زیر برف
کیمیا سبحانیفرد- بروجرد
- بابا! تا کِی باید اینجا وایسیم؟
- تا وقتی که یه ماشین از اینجا رد بشه.
پسرک به بخاری که از دهان پدرش بیرون آمد و در میان دانههای ریز برف محو شد، نگاه کرد. شال گردنش را به صورتش نزدیک کرد و دیگر چیزی نگفت.
مرد دست او را محکمتر در دستش فشار داد و با کلافگی گفت:
- امیر! دعا کن، یه ماشین پیدا بشه تا یخ نزدیم توی خیابون؛ تو بچهای، خدا به حرف بچهها بیشتر گوش میده.
- من که بچه نیستم، هفت سالم شده.
مرد با دست دیگرش کلاهش را تا زیر گوشهایش پایین کشید و گفت:
- باشه، خدا به حرف مردای هفت ساله گوش میده!
پسرک همانطور که با پایش برفهای روی زمین را تکان میداد، سرش را بالا گرفت. چشمش به تابلوی عکسی افتاد که زیر نور چراغ کمی تار به نظر میرسید. چشمش را کمی ریز کرد و کنجکاوانه به تابلو خیره شد. تابلوی پسر نوجوانی که لبخند محوی روی لبانش بود. پسرک همانطور خیره به تابلو پرسید:
- بابا! چرا عکس آدم رو میذارن توی خیابون؟
- خب عکس آدمایی که مهم هستند رو میذارن.
- مثلاً کیا؟
- چه میدونم، مثلاً کسایی که کارای بزرگی کردن.
پسرک نگاهش را از تابلو گرفت و ادامه داد:
- یعنی اون پسره که عکسشو زدن اونجا کار مهمی کرده؟
پسرک دستش را از دست پدرش بیرون آورد و به تابلوی زیر چراغ اشاره کرد.
مرد چند قدمی جلو رفت، حالا واضحتر میتوانست تابلو را ببیند؛ زیر لب زمزمه کرد:
- شهید سعید نوبخت!
چند قدمی را که رفته بود، برگشت و سرجایش ایستاد. اینبار دست پسرک را نگرفت. با لحن آرامی رو به پسرک گفت:
- اون یه شهیده، به خاطر همین عکسشو زدن.
مرد نفس عمیقی کشید و به انتهای خیابان چشم دوخت. با همان لحن آرام گفت:
- خیلی سال پیش وقتی که دشمن به کشور ما حمله کرد، خیلیا رفتن باهاشون جنگیدن و شهید شدن!
- توام باهاشون جنگیدی؟
مرد چشمانش را بست و دستانش را در جیبش فرو برد. آهی کشید و جواب داد:
- نه.
پسرک چند ثانیهای سکوت کرد و دوباره پرسید:
- چرا؟ اگه میرفتی عکس توام میزدن توی خیابون!
لبخندی روی لبان مرد نقش بست.
پسرک خیره به تابلو گفت:
- اونو میشناسی؟
- آره، دوستم بود.
پسرک با دیدن ماشینی که وارد خیابان شد با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و گفت:
- بابا، بابا خدا برامون یه ماشین فرستاد!
مرد اشکی را که گوشهی چشمش قصد سرازیر شدن داشت پاک و همراه پسرک به طرف ماشین حرکت کرد!
برف هنوز روی شهر میبارید.
ارسال نظر در مورد این مقاله