10.22081/hk.2023.73768

الاکلنگ با طعم بلال کبابی!

خاطرات یک دهه شصتی

«الاکلنگ با طعم بلال کبابی!»

سمیه سیدیان

وقتی پنج- شش ساله بودم، بهترین چیزی که خو‌ش‌حالم می‌کرد، چرخ و فلک سواری بود و بستنیِ دستگاهی که تازه آمده بود و بلال کبابی روی آتش منقل! آن هم فقط بستنیِ دستگاهی سر اتوبان. شاگرد مغازه، نان قیفی بستنی را زیر دستگاه می‌گرفت و چند بار آن را پیچ می‌داد و بستنی دو رنگ شکلاتی و شیری روی نان قیفی، مارپیج می‌شد. بوی عطر شیر و شکلاتش آدم را به هوش می‌انداخت تا تند تند بستنی را بخورد و یک بستنی دیگر بخواهد. پنج- شش سالگی من، هنوز جنگ تمام نشده بود. هنوز پارک و شهربازی به معنای امروزی که در هر ساختمان چند طبقه‌ای را باز کنی و یک شهربازی سرپوشیده و گوگولی مگولی ببینی، وجود نداشت. شهربازی، برای بچه‌‌های آن دوره رویایی بود. آخرِ آخرش، یک وجب فضای سبز چمن‌کاری شده و یک تاب فلزی و یک چرخ و فلک و یک سُرسُره‌ی زنگ زده نصیب ما بود. با تمام این‌ها دل من خوش بود به این که عصرها دست مامان را می‌گیرم و یک بستنی قیفی می‌خورم و چند دور هم سوار چرخ و فلک می‌شوم و ذوق می‌کنم. اگر بلالی هم آن‌جا بود، یک شیر بلال کبابی دستم می‌گرفتم و تا رسیدن به خانه گاز می‌زدم و تمام سر و صورتم را پر از تکه‌های سیاه می‌کردم. با این‌که جنگ تمام نشده بود؛ اما بچه‌ها دل‌خوشی‌های کوچک خودشان را داشتند.

دل‌خوشیِ کوچک من هم با پا درد مامان به هفته‌ای یک بار و بعد از چند وقت به ماهی یک بار رسید، تا جایی که بالأخره صدایم درآمد:

«سر اتوبان نمی‌ریم؟ بستنی دستگاهی؟ چرخ‌‌وفلکی؟ بلال کبابی؟»

خواهر بزرگه و برادر بزرگه هر کدام کارهای خودشان را داشتند. برادر بزرگه گفت:

«مسابقه داریم! جام فوتبال محله‌هاست. پای آبرو در میونه!»

خواهر بزرگه گفت:

«مادر یکی از دخترها قراره بهمون الگوی بریدن دامن یاد بده! آخه این مدل دامن سخته!»

اما داستانِ واقعی، هیچ‌کدام از این‌ها نبود. من چشم‌هایم را ریز کردم و خوب به چشم‌های هر دوی‌شان نگاه کردم. کی دلش می‌خواست دست یک بچه‌ی لوس را بگیرد و چند خیابان پیاده راه برود تا او سوار چرخ و فلک شود و از آن بالا جیغ بکشد که:

«آخ جان! دارم خونه‌مون رو می‌بینم! پشت بوم‌ ما دیده می‌شه!»

قبل از این‌‌که بوی بلال کبابی و مزه‌ی بستنی دستگاهی سر اتوبان از یادم برود، باید یک فکری می‌کردم. اما مگر پز دادن‌های دخترعمه‌ها می‌گذاشت؟ هر بار که یکی از آن‌ها تعریف می‌کرد که چه‌طور از بالای چرخ و فلک خانه‌ی ما را دیده و از آن‌جا برایم دست تکان داده، حسابی قاتی می‌کردم. مامان هم هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد با کسی به پارک بروم، نه خاله و نه عمه! این قانون نانوشته و ناگفته‌ی میان بابا و مامان بود:

«مسئولیت داره! اتفاق یک بار میفته!»

