کابوس
محدثه آبانگاه
از نور هراسان بود، از رنگ زرد خورشید، از هر چیزی که او را فرو بریزد. دقیقهها میگذرد و او با چشمهایش به لباس عروس درخت کاج که با هر دانه برف پفدارتر و دنبالهدارتر میشد نگاه میکرد. اما قلب سفید سردش میترسید از آب شدن. دستهای چوبیاش کم کم پایین میآمد و فرش زیر پایش کم کَمَک فرو میرفت در دل زمین. شاید اگر دستهایش چوبی نبود، شال گردن و کلاهش را از گرههای ریز و درشت خلاص میکرد. لبخندش که ساخته از سنگهای ریز باغچه بود یواش یواش پایین و پایینتر میآمد. آدم برفی کوچکتر و کوچکتر میشد. دل کندن از دنیا برایش سخت بود و غمگین از این همه زییایی دنیا که قرار بود به اجبار جای خود را به تاریکی آغوش زمین بدهد.
دماغ نارنجی و درازش سست شده بود و جای دهنش را گرفته بود، سر دیی؟؟؟؟ برای نفس کشیدنش وجود نداشت، رهگذران عبور میکردند و کودکان میدویدند و از شادی فریاد میزند او دیگر چشمهایش جایی را نمیدید و فقط با گوشهایش نظارگر خیابان بود؛ در میان همهمه صدای گرمی شنید، صدا گرم بود اما نه از جنس گرمای خورشید آدم برفی شال گردن را از گردنش باز کرد و آهسته در گوشش گفت: «از کوشش بیهوده خود دست کشیدم/ در بستر مرداب چه حاجت به هیاهوست؟
آدم برفی کوچک در دل زمین رفت و بعد به آسمان بخار شد و سال بعد دوباره همانجا متولد شد و جای خالی درخت کاج را دید که گویا سال پیش همانجا به زمین افتاده بود...
ارسال نظر در مورد این مقاله