اشک ها و لبخندها در سال یک

10.22081/hk.2023.73879

اشک ها و لبخندها در سال یک


سرمقاله

اشک‌ها و لبخندها در سال یک

زینب ایمان‌طلب

سؤال پرسیدم از خودم: سال گذشته بیش‌تر خندیدم یا بیش‌تر گریه کردم؟ ترازوی احساسم را اگر دست بگیرم کفه‌ی خوشی‌ها و قهقهه‌ها سنگین‌تر بود یا کفه‌ی غم‌ها و گریه‌هایم؟

کمی که فکر کردم با خودم دعوایم شد. کمی بیش‌تر به فکر کردن ادامه دادم با خودم دست‌به‌یقه هم شدم.

برای همین فکر کردن را رها کردم و تصمیم گرفتم همان یک ذره فکر و خیال‌هایم را بنویسم تا کار به جاهای باریک نکشد. بالأخره نوشتن آدم را آرام می‌کند. اجازه می‌دهد بهتر فکر کنی. تازه بعد از این‌که نوشتی، می‌توانی یک دور از رویش بخوانی و ببینی داشتی حرص چه چیزی را می‌خوردی، به چه چیزی فکر می‌کردی، از چه چیزی ناراحت بودی یا چه چیزی تو را شاد کرده بود. حالا چرا داشتم با خودم دعوا می‌کردم؟ چون به نتیجه نمی‌رسیدم چه چیزی خنده‌دار است، چه چیزی من را خوش‌حال کرده و چه چیزی من را ناراحت کرده. اصلاً شادی یعنی چه؟ منشأ خوش‌حالی کجاست؟ غم چیست؟ از کجا می‌آید؟ کجا خانه می‌کند؟ تا کی می‌آید؟ با شادی چه نسبتی دارد؟ غم اصالت دارد یا شادی؟ تعجب، خشم، تنفر، درماندگی، واماندگی، دل‌سردی، حیرت، بی‌تفاوتی و... اندازه‌ی غم و شادی نیرومند هستند یا نه؟ کمی از اتفاقات یک سال گذشته را مرور کردم. دیدم در بعضی اتفاقات، احساساتم در هم آمیخته است. به نظرم در اکثر مواقع احساسات مثل انیمیشن درون و بیرون عمل نمی‌کنند؛ یعنی مثل آن انیمیشن همیشه کنترل صفحه‌کلید احساسات درونی انسان دست یک حس نیست. مثلاً وقتی قرارداد کاری مهمی که داشتم و روی اعتبار اجتماعی که برایم می‌آورد و پولی که به حسابم می‌آورد، به هم خورد و بی‌کار شدم، مخلوطی از خشم و شادی و غم و تنفر و ترس را تجربه کردم. خشمگین شدم؛ چون حس کردم وقتی که برای آماده شدن برای آن شغل صرف کردم به هدر رفته. احساس تنفر را نسبت به کسی که آن همه وقتم را گرفته بود و بعد بدون دلیل من را کنار گذاشته بود، داشتم. حتی نسبت به خودم حس انزجار داشتم؛ چون فکر می‌کردم من هم در به هم خوردنش مقصر هستم. هرچند که ظاهراً خطاکار نبودم، ولی در ناکامی‌ها آدم گاهی بدون دلیل از خودش متنفر می‌شود. حس ترس از به هم خوردن برنامه‌هایم را داشتم و ترس از روزهایی که باید دوباره برای‌شان برنامه‌ریزی کنم. شاد بودم؛ چون مطمئن بودم حکمتی پشت این اتفاق است که به زودی خودش را نشان خواهد داد.

خب، من الآن این اتفاق را در کفه‌ی خوشی‌ها بگذارم یا در کفه‌ی غم‌ها؟

گریه و خنده آهسته و پیوسته من/ همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است

همان‌طور که آقای رهی معیری سروده، گاهی خنده و گریه در هم آمیخته می‌شود.

اگر بخواهم اتاق فرمان احساسات را در درونم به چیزی شبیه کنم، تصور می‌کنم چیزی شبیه رنگین‌کمان است با رنگ‌های بسیار. هر رنگ متعلق به یک حس است و وقتی چیزی را تجربه می‌کنم مثل شکست در امتحانی سرنوشت‌ساز یا از دست دادن یک دوست صمیمی یا دیدن یک کودک زباله‌گرد یا پذیرفته شدن انتقادم نسبت به مدیریت مدرسه از سوی مدیر و... چند رنگ در رنگین‌کمان احساسات درونم روشن می‌شود. فقط شادی یا غم نیست، چند حس با هم در من جریان می‌یابند و چند ردیف از رنگ‌های قوس و قزح پررنگ می‌شوند منتها شدت این پر رنگ شدن با هم متفاوت است.

ترازوی درونم را بسته‌بندی می‌کنم و قوس قزح زیبایم را آویزان می‌کنم. ترازوی احساسات به دردی نمی‌خورد. ترازوی دیگری را باید بالاتر از رنگین‌کمان نصب کنم. به چیزهایی که شاد یا غمگینم می‌کنند فکر کردم. به چیزهایی که احساساتم را بر می‌انگیزند. به نظرم چیزی که همه‌ی آدم‌های دنیا را شاد کند این است که هر کس و هر چیزی سر جایش باشد؛ حتی احساسات هم اگر سر جای‌شان باشند، زیبا هستند. عدالت، هر چیزی را سر جای خودش قرار می‌دهد. حس می‌کنم هر چه عدالت را بیش‌تر در اطرافم ببینم، هر چه بیش‌تر در ارتباط با خودم و اطرافیانم عدالت را رعایت کنم، خودم و بقیه شادتر خواهیم بود.

جناب ابوالقاسم فردوسی سراینده‌ی شاهنامه در قسمت پادشاهی اردشیر، صحبت بنده را تأیید می‌کند که عدالت، شادی‌آفرین است:

اگر کشور آباد داری به داد /بمانی تو آباد و از داد، شاد

CAPTCHA Image