اما پس تکلیف من چی بود؟ این پای مامان قرار بود کِی خوب شود؟ کِی قرار بود دوباره سوار چرخ و فلک شوم و از خوشی جیغ بکشم و سرم گیج برود و عمو چرخی از پایین فریاد بزند:

«دوباره؟»

و ما از آن بالا داد بزنیم:

«دوباره! دوباره! یه بار فایده نداره!»

فایده‌ای نداشت. راه چاره دست بابا بود و بس! هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم که چه قدر منتظر رسیدن بابا از سر کار بودم. هر نیم دقیقه یک بار از مامان می پرسیدم:

«ساعت چنده؟ بابا کی می‌رسه؟»

تا این‌که بالأخره مامان از دستم کلافه شد و از توی آشپزخانه فریاد زد:

«می‌رسه! می‌رسه! انگار فقط بابای تو یه بچه رفته سر کار!»

از آن روزهای بداخلاقی مامان بود، پا درد را هم که به این بداخلاقی اضافه می‌کردیم، همه چیز چند برابر می‌شد، به قول برادر بزرگه باید همه چیز را به توان سه می‌رساندیم. تا وقتی که بابا زنگ در را زد، جلوی چشم‌های مامان پیدایم نشد. حتی از فکر باز کردن در هم بیرون آمدم. توی دلم هزار بار نقشه کشیدم و از اول دوباره نقشه‌ها را پاره کردم و دور ریختم. نمی‌دانم به قول بابا چرا محاسباتم اشتباه از آب در می‌آمد.

صدای مامان، من را از وسط نقشه‌های ذهنی و کاغذی بیرون کشید و انداخت وسط هال:

«بفرمایید! بابا! بابا! پدرتون رسیدن از سر کار!»

سلام کردم. بابا کیف دستی‌اش را که مثل همیشه پر از کاغذهای کالک و پوستی نقشه بود، روی زمین گذاشت. به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد:

«عوض یه چای به بابا دادن، نرسیده داری شکایت می‌کنی دختر؟»

مامان سینی چای را جلوی بابا گذاشت زمین و گفت:

«این پا درد امون من رو بریده! این دختر هم ول کنِ بستنی دستگاهی و چرخ و فلک سر اتوبان نیست!»

تقصیر خودِ مامان بود، شکایت را خودش شروع کرد؛ اما برای من بد نشد، حالا با خیال راحت می‌توانستم از بابا بخواهم حداقل تا وقتی که پای مامان بهتر شود، قانون نانوشته و ناگفته‌ی میان مامان و خودش را زیر پا بگذارد و اجازه بدهد تا من با عمه و دخترعمه‌ها سر اتوبان بروم. گفتم:

«مامان گناه داره! آخه نمی‌تونه که هر روز من رو ببره تا سر اتوبان، اونم برای یه بستنی دستگاهی و یه دور چرخ و فلک سواری!»

بابا خندید و گفت:

«بلال کبابی رو یادت رفت؟»

«آره! آره! بلال برگشتنی ها!»

بابا چای را توی دهانش مزه مزه کرد و ریش زبر روی صورتش را خاراند:

«خودت می‌گی هر روز! آخه کی هر روز این همه راه می‌ره تا سر اتوبان؟ اونم برای چرخ و فلک بازی؟»

بغض کردم. از وقتی درد پای مامان شروع شد، جواب نوک زبانم چسبیده بود:

«فقط چند تا خیابونه! اگه عمه...»

-فکر عمه و دخترعمه‌ها رو از سرت بیرون کن!

فایده‌ای نداشت، حتی از پشت سر هم چشم‌غره‌ی مامان را می‌دیدم که خیلی عصبانی بود. در عوض بابا، با لبخند خسته‌ای نگاهم کرد:

«حالا اگه چرخ و فلک نباشه... به تاب و الاکلنگ رضایت می‌دی؟»

تا بابا این را گفت، یاد پارک قدیمی و ترسناک ته محل افتادم که کنار باغ مش رسول بود. بچه‌های بزرگ‌تر می‌گفتند:

«مش رسول گفته هر کی پاش به پارک برسه سر و کارش با منه!»

