آدامسفروش
محدثه عرفانیمهر
توی پیادهرو قدم میزدم. پیادهرو تمیز بود و شهرداری حسابی همه جا را تمیز کرده بود. از کنار مغازههای جگرکی و مکانیکی و شیرینیفروشی گذشتم. فروشندهها روی صندلیهایشان لم داده بودند و زیر کولر و توی سایه منتظر مشتری بودند. پسر نوجوانی نظرم را جلب کرد. پسری با پیراهن آبی و شلوار چریکی. چهرهاش داد میزد که بچهی دوستداشتنی و خوبی است. توی دستش فقط و فقط یک بسته آدامس مستطیلی شکل بود پر از آدامسهای مستطیلی که برای همان دنبال مشتری میگشت. دستش را جلوی هر رهگذری جلو میبرد تا شاید کسی آدامسی بخرد. به طرفش رفتم و از او خواستم با من مصاحبه کند و او هم با کمی تعجب، اما با تواضع قبول کرد.
- خب از خودت بگو.
محمدمهدی حسینی هستم و دوازده سالمه.
- داشتی چهکار میکردی؟
آدامس میفروختم.
- همین یک نوع جنس؟ مگر چهقدر سود دارد؟
روزی پنجاه تا هفتاد هزار تومان. از ساعت نه صبح تا پنج بعدازظهر راه میروم توی پیادهروها و بازار و همه را میفروشم. ظهرها هم خانه نمیروم؛ چون راهم دور است. بعضی وقتها مغازهدارهایی که من را میشناسند برایم ناهار میگیرند یا از ناهارشان به من میدهند. چون میبینند هر روز کار میکنم دوستم دارند.
- با پولت چهکار میکنی؟
میدهم به مادر و پدرم.
- مگر پدرت کار نمیکند؟
پدرم کمرش مشکل دارد. یکبار با موتور زمین خورد و کمرش داغون شد. نمیتواند کار کند. از آن به بعد من به جایش کار میکنم چون کس دیگری نبود. پدر و مادرم با چهارتا خواهر و برادر کوچکتر از خودم، با پولی که من درمیآورم زندگی میکنند.
- چند کلاس سواد داری؟
من تا دوم ابتدایی مدرسه میرفتم، بعد کرونا آمد و تعطیل شد. من گوشی نداشتم که با آن درس بخوانم. پدرم و مادرم هم نداشتند. بعدش که رفتم امتحان بدهم هیچی بلد نبودم. مدیر مدرسه گفت نمیتوانم به پایهی بالاتر بروم. همان موقع پدرم هم اینطور شد دیگر مدرسه نرفتم. خیلی مدرسه را دوست داشتم. مخصوصاً زنگ ورزش را. دروازهبان بودم. مادرم ناراحت بود که مجبورم درس را ول کنم. برایم گریه میکرد؛ اما الآن عادی شده. دیگر چیزی نمیگوید.
- چهطور شد که آدامسفروشی را انتخاب کردی؟
بابایم گفت.
- تا کی میخواهی شغلت این باشد؟
نمیدانم، خدا میداند.
- تا حالا کسی ناراحتت نکرده؟
بچههای فامیل ناراحتم کردهاند میگویند این کار گدایی است. داد میزنند آدامسفروش.
- ناراحت میشوی؟
بله، خیلی!
خاطرهای هم داری برایمان بگویی؟
کلاس دوم که بودم برای اولین بار، میخواستند ما را اردو ببرند. من توی فیلمها دیده بودم که وقتی بچهها به اردو میروند، همه چیز میبرند. من هم همه چیز برداشتم و توی ساکم گذاشتم. پیراهن، شلوار، زیر پیراهن، قاشق، بشقاب... ساکم پر شده بود. مادرم هی میگفت: «بچهجان! اینها لازم نیست!» من با لجبازی میگفتم: «شما نمیدانید، من میدانم! اینها لازم است.» مادرم هم میخندید و چیزی نمیگفت. فردا با ساک گنده و سنگین رفتم مدرسه. مادرم هم پشت سرم میآمد. همهی معلمها وقتی وسایلم را دیدند، خندیدند. ناظم هم گفت: «فقط یک لیوان آب و کمی خوراکی کافی است.» مادرم هم مجبور شد ساک سنگینم را روی کولش به خانه برگرداند.
کسی توی این کار مزاحمت نمیشود؟
یک بار مأمور شهرداری من را گرفت و گفت اگر باز هم بیایی آدامسهایت را میگیرم.
***
از او خداحافظی کردم. کمی جلوتر روی شیشهی یک ساندویچفروشی اطلاعیهای دیدم. نوشته بود به یک شاگرد نیازمندیم. به مغازه رفتم و با مغازهدار که مردی با ریش سفید و سیاه و عینک بود صحبت کردم. بعد به دنبال پسر آدامسفروش رفتم و او را به مغازه بردم و قرار شد از فردا با حقوق بیشتر توی ساندویچفروشی کار کند.
ارسال نظر در مورد این مقاله