این نوع راه رفتن را می‌دانستم به روی خودم نیاوردم. بالأخره رفت و وقتی برگشت موقع سفره انداختن شد و مادرشان از آن‌ها کمک خواست و 2005 گفت: «من رفتم نون گرفتم تو سفره بنداز.» 2010 گفت: «چه ربطی داره! من که دستم جون نداره همه رو بیارم، یه سینی من میارم و یه سینی تو.»

  • خب دو بار برو و بیا.
  • مگه تو دو بار رفتی و اومدی.
  • بله یه بار رفتم نانوایی و یه بار هم برگشتم.
  • اگه این‎جوریه منم یه بار می‎رم توی آشپزخونه و یه بارم بر می‎گردم!
  • این رو با اون مقایسه می‌کنی؟!
  • تو هم دو تا نون سبک رو با سینی پر از بشقاب و کاسه‌ی غذا مقایسه می‌کنی؟!
  • تقصیر منه! این بار که لگوهام رو بهت ندادم می‌فهمی.
  • اونایی رو که دادی دیگه بهت پس نمی‌دم.
  • اتفاقاً اون‌ها رو می‌خوام ازت پس بگیرم...

من همین‌طور نگاه‌شان می‌کردم و مادرشان از آن طرف مدام فریاد می‌زد که بس کنند؛ اما انگار من و مادرشان دو مجری ساده بودیم و آن دو رقیب انتخاباتی که در یک مناظره‌ی مهم یکی باید دیگری را از رینگ خارج می‌کرد و بالأخره حوصله‌ام سر رفت و گفتم: «بس کنید!» هر دو ساکت شدند و من ادامه دادم: «ماشاءالله بزرگ شدین، خجالت بکشین. من و مادرتون هر دو بیرون خونه کار می‌کنیم و توی خونه هم کارها رو تقسیم کردیم. اون وقت شما به خاطر یه سفره انداختن و آوردن دو تا بشقاب و کاسه توی سر و کله‌ی هم می‌زنین! مامانتون همین نون گرفتن و سفره انداختن و تمیز کردن اتاق خودتون رو به عهده‌ی شما گذاشته.» مادرشان از توی آشپزخانه گفت: «والا اتاق‌شون رو هم که خودم دارم تمیز می‌کنم. به اینا باشه همین جوری توی گند و کثافت زندگی می‌کنن.» هر دو به ظاهر ساکت بودند؛ اما یواشکی و زیر زبونی چیزهایی به هم می‌گفتند و هنوز جنگ‌شان به صورت سخت و نرم ادامه داشت تا این‌که خواستم خودم وسایل را بیاورم که هر دو بلند شدند و با چهره‌هایی که اصلاً مایل به کار نبود، اصرار کردند من چون خسته هستم، بنشینم تا آن‌ها سفره را بیاورند.

گفتم: «من برام مهم نیست! یه سفره انداختن اصلاً برای من و مامانتون زحمتی نداره؛ اما می‌خوام از الآن این رو بفهمین که درست نیست همه‌ی کارها سر یک نفر خراب بشه و بقیه بنشینن و نگاه کنن. دوست دارین فردا که بزرگ شدین با شما همین رفتار بشه؟!» 2010 گفت: «من که برای کسی کار نمی‌کنم تنیسور بزرگی می‌شم و حسابی پولدار.»

  • اگه توی یه مسابقه‌ی بزرگ اول بشی و پولی که به نفر سوم می‌دن از تو بیش‌تر باشه تو قبول می‌کنی؟!
  • اولاً همچین کاری نمی‌کنن، بعدشم گردنشون رو می‌شکنم.
  • واقعاً راست می‌گفتی دنیا جای ما انسان‌ها نیست؟!
  • چه ربطی داره؟!
  • وقتی تو که این حرف‌های خیلی خوب رو برای من می‌گفتی، بخوای برای یه جایزه، گردن یه نفر رو بشکنی اون وقت آدمایی که برای کشورشون آدم می‌کشن و ...
  • اون رو که شوخی کردم.
  • منم می‌دونم؛ اما شوخیش هم خوب نیست. ببینید بچه‌ها، دنیایی که شما ازش حرف می‌زنید که کسی به دیگری ظلم نکنه و کسی حق کس دیگه‌ای رو نخوره و آدم نکشه؛ اون دنیایی که توش جنگ نباشه از همین خونه‌ها شروع می‌شه. از همین جا که ما باید مراقب باشیم به کسی ظلم نشه و یه نفر کار بقیه رو انجام نده و بقیه بنشینن و نگاه کنن.

ادامه ندادم و راستش همه‌ی این جمله‌ها را هم به بچه‌ها نگفتم؛ چون توی صورت‌شان معلوم بود که همه‌ی حرف‌هایم را قبول نداشتند. سخت هم بود فهماندن این چیزها به بچه‌ها؛ چون ما آدم بزرگ‌ها هم هنوز نتوانسته‌ایم بفهمیم‌شان.

بچه‌ها با این حرف‌ها بالأخره توی سفره انداختن کمک کردند و بعد دور هم غذا خوردیم و بعد از غذا دوباره برگشتند سر همان حرف‌ها و آن‌قدر این به آن غر زد و اون به این متلک انداخت که من و مادرشان خسته شدیم و بلند شدیم و توی اتاق رفتیم. مادرشان گفت: «بذار سفره رو جمع کنم.» گفتم: «نه عزیزم! بذار باشه تا خودشون جمع کنن.» گفت: «آخه ...» گفتم: « مهربونی بیش از اندازه گاهی ثواب که نیست، بلکه گناه هم داره. بذار کار خودشون رو خودشون انجام بدن.» و نشستیم هر دو توی اتاق به مطالعه و من امیدوار بودم که بالأخره پسرها با هم کنار خواهند آمد.

CAPTCHA Image