10.22081/hk.2022.73702

دعای مادر فاطمه؛ دختری که با دخترهای دیگر فرق داشت

دعای مادر

فاطمه؛ دختری که با دخترهای دیگر فرق داشت

(به مناسبت سال‌روز وفات حضرت فاطمه علیها السلام)

سیدناصر هاشمی

1

حسن‌بن علی وارد خانه شد. نگاهی به اطراف انداخت. مادرش روی سجاده‌ی نماز در حال دعا کردن بود. گوش به دعای مادر سپرد. دعا برای همسایه، برای بیماران و گرفتاران، برای فقرا، برای پدر، برای همسر، برای فرزندان، برای کل مسلمانان... از لذت شنیدن دعا، لبخندی روی لبش نشست. مادر دعایش تمام شد، حسن‌بن علی به سوی مادرش رفت و پرسید: «مادر! چرا براى خودت دعا نمی‌کنى؟»

مادر لبخندی زد و پاسخ داد: «فرزندم! ما باید اول به فکر همسایه باشیم و سپس براى خود تلاش کنیم.»1

2

فاطمه بیمار بود. انگار به او الهام شده بود که روزهای آخر زندگی‌اش را سپری می‌کند. اسما را صدا زد و گفت: «اى اسما! وقت جدایى فرا رسیده است. می‌خواهم بعد از آن که فوت کردم، جسد مرا بپوشانى، تا جنازه‌ام در دید افراد نامحرم قرار نگیرد.»

اسما ناراحت شد و از فاطمه خواست تا از وفات سخن نگوید، ولی فاطمه دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد. اسما وقتی اصرار فاطمه را دید گفت: «اى حبیبه‌ی خدا! من در حبشه، تخت‌هایى را دیده‌ام که مخصوص تشییع جنازه‌ی زن درست می‌کردند.»

فاطمه خوش‌حال شد. از اسما خواست آن تابوت را برایش تهیه کند.2

3

زن به خانه‌ی علی رسید. نگران بود. که نکند فاطمه به سؤال‌هایش جواب ندهد. کوبه‌ی در خانه را به صدا درآورد. گفت با فاطمه کار دارد. او را پیش فاطمه بردند. زن روبه‌روی فاطمه نشست و گفت: «مادری دارم ضعیف و ناتوان که برای نماز، مسائلی برایش پیش آمده و مرا فرستاده است تا پاسخ آن را از شما بگیرم.»

فاطمه به دقت به سؤال‌ها گوش داد و همه را پاسخ گفت. زن بعد از پرسش‌های بسیار گفت: «شما را خسته کردم، بیش از این مزاحم نمی‌شوم.»

فاطمه لبخندی زد و گفت: «خدا برای هر سؤال که جوابش را بگویم، ارزشی بیش از آنچه که در این جهان است، به من می‌دهد.»3

4

آفتاب داغ و سوزان به میان آسمان رسیده بود. سلمان قدم تند کرد تا به مسجد برسد. در میان راه، پیامبر و دخترش را دید. برای عرض ادب نزدیک آن‌ها رفت. ناگهان نگاهش به چادر وصله‌دار فاطمه افتاد. دلگیر شد و گفت: «عجبا! دختران پادشاه ایران و روم بر کرسی‌های طلایی می‌نشینند و پارچه‌های زربافت به تن می‌کنند و دختر رسول نه چادر گران‌قیمت بر سر دارد و نه لباس‌های زیبا.»

قبل از این‌که پیامبر حرفی بزند، فاطمه گفت: «ای سلمان! خداوند لباس‌های زینتی و تخت‌های طلایی را برای ما برای روز قیامت ذخیره کرده است.»4

5

جنگ تمام شده بود. پیامبر تمام غنیمت‌ها را بین مسلمانان تقسیم کرد. غنیمتی هم به علی رسید. علی فوری به بازار رفت و آن غنیمت را فروخت و به جایش گردنبند زیبایی برای همسرش خرید. مدت‌ها بود که به همسرش هدیه‌ای نداده بود. فاطمه با دیدن علی و هدیه خوش‌حال شد، گردنبند را به گردن انداخت. گردنبند به زیبایی می‌درخشید.

پیامبر هم همیشه بعد از جنگ و خستگی جنگ، به منزل دخترش می‌رفت، این بار بعد از ورود به منزل فاطمه، او را به گونه‌ای دیگر دید. فاطمه یک گردنبند زیبا به گردن داشت. پیامبر بدون آن‌که ناراحتی از خود نشان دهد گفت: «دخترم، تو دختر رسول خدایی، مبادا به تجمّلات دنیا و زر و زیور آن دل خوش کنی!»

فاطمه به فکر فرو رفت. فهمید که منظور پیامبر چیست. صبح اول وقت به بازار رفت گردنبند هدیه را فروخت غلامی خرید و او را آزاد کرد.5

پی‌نوشت‌ها:

  1. مستدرک الوسائل، ج5، ص 441.
  2. اعیان الشیعه، ج1، ص320.
  3. بحارالانوار، ج2، ص3.
  4. بحارالانوار، ج43، ص87.
  5. مستدرک الوسائل، ج 5، ص244.
CAPTCHA Image