10.22081/hk.2023.73754

من و پسرهای مدل 2005 و 2010

عدالت

من و پسرهای مدل 2005 و 2010

حامد جلالی

من دو پسر دارم که مدل یکی‌شان 2005 است و دیگری 2010. هر دو حالا نوجوان هستند. خیلی هم‌دیگر را دوست دارند و البته گاهی مثل دو تا دشمن خونی به جان هم می‌افتند. توی خیلی از درگیری‌های‌شان من می‌شوم مقصر! همیشه این برایم سؤال بوده و هست که من چه‌کاره‌ی این داستان هستم؟!

پسر مدل 2005 علاقه به موسیقی دارد و معمولاً کانال را می‌چرخاند روی شبکه‌ی 4 که به صورت تخصصی در مورد دستگاه‌های موسیقی سنتی ایران بحث می‌کند و پسر مدل 2010 علاقه به ورزش تنیس دارد و کانال را می‌چرخاند روی شبکه‌ی ورزش که مسابقات تنیس دارد.

این اختلاف سلیقه دو برادر باعث بحث‌شان می‌شود و در این جنگ دو طرفه یک‌دفعه موشک‌های‌شان به طرف من پرتاب می‌شود.

در این بحث و کشمکش بین کانال‌های تلویزیون یک‌دفعه پسر مدل 2005 می‌گوید: «اگه بابا این‌قدر تو رو لوس نکرده بود این‌طور نمی‌شد.» و من که سرم توی کتاب است، کتاب را کنار زده و مثل برق گرفته‌ها نگاه‌شان می‌کنم که یعنی من اصلًا چه‌کاره‌ی این داستان بودم آخه؟! اما بدون توجه به من نوبت پسر دومی می‌شود که موشک دوربرد انسان به انسان را شلیک کند سمت من و می‌گوید: «بله دیگه اگه بابا این‌قدر احترام الکی به تو نمی‌ذاشت این‌قدر خودخواه نمی‌شدی.» این‌جا دیگر به حرف می‌آیم: «بابا به من چه‌کار دارین آخه؟!» پسر مدل 2010 می‌گوید: «شما هی می‌گی داداش بزرگته، بش احترام بذار. حالا بیا تحویل بگیر، آقا زور می‌گه، توقع داره من هیچی نگم.» و پسر مدل 2005 با همان لحن طلبکارانه می‌گوید: «بس که لوسش کردی، هر چی خواسته براش گرفتی این‌جوری شده، نگاش کن.» و من اشتباه اولم را انجام می‌دهم و می‌گویم: «بابا جان، من برای هر دو تون هر چی خواستین گرفتم تا حالا، البته ...» پسر مدل 2005 نمی‌گذارد حرفم تمام شود و می‌گوید: «من سن این بودم کی این همه لگو برام می‌خریدی؟ خودم پولام رو جمع می‌کردم می‌خریدم.» پسر مدل 2010 می‌گوید: «تو این همه لگو داری، خرس گنده هم شدی بازم باشون بازی می‌کنی.»

(خسته شدم بس که گفتم پسر مدل 2005 و پسر مدل 2010، از این به بعد فقط مدل را می‌گویم.)

2005 جواب می‌دهد: «پولش رو خودم دادم، تو هم می‌تونی پولات رو چرت و پرت نخری و جمع کنی.» 2010 جواب می‌دهد: «اگه بابا به اندازه‌ی تو به من پول توجیبی می‌داد، منم این کار رو می‌کردم.»

2005 می‌گوید: «من اندازه‌ی تو بودم اصلاً پول توجیبی نمی‌گرفتم.»

من این‌جا دوباره وارد بحث می‌شوم؛ چون حرفش درست نیست و می‌گویم: «ای بابا! من که به تو پول توجیبی می‌دادم ...» سریع می‌پرد توی حرفم: «این‌قدر که الآن به این می‌دی؟!»

خنده‌ام می‌گیرد که چوب سوءمدیریت دولتمردان را هم من باید بخورم. می‌گویم: «باباجان تورم بالا رفته، یعنی اگه بخوای حساب کنی پولی که به تو می‌دادم دو برابر پولیه که به داداشت می‌دم؛ یعنی ببین مثلاً اگه تو با پولت می‌تونستی یک جعبه لگوی کوچیک بخری داداشت با سه هفته پول توجیبی‌ای که الآن می‌گیره می‌تونه اون جعبه رو بخره. تو که خودت داری خرید می‌کنی همه چی گرون شده.»

تا حرفم تمام می‌شود به 2010 نگاه می‌کنم و می‌ترسم که از حرفم سوءاستفاده کند و بگوید که پس چرا نسبت به تورم به او پول نمی‌دهم؛ اما انگار هنوز درگیر حرف‌های برادرش باشد، خیلی به حرف من دقت نمی‌کند و از این بابت نفس راحتی می‌کشم؛ اما 2005 باز شروع می‌کند: «دوچرخه چی؟! اونم به تورم ربط داره؟!»