وقتی قیافه‌ی عجیب مش رسول با آن کلاه بزرگ و سبیل‌های دراز که تا زیر چانه‌اش آویزان بود به یادم آمد، ترسیدم. از جا بلند شدم و با اخم گفتم:

«اون پارک قراضه‌ی قدیمی که وقتی خودت بچه بودی توش بازی می‌کردی؟»

مامان چشم غره‌ی معروفش را روی صورتم تنظیم کرد و آهسته به پشت دستش زد. زود از حرفم پشیمان شدم؛ اما بابا گفت:

«نه یک فکر بهتر! حتی بهتر از رفتن با عمه و دخترعمه‌ها!»

مامان هم زیر لب نُچ‌نُچی کرد و گفت:

«تیم پدر و دختر دوباره راه افتاد!»

یعنی بابا چه فکری داشت؟ می‌خواست آقای چرخ و فلکی را به کوچه‌ی ما دعوت کند؟ یعنی سوپر محله، همان دوست بابا آقا جلیل بستنی دستگاهی آورده بود؟ یا شاید هم خود بابا قرار بود بلال کبابی درست کند؟ توی همین فکرها بودم که بابا کاغذهای پوستی‌اش را روی میز نقشه‌کشی گوشه‌ی هال باز کرد. خط‌‌های زیادی رویش بودند. مثل این‌که یک بچه‌ی بی اعصاب حوصله نداشت نقاشی بکشد و فقط کاغذ را خط‌خطی کرده بود.

بابا چند بار عقب و جلو رفت و به خط‌های روی کاغذ نگاه کرد:

-یک کاری می‌کنم که حتی هفته‌ای یه بار هم لازم نباشه تا سر اتوبان بری!

مامان فریاد زد:

«نه! قول می‌دم از فردا پام خوب بشه! اصلاً درد پام یادم رفت! از همین امروز بریم سر اتوبان!»

بابا لبخندی زد و گفت:

«چند روزه شروع کردم و تقریباً دیگه داره تموم می‌شه!»

چیزی نمانده بود مامان با شنیدن این حرف غش کند:

«بالأخره کار خودت رو کردی؟»

بابا نقشه‌هایش را زد زیر بغل و به طرف حیاط راه افتاد:

-خیلی وقت بود که این فکر توی سرم بود! پا درد تو هم بهانه‌ی لازم رو دستم داد! پیش به سوی کارگاه!

از حرف‌های بابا بوی کارهای عجیب می‌آمد. از آن کارها که آخرش خوش‌حالی بود. پرسیدم:

«بابا چه فکری توی سرت بود؟»

بابا روی اولین پله‌ی زیرزمین ایستاد و با لبخند گفت:

«نظرت در مورد یه پارک اختصاصی چیه؟»

چند دقیقه بعد صدای اره‌ی آهن‌بر و چکش و دنگ‌دنگ و جوشکاری از توی زیرزمین بلند شد. بابا توی زیرزمین چه کاری داشت؟ معلوم بود که حسابی مشغول کار است. یعنی قرار بود بعد از چند روز از آن‌جا چه چیزی بیرون بیاید؟ باز نتوانستم ذهن اختراعی بابا را بخوانم. فقط آن روز عصر، دوتا از دوست‌‌های بابا تعدادی میله‌ و چند ورق آهنی آوردند و به زیرزمین بردند.

بابا گفت: «یه ضایعاتی پیدا کردم درجه یک! آهن خریدم ارزون!»

می‌‌دانستم بابا اجازه نمی‌دهد توی دست و پایش باشم. من هم هر یک ساعت از بالای پله‌‌ها فریاد می‌زدم:

«چه قدر دیگه مونده بابا؟»

صدای خوش‌حال بابا از ته زیرزمین بلند می‌شد:

«یه کم دیگه!»

و این سؤال و جواب من و بابا، اندازه‌ی یک هفته، هر روز عصر تکرار شد، تا این‌که عصر روز پنجشنبه، وقتی حسابی دمغ بودم و از بی‌حوصلگی، گل‌های کم‌رنگ روی کاغذ دیواری هال را می‌شمردم، از پشت پنجره‌ی اتاق مامان و بابا، دیدم که بابا دستگاه جوش را توی حیاط آورده و با ماسک مخصوصش در حال جوش دادن میله‌ای توی زمین است. چیزی به فکرم نمی‌رسید که این اختراع جدید بابا چه ربطی به سر اتوبان دارد. بابا دوباره رفت توی زیرزمین و چند دقیقه بعد صدایش بلند شد:

«بدو بیا! بدو بدو! هر کی نیاد از دستش در رفته!»

