خاطرات یک دهه شصتی
این قسمت: نردبان چهار کاره
سمیه سیدیان
سالها قبل از این روزها که دستگاههای چندکاره تا هزارکاره توی خانههای مردم پیدا شود، کارها خیلی راحت انجام نمیشد. مثلاً توی روزهای جنگ، خریدن نردبان آلومینیومی سبک برای خیلی از خانوادهها سخت بود؛ چون خرید هر تکه آهن، تازه اگر پیدا میشد، قیمت زیادی داشت؛ اما خرید آهن چه ربطی به کارهای خانه داشت؟
طفلک مامان قدش به طبقهی بالای کابینتها نمیرسید. هر بار مجبور میشد با هزار غرغر، بابا را- تازه اگر خانه بود- صدا بزند تا مثلاً فلان لیوان را برایش پایین بیاورد.
آن روز هم بابا سر کار بود. من توی آشپزخانه بودم و دلم میخواست با حلقهی فلزیای که بابا برایم درست کرده بود، چند تا حباب جادویی درست کنم. مامان چند بار روی پاهایش پرید و دستش را به طرف کابینت بالایی دیوار دراز کرد؛ اما نه تنها نتوانست در را باز کند، بلکه دستش به کابینت طبقهی دوم هم نرسید.
و بعد به دور و بر آشپزخانه نگاه کرد. برقی توی چشمهای روشنش چرخید، یعنی:
«کار را که کرد، آنکه تمام کرد!»
زیر لب گفت:
«تا تشریفش رو از سر کار برگردونه، خودم از پسش براومدم!»
همان لحظه، تنها چهارپایهی چوبی خانه را که از پدر خدابیامرزش، یادگار مانده بود و یک پایهاش هم لق بود، زیر پایشگذاشت و با هزار سلام و صلوات بالا رفت. توی نگاهش یک: «منو محکم بگیر» پنهانی بود! من هم از ترس اینکه بلایی سر مامان نیاید، داد زدم خواهر و برادر بزرگترم بیایند کمک. خواهر بزرگترم داد کشید: «حالا واجبه؟ اون چیه که از کابینت میخوای؟»
برادر بزرگترم هم گفت: «چرا صبر نمیکنی تا بابا بیاد؟»
مامان هم دست به کمرش زد و بالای همان چهارپایهی لق، اخم کرد و جواب داد: «مگه خودم دستم نمیرسه؟ حالا چند دقیقه از کارهای مهمتون بمونین!»
اما بابا که از سر کار آمد، اولین چیزی را که شنید، صدای بغضدار مامان بود که آهسته پشت تلفن برای خواهرش، یعنی خالهام تعریف میکرد: «اگه من از بالای چهارپایه پرت میشدم، کی جواب میداد؟»
و بعد دماغش را بالا کشید و مثلاً بابا را ندید و تند تند از خاله که منتظر شنیدن حرفهای بیشتری بود، خداحافظی کرد.
بابا هم مثل همیشه به غار تنهایی خودش پناه برد تا فکر کند چهطور میتواند این مشکل مامان که هر روز بزرگ و بزرگتر میشد، را حل کند. وقتی بابا که حتی بدون چای خوردن، به زیرزمین رفت، فهمیدم اوضاع خانه زیاد جالب نیست. شاید وقتش بود که بابا از ذهن اختراعی خودش، استفاده کند و این بار حداقل مامان را خوشحال کند.
آن شب خبری از نقشهها و طراحیهای کاغذی بابا و مداد سیاه پشت گوشش نشد؛ اما فردا که بابا رفت سر کار و خواهر و برادر بزرگتر من هم به مدرسه رفته بودند، کامیون گازی آمد. از شانس درخشان و درجه یک هم، من شیفت بعدازظهری بودم. برای همین مامان من را صدا زد و گفت: «برو... برو صداش بزن وایسته! نره دوباره بدون گاز میمونیم!»
و بعد کپسول طوسی گاز بوتان را به زور بلند کرد و تا من به راننده برسم، خودش هم رسید توی کوچه. اما من که میدانستم، توی دلش صد بار از خدا میخواست تا یک گاری از وسط آسمان پرت شود وسط کوچه و تا خانه، کپسول پُرِ گاز را با آن ببرد. تنها مامان نبود که کپسول گاز بوتان را هنهنکنان دنبال خودش میکشید. آن روزها هیچ محلهای لولهکشیِ گاز نداشت و همهی اهل محل، وقتی بوق کامیون گازی را میشنیدند، کپسول به دوش از این سر خیابان تا آن سر خیابان میدویدند. همهی مامانها، وقتی باباها سر کار بودند یا توی جبهه، باید تمام کارهای خانه را انجام میدادند.
آن روز هم به هر سختیای بود، من و مامان کپسول گاز را تا خانه رساندیم؛ اما دیگر نه نفسی برای مامان مانده بود، نه جانی برای من. عصر من و بابا با هم از راه رسیدیم. زودتر از همه دویدم توی حیاط تا از شر غرغرهای بیپایان مامان راحت شوم. چند دقیقه بعد، صدای بابا بلند شد: «گاری چیه؟ این دفعه یه چیزی درست میکنم که دست هیچ کدوم از همسایهها ندیده باشی!»
صدای خندهی عصبانی مامان را هم شنیدم که میگفت: «ببینیم و تعریف کنیم! چهارکاره؟ تو یه کارهاش رو درست کن، ما قبول میکنیم!»