می‌گویم: «دوچرخه چی شده؟!»

جواب می‌دهد: «من چه‌قدر گفتم بخر تا آخرش خریدی؟!»

می‌گویم: «خب مگه برای داداشت دوچرخه خریدم؟!»

2005 جواب می‌دهد: «مثلاً نخریدی؛ اما هنوز دست چپ و راستش رو نمی‌دونست دوچرخه‌ی منو دادی بش.»

ـ باباجان این رو داداشت باید بگه و شکایت کنه که دوچرخه‌ی دست دوم تو رو بش دادم و برای تو دوچرخه‌ی نو خریدم.

اما 2005 با توجه به حرف‌های من می‌گوید: «فکر کردی نفهمیدم برای این که من رو ساکت کنی دوچرخه خریدی برام تا اعتراض نکنم دوچرخه‌ی من رو دادی به این؟!»

2010 این‌جا وارد بحث می‌شود: «ببین بابا هی می‌گه این؟! این به درخت می‌گن آقا، من اسم دارم.»

بلند می‌شوم و توی اتاقم می‌‍روم. هر دو می‌آیند جلویِ درِ اتاق و اعتراض دارند چرا جواب‌شان را ندادم و بحث را بدون هیچ نتیجه‌ای ترک کردم. بهشان نگاه می‌کنم و می‌گویم: «ببینید بچه‌ها هر آدم توی زمان یا توی شرایط و مکان مختلف یه جور زندگی داره.»

2005 می‌گوید: «بله، منم همین رو می‌گم، من بزرگ‌ترم و باید هر چی می‌گم این قبول کنه و شما هم  باید به من بیش‌تر توجه کنین؛ چون توی بچگی هیچ کاری برای من نکردین.»

2010 داد می‌زند: «گفتم این به درخت می‌گن! تازه‌شم تو این همه چیز داری، همین سازی که داری، می‌دونی الآن چنده؟!»

2005 می‌گوید: «داد نزن! تو هم راکت تنیست می‌دونی چنده؟! من اندازه‌ی تو بودم یه ساز چینی درب و داغون داشتم؛ اما تو همین که رفتی تنیس، بابا برات راکت درجه یک خرید.»

2005 می‌گوید: «کجاش درجه یکه؟ این خیلی هم متوسطه. جوکوویچ راکتش می‌دونی چند میلیارد تومنه؟!» 2010 می‌گوید: «نترس! با این وضعی که من توی این خونه می‌بینم برای شما از اون راکت‌ها هم می‌خرن.»

بین بگومگوهای پسرها، مادرشان با چشم‌های پف کرده وارد اتاق می‌شود: « خوبه بهتون گفته بودم من سردرد دارم و یه ذره می‌خوام بخوابم.» از او عذرخواهی می‌کنم. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «البته باید بیدار می‌شدم دیگه، ناهار درست نکردم، برای ظهر قورمه سبزی بذارم خوبه؟»

2005 می‌گوید: «آخ جون قورمه سبزی!» و 2010 می‌گوید: «بازم چیزی که ایشون دوست دارن می‌خواید درست کنین، من از قورمه سبزی متنفرم!» مادر با زیرکی می‌گوید: «شب هم می‌خوام الویه درست کنم.» 2010 کمی خوش‌حال می‌شود: «چه عجب یه چیزی هم برای دل من درست می‌کنین.» 2005 اما اعتراض می‌کند: «ای بابا! من حالم از الویه به هم می‌خوره.» مادر می‌خندد و می‌گوید: «خیلی غرغر نکنین، توی این خونه همه با هم برابریم و همه چیز باید بین همه درست تقسیم بشه!» و بلند بلند می‌خندد و من هم که می‌فهمم کاملاً بحث بچه‌ها را شنیده و با قصد و غرض این دو غذا را پیشنهاد داده است، می‌خندم و بچه‌ها هاج و واج ما را نگاه می‌کنند.

چون همسرم سردرد دارد پیشنهاد می‌دهم که به رستوران برویم و غذا بخوریم و این پیشنهاد بحث جدیدی بین 2005 و 2010 راه می‌اندازد که راستش این بار مادر هم وارد بحث شده و هر کدام نظری می‌دهند که دیگری قبول نمی‌کند. بالأخره نتیجه‌ی این بحث‌ها این می‌شود که ساعت از ظهر گذشته و دیگر هیچ رستورانی غذا ندارد و برمی‌گردیم خانه و نیمرو می‌خوریم؛ البته نیمرو هم مکافات خودش را دارد توی خانه‌ی ما؛ یکی شٌل می‌خورد، یکی هم‌زده و سفت و یکی با شوید و من هم از کنار هر کدام لقمه‌ای می‌خورم.

CAPTCHA Image