زمردها

10.22081/hk.2023.73770

زمردها


زمردها

    مریم کوچکی

 ما هفت تا بچه بودیم. یکی از خواهرهایم، زود ازدواج کرد و شدیم شش تا. بابا و مامان، ما شش تا را هر سال تابستان به مشهد می‌بردند. با هر وسیله‌ی نقلیه‌ای «به جز هواپیما» از قطار گرفته تا اتوبوس و ماشین سواری. یک سال در و دیوار وانت شوهرخاله‌ام، داش‌عزت را فرش کردند و حدود دوازده نفر زن و بچه آن‌جا نشستیم و از شمال به مشهد رفتیم. تا به مشهد می‌رسیدیم و اتاقی کرایه می‌کردیم، اولین کارمان رفتن به حرم بود و زیارت. بعد از زیارت مثل جوجه اردک‌ها، دوان دوان، پشت سر بابا و مامان به طرف بازار باغ وحش، کوه سنگی، موزه یا شهربازی می‌رفتیم. یک روز که توی حرم، محو آینه‌کاری سقف و در و دیوار بودم، آن چشم‌های زمردی درخشان را دیدم. خانمی پری رو، با چادر مشکی کرپ خاویار، صاحب آن چشم‌های درخشان بود. از فرق سر تا ناخن پاهایش وقار و ثروت به اطراف می‌بارید. با انگشتان کشیده‌اش، که شبیه انگشت عروسک‌ها باریک و قدبلند بودند، زیارت‌نامه را ورق می‌زد. مژه‌های بلندش، روی واژه‌ها حرکت می‌کرد. خودم توی حرم و خیالم رفت که رفت.... حتماً خانه‌ای بزرگ داشت با هفت یا هشت تا اتاق (عاشق خانه‌ی بزرگ و به قول معروف درندشت هستم)، چند نفر خدمت‌کار استخدام کرده بود و لباس‌های رنگارنگ و شیک توی کمدش خوابیده بودند. روی دراور سفید اتاق خوابش، پر از ادکلان‌های خوش آب و رنگ بود که رو به آینه خودنمایی می‌کردند. آرزو کردم که کاش بچه‌اش بودم. برای من که مامانم هفت تا بچه به دنیا آورده بود و ما را مثل بچه گربه‌ها به دندان می‌کشید، دست‌هایش مدام بوی سیر و پیاز می‌داد، چند سالی یک بار چادر می‌خرید، خیلی اهل حساب و کتاب بود، پاییزها رب گوجه فرنگی و آبغوره می‌گرفت و زمستان‌ها ترشی می‌انداخت؛ آن زن چشم زمردی فرشته‌ای از سرزمینی دور بود. از بین همهمه‌ی حرم، صدای مامان و زن دایی فروغ را شنیدم. از زیارت برگشته بودند و باید به مسافرخانه بر می‌گشتیم. رفتم و زمردها را جا گذاشتم. زیارت و حرم و گردش برنامه‌ی ده روزه‌ی ما بود. خورشید کار قرن‌های قرنش را تکرار کرد آمد و رفت تا صبح دیگری شد. حرم شلوغ بود. مامان نماز می‌خواند و من و زهره و سیمین به مردم نگاه می‌کردیم که برای بار دوم آن خانم چشم زمردی چادرخاویاری، با انگشت‌های عروسکی‌اش را دیدم. کنار یک روحانی نشسته بود. به بهانه‌ی برداشتن مهر یا تسبیح نزدیک‌شان شدم. گریه می‌کرد.

- حاج آقا! بچه‌هام رو برده! چند ساله ندیدمشون.

از دل کیف سیاه و چرمی‌اش، دستمال سفیدی بیرون کشید.

- دخترم توکلت به خدا باشه. دیدی صبر حضرت زینب رو در روز عاشورا! این دعا رو هر روز بخون...

- چند بار شکایت کردیم. با برادرم رفتیم سفارت. دخترم الآن 5 سالشه...

سقف خانه‌ی ویلایی ترک خورد، خدمت‌کارها رفتند، لباس‌های خوش‌دوخت پاره شدند، شیشه‌های رنگارنگ ادکلان‌ها شکستند. من ماندم و حرم و آن زن که مادر بود، نه پری قصه‌ها!

CAPTCHA Image