 قبل از این‌‌که من به حیاط برسم، مامان بالای ایوان ایستاده بود:

«یواش‌تر! آبرومون جلو در و همسایه رفت! آخه من از دست این اختراع بازی‌های تو چی‌کار کنم؟ سر به بیابون بذارم؟»

بابا هن‌هن کنان، چیزی را به زور از پله‌‌های زیرزمین بالا می‌آورد. میله‌ی کنار دیوار حیاط را که رو به پله‌های زیر زمین بود، تازه دیدم. یک میله‌‌ی دیگر هم از آن به دیوار حیاط وصل شده بود. دو تا زنجیر از دو طرف میله‌ی کوتاه‌تر آویزان بود. که میان موزاییک‌‌ها توی زمین فرو رفته بود. بابا نیمکت فلزی را به زنجیرها آویزان کرد و کمی عقب رفت و به آن نگاه کرد. به مامان نگاه کرد و منتظر بودم تا باز فریاد بزند و با عصبانیت چیزی بگوید؛ اما صورتش دیگر عصبانی نبود. حرفی هم نزد. به تاب زنجیری نگاه کردم. جا به اندازه‌ی دو نفر آدم بزرگ بود. رو به من گفت:

«صبر کن، هنوز تموم نشده!»

من هنوز با دهان باز به تاب بزرگ قهوه‌ای که بابا توی حیاط درست کرده بود، نگاه می‌کردم که بابا دوباره تند‌تند از پله‌‌ها پایین رفت. این بار بیش‌تر طول کشید و مثل این‌که چیزی را که می‌‌خواست بالای پله‌ها بیاورد، سنگین‌تر بود. میله‌های خم شده‌ی بزرگ و کوچک را با خودش بالا آورد و کف حیاط گذاشت. حالا هم من و هم مامان با تعجب به بابا نگاه می‌‌کردیم که چه‌طور آن‌ها را روی هم سوار می‌کند. بابا گفت:

«توی زیرزمین جا نمی‌شد، باید این‌جا به هم جوش بدم!»

بعد از گذشت دقیقه‌های طولانی، بالأخره بابا ماسک را کنار گذاشت و کنار چیزی که درست کرده بود، ایستاد: «چطوره؟»

و آن را حرکت داد. الاکلنگی مثل الاکلنگ‌های توی مهد کودک‌ها، اما بزرگ‌تر! با دو تا دسته برای هر دو نفری که قرار بود بازی کنند! نه مثل الاکلنگ توی پارک‌ها که دو تا جای کوچک برای نشستن داشت و دو طرف یک میله‌ی بزرگ درست شده بود که با هر بار بالا و پایین رفتن، آدم محکم به زمین می‌خورد و همه جایش درد می‌آمد. الاکلنگی که بابا ساخته بود توی لوله‌‌هایش زنجیر داشت و با هر حرکتی که بالا و پایین می‌رفت، زنجیر توی لوله‌ها صدا می‌‌داد. آب دهانم را قورت دادم. فقط توانستم بگویم:

«تو بهترین بابای مخترع دنیا هستی!»

بابا خسته؛ اما خوش‌حال خندید:

«می‌دونم! عصرهای پنجشنبه هم خودم براتون بلال کبابی درست می‌کنم!»

بعد به من نگاه کرد که هنوز محو تاب زنجیری و الاکلنگ کرم و سبز بودم و دوباره گفت:

«عمو جلیل هم قول داده یه دستگاه بستنی‌ساز بخره! اما نه هر روز! هفته‌ای یه بار قراره دستگاه رو روشن کنه!»

همان لحظه خواهر بزرگه کله‌اش را توی حیاط آورد و گفت:

«چه تاب خوبی! حالا می‌تونم عصرها با آرامش درس بخونم!»

بابا هم گفت:

«حتی عمه هم از سر اتوبان رفتن با دخترعمه‌ها راحت شد!»

ندیده می‌‌توانستم چشم‌غره‌ی مامان را ببینم!

CAPTCHA Image