دستمال کاغذی
مرجان بهرامزاده
من و مادربزرگ ماجراجو هستیم. من ماجراجوی کوچک و مادربزرگ ماجراجوی بزرگ. ما هر روز با هم به ماجراجویی میرویم و حسابی خوش میگذرانیم.
آهای ماجراجوی کوچک! اگر بیدار نشوی امروز خودم تنها میروم ماجراجویی، ولی یادت باشد خوابالوها ماجراجوی بزرگ نمیشوند. از این به بعد هم به جای ماجراجوی کوچک صدایت میزنم ماجراجوی خوابالو!
ماجراجویی دیروز حسابی خستهام کرده بود؛ اما ماجراجویی امروز را نباید از دست میدادم. امروز قرار بود بچههایی را که با مادربزرگهایشان بیرون میآیند تحت نظر بگیریم ببینیم آنها چهطور با همدیگر خوش میگذرانند. برای همین با صدای بلند گفتم:
- الآن آماده میشم ماجراجوی بزرگ.
مادربزرگ هم با صدایی بلندتر گفت: «پس بزن بریم که روز پر ماجرایی پیش رو داریم.»
کولهی ماجراجوییام را برداشتم و با مادربزرگ به سمت ایستگاه ماجراجویی به راه افتادیم. خیلی دوست داشتم دست در دست او راه بروم؛ اما مادربزرگ همیشه دستهایش پر بود از وسایل ماجراجویی.
چارهای نبود، به هر حال آنها وسایل ماجراجوییمان هستند و بدون آنها نمیشود ماجراجویی کرد. خوشبختانه مادربزرگ خیلی خیلی قوی است و همیشه میگوید ماجراجوهای بزرگ باید خیلی خیلی قوی باشند.
ایستگاه ماجراجویی ما در یک پارک زیر درخت اقاقیا کنار یک سوپرمارکت بود. من عاشق درخت اقاقیا هستم؛ اما مادربزرگ بعضی وقتها که زیر درخت اقاقیا مینشیند چشمهایش قرمز میشود و از دماغش آب راه میافتد. این بهخاطر حساسیتش به درخت اقاقیاست.
وسایل ماجراجوییمان را با همدیگر زیر درخت چیدیم. من هم دفتر و مدادم را از کولهام درآوردم و اولین جملهای که نوشتم این بود:
راههای خوش گذراندن با مادربزرگ:
شمارهی یک: رفتن به ماجراجویی با مادربزرگ.
منتظر ماندیم تا سوژهها سر برسند. خوشبختانه همان اول صبح اولین سوژه از راه رسید. یک پسربچه با مادربزرگش که سوار دوچرخه شده بودند، از جلویمان رد شدند. مادربزرگ بیچاره عقبمانده بود و به پسر میگفت:
- صبر کن تا بهت برسم... فکر من پیرزن رو هم بکن بچه... وای به حالت اگر دستم بهت نرسه...!
اما پسرک سرعتش را بیشتر میکرد تا مادربزرگش به او نرسد و حسابی میخندید.
در دفترم نوشتم:
شمارهی دو: مسابقه دوچرخهسواری با مادربزرگ.
هر چند که میدانم برندهی مسابقهی ما حتماً حتماً مادربزرگ است. او خیلی خیلی قوی است.
کمی که گذشت دوتا دختر و پسر با مادربزرگشان از ماشین پیاده شدند و با خوشحالی دویدند به سمت سوپرمارکت. بعد هم با یک عالم خوراکی آمدند بیرون و سوار ماشینشان شدند و رفتند.
شمارهی سه را نوشتم:
رفتن به سوپرمارکت با مادربزرگ و خریدن یک عالم خوراکی.
سوژهی بعدی چند مادربزرگ بودند که با نوههایشان به پارک آمدند. بچهها به سمت وسایل بازی دویدند و مادربزرگها روی صندلی نشستند.
مادربزرگها که معلوم بود خیلی خوشحالاند، آنقدر با صدای بلند و خندهدار میخندیدند که من و مادربزرگ هم از خندهی آنها خندهمان گرفت.
شمارهی چهار:
پارک رفتن با مادربزرگ و دوستانش و خیلی خیلی زیاد خندیدن البته با صدای خیلی خیلی بلند.
وقت ناهار بود و شکمم به قاروقور افتاده بود؛ اما هنوز حواسم به سوژهی شمارهی چهار بود.
یکی از مادربزرگها بلند شد و گفت: «آهای... اوهوی... بچهها... بریم ناهار. بچهها بدون معطلی خودشان را رساندند و همهیشان با هم میگفتند: پیتزا... پیتزا... پیتزا...»
فستفود کنار ایستگاه ماجراجویی ما بود و من از پشت شیشهاش دیدم که آنها پیتزا و سیبزمینی سرخکرده خوردند.
شمارهی پنج:
خوردن پیتزا و سیبزمینی سرخکرده در رستوران با مادربزرگ.
رفتم پیش مادربزرگ و ساندویچی که برایم درست کرده بود را خوردم. چه جالب مادربزرگ هم برای من ساندویچ سیبزمینی سرخکرده درست کرده بود؛ البته ساندویچ شکم پُر کنی نبود و خیلی سیر نشدم. آخه این از قوانین ماجراجویی است. ماجراجوها نباید زیاد غذا بخورند؛ چون وقتیکه شکمشان پر شود خوابشان میگیرد و نمیتوانند خوب ماجراجویی کنند!
ظهر بود و پارک خلوت شده بود. حوصلهام سر رفته بود و از سوژهها خبری نبود. کولهام را زیر سرم گذاشته و روی نیمکت دراز کشیده بودم. کمی که گذشت یک مادربزرگ و نوه روی نیمکت کنار ما نشستند.
مادربزرگ تخمه میخورد و نوهاش روی پایش دراز کشیده بود و با موبایل بازی میکرد. مادربزرگ هم حسابی تحویلش میگرفت و تخمه میشکست و مغزش را در دهان او میگذاشت.
به نظرم موبایل هم برای وقتهایی که حوصلهی آدم سر میرود بد نباشد.
شمارهی شش را نوشتم:
بازی با موبایل مادربزرگ برای وقتهایی که حوصلهی آدم سر میرود. مادربزرگ هم تخمه مغز کند و در دهان نوه بگذارد.
کمی خوابیدم. وقتی بیدار شدم آسمان صورتی شده بود. یک صورتیِ خیلی خیلی خوشگل. از آن صورتیهایی که عاشقش بودم. خوشبختانه ماجراجوهای کوچک اجازه دارند کمی بیشتر از ماجراجوهای بزرگ بخوابند. اما ماجراجوهای بزرگ وقت کافی برای خوابیدن ندارند.
هوا تاریک شده بود. با اینکه خوابیده بودم باز هم خمیازه میکشیدم. مادربزرگ گفت: «باز که شدی ماجراجوی خوابالو!»
همان موقع مادربزرگ هم یک خمیازهی خیلی خیلی طولانی کشید و بعد هر دو زدیم زیر خنده.
مادربزرگ گفت: «حالا وارد مرحلهی بعدی ماجراجویی میشویم. اسم این مرحله هست مرحلهی تنها ماجراجویی کردن!»
او چندتا از وسایل ماجراجویی را برای من گذاشت و بقیه را برداشت و گفت:
- من میروم و وقتی ماجراجوییام تمام شد میآیم دنبالت. یادت باشد ماجراجوی بزرگ شدن کار خیلی سختی است.
چشمهای مادربزرگ دوباره خیس و قرمز شده بود و آب هم از دماغش راه افتاده بود. انگار اینبار حساسیتش بیشتر از بقیهی وقتها بود.
وقتی مادربزرگ رفت و تنها شدم دفترم را برداشتم و نوشتم:
شمارهی هفت:
ماجراجویی بدون مادربزرگ.
تا به حال تنها ماجراجویی نکردهام. به نظر کمی ترسناک میآید؛ اما نباید بترسم. حتماً آنقدر قوی شدهام که مادربزرگ اجازه داده تنها ماجراجویی کنم، ولی... مثل اینکه واقعاً ترس دارد. بعضی از آدمهایی که اینجا هستند مرا میترسانند...
با خودم گفتم بهتر است شمارهی هفت را خط بزنم. ماجراجویی بدون مادربزرگ را اصلاً دوست ندارم.
دیگر شبِ شب شده. مادربزرگ هنوز نیامده. باید همینجا بمانم تا بیاید. چشمانم سنگین شده؛ اما نباید بخوابم. به مادربزرگ قول دادهام که ماجراجوی خوابالو نباشم. وای که این خواب بدجنس چهقدر زورش زیاد است! سرم را روی زانوهایم گذاشتهام و هر کاری میکنم نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم.
صدای مردمی را میشنوم که انگار اطراف من جمع شدهاند و در مورد من حرف میزنند:
- چرا تنهاست؟!
- شاید مریض است!
- حالت خوبه دخترم؟!
- چی شده عمو؟ کی اذیتت کرده؟!
حتماً گرسنه است. یک چیزی براش بخریم بخوره!
کاش اینقدر حرف نزنند! نمیگذارند بخوابم.
شاید هم مادربزرگ ناقلا آنها را فرستاده باشد تا نگذارند من بخوابم. از ماجراجوهای بزرگ این کارها بعید نیست!
از آنجا بلند شدم و وسایل ماجراجویی را برداشتم و رفتم جای دیگری نشستم که کسی مرا نگاه نکند و سروصدا نباشد.
خیلی دیر شده... کاش مادربزرگ زودتر بیاید! شاید هنوز وسایل ماجراجوییاش را نفروخته... دستمالکاغذیهای او خیلی خیلی زیادتر از مال من بود.
خوابم میآید... پس چرا مادربزرگ نمیآید؟
ارسال نظر در مورد این مقاله