توی صندوق عقب خوابیدیم و آمدیم ایران...

10.22081/hk.2023.73775

توی صندوق عقب خوابیدیم و آمدیم ایران...


توی صندوق عقب خوابیدیم و آمدیم ایران...

گفت‌وگو با یک کودک کار افغانستانی

محدثه عرفانی‌مهر

بازار تهران خیلی شلوغ است. مردم بدون این‌که به هم نگاه کنند و کسی برای‌شان مهم باشد، چشم‌های‌شان فقط به دنبال ویترین مغازه‌ها و جنس‌های ریز و درشت دست‌فروش‌هاست. دیگر هیچ‌کس ماسک ندارد. انگار کرونا اصلاً هیچ‌وقت نبوده و نیست. صدای تلق و تولوق دو گاری شنیده می‌شود. دو نوجوان باربر از وسط پیاده‌رو دیده می‌شوند؛ با گاری‌های دراز. به طرف آن‌ها می‌روم و می‌خواهم که با آن‌ها مصاحبه کنم. یکی از آن‌ها عجله دارد و قبول نمی‌کند. تندی از کنارم رد می‌شود و می‌خندد. آن یکی قبول می‌کند و روی صندلیِ پارک کوچکی که نزدیک آن‌جاست، می‌نشینیم تا با هم مصاحبه کنیم.

- از خودت بگو؟

*خیرالله میری هستم. پانزده سالمه و اهل افغانستانم. این‌جا باربر هستم.

- چند سال است در ایران هستی و چه‌طور به ایران آمدی؟

*سه سال است که به ایران آمدیم. غیرقانونی آمدیم. نه روز طول کشید که به این‌جا رسیدیم. توی یک ماشین چهارده نفر ما را چپانده بودند.

- اذیت نشدید؟

*من و برادرم و چند نفر دیگر توی صندوق عقب بودیم. چندین ساعت مثل زندانی‌ها. از کمردرد و بوی بد دهان‌ها به گریه افتادیم، ولی دیگران می‌گفتند ساکت، هیس. خفه شید. یک نفر هم بی‌هوش شد، ولی به او آب دادند و این‌ور و آن‌ورش کردند، دوباره به هوش آمد.

- چه‌قدر از شما پول گرفتند؟

*نفری دو میلیون. قرار شد این‌جا یک ماه کار کنیم و پول‌شان را بدهیم. گفتند اگر پول‌شان را ندهیم می‌روند دم در خانه‌ی داییِ بزرگم در افغانستان.

- بعد چه‌کار کردی؟

*روزهای اول با داداش کوچک‌ترم دستمال کاغذی می‌فروختیم. چند ماه کار کردیم و پول‌شان را دادیم.

ـ چرا به ایران آمدی؟

*پدرم از مادرم جدا شد. پدرم خیلی بداخلاق بود. من را با سیخ می‌زد. پشت دستم را داغ می‌کرد. معتاد بود. اول که معتاد نبود، اخلاقش خوب‌تر بود؛ اما بعد از این‌که معتاد شد خیلی ما را اذیت می‌کرد. من را می‌انداخت توی زیرزمین. در را روی من می‌بست. مادرم سر همین کارهایش هی با او دعوا می‌کرد تا این‌که مجبور شد از او جدا شود. ما در شهر هرات زندگی می‌کردیم. بعد مادرم فکر کرد که به ایران بیاییم. دایی‌ام  با قاچاق‌برها صحبت کرد تا من و برادرم و مادرم را به ایران بیاورد. اولش فکر کردم خیلی خوب است. می‌آیم ایران، هم کار می‌کنم، هم درس می‌خوانم؛ اما وقتی آمدیم دیدم نمی‌شود. باید یکی را انتخاب کنم و مجبور شدم به خاطر مادرم و خرج خانه کار کنم؛ چون کاری بلد نبودم باربر شدم.

- برادرت حالا کجاست؟ آن پسر که رفت، برادرت بود؟

*نه! او دوستم بود. برادرم را گرفتند و بردند توی مرکز یاسر که کودکان کار را نگه‌داری می‌کنند. قرار است مادرم  این هفته برود و او را آزاد کند؛ اما پاسپورت نداریم. مادرم و دایی‌ام چند روز است برای گرفتن پاسپورت می‌روند تا بگیرند؛ اما سخت است. چند بار می‌خواستند من را هم بگیرند؛ اما من خیلی فرزم. نمی‌توانند.

- کجا زندگی می‌کنید؟  

*خانه‌ی دایی کوچکم. از روز اول که آمدیم به خانه‌ی دایی کوچکم رفتیم. دایی‌ام پاسپورت دارد. خودش هم همیشه سر کار می‌رود و بارکش است. اگر او نبود ما کجا می‌خوابیدیم؟

برای کار عجله داشت. می‌خواست زودتر برود. از او آدرس خانه‌ی‌شان را گرفتم.

تصمیم گرفتم به همراه مادرش به مرکز نگه‌داری یاسر بروم و با مسئولینش صحبت کنم و هر کاری که می‌توانم برای شادی آن‌ها انجام دهم. با این‌که کلاس و دانشگاه داشتم و هزار تا کار دیگر؛ اما  قول دادم هر کاری می‌توانم برای‌شان انجام دهم. به یاد آن ضرب‌المثل که بنی آدم اعضای یک‌دیگرند.

CAPTCHA Image