یادداشت‌های روزانه‌ی یک دانش‌آموز نابغه

10.22081/hk.2023.73778

یادداشت‌های روزانه‌ی یک دانش‌آموز نابغه


یادداشت‌های روزانه‌ی یک دانش‌آموز نابغه

احمد اکبرپور

شنبه، یازدهم همین سال:

هنوز اکتشافم کاملِ کامل نشده است. کسی حوصله‌ی تمرکز روی ذهنش را ندارد. می‌گویند بچه برو کشکت را بساب. کسی به دانشمند و مخترع توجهی نمی‌کند.

کار به همین سادگی است؛ پرندگان با پر و بال و ما فقط با ذهن‌مان پرواز می‌کنیم.

تا هشت- نه- ده متر را راحت پرواز کرده‌ام. امروز تا از مدرسه آمدم تمام قوای ذهنی‌ام را آماده کردم. به پرواز در ابرها فکر کردم و می‌خواستم دکمه‌ی استارت را بزنم که مادرم داد کشید: «دوتا نون می‌خواستی بگیری. الهی از چهار ستون بدن عاجز شوی.» گفتم چشم مادر الآن می‌روم.

از تمرکز بیرون آمدم.

اگر مادر ادیسون هم این‌طوری بود، برق که هیچ، دمپایی هم اختراع نمی‌کرد. دانشمندان خیلی ظریف و حساس‌اند. اگر به ماری کوری گفته بودند: الهی از چهار ستون بدن عاجز شوی؛ راه نانوایی هم گم می‌کرد، ولی من گم نکردم.

توی صف نانوایی برای دو نفر- جلوتری و پشت سری- از قدرت نامحدود ذهن گفتم. وقتی همگی نان گرفتیم گفتند برای اولین بار از صف نانوایی حوصله‌ی‌شان سر نرفته است. قرار شد هر وقت می‌خواهم نان بگیریم پیامکی به هم بزنیم و دسته‌جمعی بیاییم.

پنج‌شنبه، یازدهم ماه بعدی همین سال:

تا سی‌وسه متر پرواز کردم. کمی مغرور شده بودم. موقع فرود تمرکزم توی هم رفت و پایم پیچ خورد. مادرم گفت این یک ستون، الهی سه‌تا ستون دیگر هم برمبد.؟؟؟؟ گفتم مادرجان پرندگان و خلبان‌ها هم از همین متراژهای کوچک شروع می‌کنند. گفت حالا که نه پرنده هستی و نه خلبان، تو یک دست و پا چلفتی هستی.

دانشمندان خیلی ظریف و حساس‌اند. تمام آن‌ها با همین جور سرکوفت‌ها تصمیم‌هایی را گرفته‌اند.

ادیسون و ماری کوری و من و فلمینگ همین‌طور بوده‌ایم. رفتم توی حیاط و تمرکز کردم. تا دویست متر را راحت می‌توانستم، ولی نخواستم. باز هم تمرکز کردم. سیصد و هفتاد و پنج. باز هم... نهصد‌وپنجاه.

باز هم... چهارهزار و... باز هم... ابرها... باز هم...

وقتی توی مونیتور ذهنم آسمان لایتناهی را دیدم آخرین تمرکز را کردم و تق دکمه‌ی استارت را زدم. پیچ و تاب، تاب و پیچ. فوش و فیش، فیش و فوش. با سرعت می‌رفتم به کرات و سیارات. کمی مغرور شده بودم که موقع فرود آن پایمم هم پیچ خورد. سیاره‌ی جمع و جوری بود. داشتم پایم را می‌مالیدم که یکی گفت: «سلام، به سیاره‌ی من خوش آمدی!» تا رویم را برگرداندم زبانم بند آمد. کمی منّ و من کردم و گفتم: «سلام شازده‌کوچولو، گلت در چه حال است، احوال گوسفندت چه‌طور است؟»

بیچاره بی هیچ تکبری جواب داد: «می‌بینی که شبانه‌روز مواظبش هستم و گوسفندم آن طرف سیاره است.» و دست دراز کرد و شاخش را کشید و آورد پیش‌مان. چه بزرگ شده بود ماشاءالله.

به مادر گفتم که چه‌قدر شازده‌کوچولو به او سلام رسانده است. گفت: «کدوم شازده؟» گفتم: «همین دیگر! مگر چندتا شازده‌کوچولو داریم؟»

گفت: «آهان، بده ببینم.» اول جلد کتاب را جر داد و بعد تمام صفحاتش را ریز ریز روی سروصورتم ریخت. توی دست‌شویی خیلی کارم طول کشید. مسواک نزدم.

سه‌شنبه، یازدهم سه ماه بعد همین سال:

توی کلاس، معلم ریاضی درس می‌داد، ولی من از این سیاره به آن سیاره می‌پریدم. از مدرسه که آمدم دل‌پیچه‌ی بدی داشتم. مرتب می‌رفتم دست‌شویی. مادر گفت از بس که از این سیاره به آن سیاره می‌پری.

می‌دانستم که متلک می‌پراند، ولی یادم افتاد به مریخی‌ها. عروسی دختر رئیس جمهورشان بود. اصرار کرده بودند که یک تُک پا بروم. آن‌ها خیلی هوای دانشمندان‌شان را دارند؛ حتی به آن‌ها نمی‌گویند بالای چشم‌تان ابروست. به من گفتند بیا این‌جا، خدا تومن حقوق بگیر، نانوایی هم نرو. حمام رفتن هم اختیاری.

مادر گفت: «چرا این‌پا و آن‌پا می‌کنی، برو بعد سیفون هم بکش.»

تمام دانشمندان اسهال گرفته‌اند؛ ولی من و ادیسون کمی بیش‌تر. مزاج تا مزاج داریم. ماری کوری همیشه ترش می‌کرده است و فلمینگ دچار نفخ بوده است. تمام شد، این هم سیفون. حالا نوبت تمرکز است.

ده هزارمتر... سی‌میلیون‌هزار...

عروسی خیلی محشر بود. ده بار عروس و داماد با من عکس گرفتند. دانشمندان خودشان خیلی بی‌سواد بودند. هنوز برق را اختراع نکرده بودند. به من گفتند دفعه‌ی بعد ادیسون هم با خودت بیاور. از گشنگی نزدیک بود سنگ‌های کف مریخ را بخورم. فهمیدم که این‌ها توی عمرشان لب به آب و غذا نمی‌زنند. می‌خواستم یک تُک پا تا سیاره‌ی شازده‌کوچولو بروم شاید دوغی، کشکی چیزی گیر بیاورم، ولی دیر وقت بود. تمرکز کردم و...

مادر گفت: «الهی کوفت بخوری بچه، نصفه شب یادت افتاده که گرسنه‌ای؟» گفتم: «مادرجان، رسم و رسوم مریخی جماعت از زمین تا آسمان فرق می‌کند!» گفت: «کدوم مریخی‌ها؟» از ترس این‌که بلایی سر لپ‌تاپم بیاورد گفتم: «هیچی مادرجان، دارم خیال‌بافیِ بی‌خودی می‌کنم.» گفت: «آهان، حالا بیا شام بخور.»

دانشمندان هم بعضی وقت‌ها دروغ می‌گویند. فلمینگ یک روده‌ی راست توی شکمش نبوده است و ماری مثل آب خوردن دروغ می‌گفته است. سالم‌ترین‌شان من و ادیسون بوده‌ایم که گاه گداری از سر ناچاری دروغکی سر هم می‌کرده‌ایم.

تا جا دارد به دانشمندان‌تان احترام بگذارید. مگر دنیا چندتا فلمینگ و ماری و من و ادیسون دارد؟

 

CAPTCHA Image