و بعد بابا را دیدم که مثل فشنگ، از جلوی چشمهایم دوید و توی بهشت اختراعاتش غیب شد. تا شب، از توی زیرزمین صدای چکش، آهن بریدن و جوشکاری میآمد. جوری به آهنها چکش میکوبید که فکر میکردم، عصبانیت تمام این ماهها را به آهنها جوش میدهد. صدای غیژغیژ ارهی آهنبُری مغزم را مثل راسوی دندان درازی میجوید. دل توی دلم نبود که بببینم بابا چه چیزی درست میکند؛ اما این بار نمیدانستم واقعاً مامان باز هم چیزی را که بابا اختراع میکند، به نمکی و آت و آشغال تشبیه میکند یا نه؟
حالا این دفعه نوبت مامان بود که توی خانه راه برود و هی به ساعت نگاه کند که چه ساعتی بابا روی پلههای زیرزمین پیدایش میشود و مامان را خوشحال میکند. برادر و خواهر بزرگتر، هر چند دقیقه از من خبر میگرفتند که: «بالأخره چی شد؟»
و من هم با تکان سر جواب میدادم که: «خبری نیست!»
تا اینکه بالأخره بابا دستش را از پلهی دوم زیرزمین تکان داد و از همان جا صدا زد: «این شما و این هم بزرگترین اختراع قرن!»
بعد به سختی، نردبان دو طرفهی بلندی را که با یک لولای بزرگ به هم وصل کرده بود، از پلههای زیرزمین بالا کشید و وسط حیاط از اختراع جدید خودش رونمایی کرد. مامان با دهان باز، به نردبان آهنی غولپیکری نگاه کرد که بابا مثل فاتح بزرگ جنگ کنارش ایستاده بود. صدای مامان به زور از دهانش بیرون آمد، صدایی که بیشباهت به جیغ نبود: «مثلاً این چیه؟»
بابا یک طرف نردبان را بالا برد و به نردهی تراس تکیه داد: «اولین کاربرد: نردبان بزرگ یک طرفه!»
و بعد همان طرف نردبان را به زمین تکیه و داد و نردبان به صورت دو طرفه درآمد، یعنی همزمان دو نفر میتوانستند، از دو طرف پلههای نردبان بالا بروند و با صدای بلند گفت: «چهارپایهی دو طرفه برای خانم!»
با صدای بابا، خواهر و برادر بزرگترم هم به حیاط آمدند و کنار من و مامان ایستادند. مامان با صدای بلندتر از بابا گفت: «الآن من با این آهن قراضه چی کار کنم؟»
خوب که به نردبان نگاه کردم، خیلی هم قراضه نبود، فقط چند تا جای جوش بزرگ آهن داشت که زیادی توی چشم بود. بابا سرش را تکان داد و دوباره با خوشحالی یک مخترع فریاد زد: «و حالا یک چرخ مخصوص برای حمل گاز بوتان آشپزخانه!»
آهی از سر خوشی کشیدم، این بهترین قسمت اختراع بابا بود. بالأخره فکری برای کول گرفتن کپسول گاز پیدا کرده بود. مامان دستهایش را زد زیر بغلش و گفت: «کار چهارمش رو هم بفرمایید آقای مخترع!»
بابا به دو طرف نردبان نگاه کرد و سرش را خاراند: «خب! این یه رازه! قراره کسی که ازش استفاده میکنه، کاربرد چهارمش رو هم کشف کنه!»
مامان به طرف نردبان رفت و سعی کرد آن را به هوای چهارپایهی یادگاری خودش بلند کند؛ اما هر چه زور زد، نتوانست، بابا لبهایش را جمع کرد و گفت: «فکر این جاش رو نکرده بودم! از تمام قوطیهای سه در سهای که داشتم استفاده کردم، احتمالاً باید دو در دو استفاده میکردم، اما... اما خب... خیلی گرون میشد!»
مامان دستش را زد به کمرش و گفت: «به نظرم باید یه جرثقیل هم کنارش بسازی تا بتونیم تکونش بدیم!»
و عصبانی به آشپزخانه برگشت. بابا سرش را پایین انداخت. دلم برایش سوخت، هر کاری میکرد، مامان خوشحال نمیشد. آن روزها نمیدانستم بهانهاش برای زمزمههای بابا برای رفتن به جبهه بود یا چیز دیگری. آن روز عصر، بابا بدون سروصدا، به یک طرف نردبان، دوتا چرخ کوچک، اضافه کرد تا حتی من هم بتوانم آن را حرکت بدهم. بعد یک طرف نردبان را به دیوار آِشپزخانه تکیه داد.
وقتی نگاهش کردم، انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت و آهسته به من گفت: «خودش بالأخره میفهمه براش چه چیز معرکهای درست کردم!»
وقتی همه چیز آرام گرفت، مامان را از میان درِ نیمه باز آشپزخانه دیدم که یواشکی و بدون اینکه کسی را صدا کند، چهارپایه را تا نزدیک کابینتها روی زمین هل داد و از پلههای چهارپایهی فلزی بالا رفت و بالأخره پرواز کابینتیاش را تنهایی به سرانجام رساند. و حتی توانست نردبان چهارکاره به صورت گاری دربیاورد و کپسول گاز بوتان را هم رویش جابهجا کند.
بابا هم پشت سر من ایستاده بود و دوتایی از این اختراع تازه مشغول لذت بردن بودیم. وقتی همسایهها برای اولین بار، من و مامان را دیدند که خیلی راحت، بدون اینکه دنبال کامیون گازی بدویم، کپسول گاز را جابهجا کردیم، چشمهایشان گرد شد؛ اما مامان هیچ وقت به بابا نگفت که چند نفر سفارش ساخت گاری برای کپسول دارند. من هم چیزی نگفتم. حتی به مامان هم نگفتم که بابا برای ساخت نردبان چهارکاره مجبور شد، پایههای آهنی کولر روی پشتبام را ببرد تا کمبود آهن نداشته باشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله