10.22081/hk.2022.73624

همیشه همین‌طوری زنگ می‌زد

زهراسادات میرطالبی- کانون پرورش فکری- اراک

صندلی‌ای که آن طرف فرودگاه بود توجه‌اش را جلب کرد. یک‌باره به آن اشاره کرد. دستم را کشید و دوان دوان به سمت آن حرکت کردیم. روی هوا پرید و روی دسته‌ی یخ و آبیِ صندلی نشست. نگاهی به سر تا پایش انداختم و گفتم: «چرا اون‌جا؟ بیا درست مثل آدم بشین.» اخمی کرد و گفت: «نگو که تو هم دلت نمی‌خواد مثل من این‌جا بشینی و زیر پات پُر شه از پوست تخمه؟»

با خنده گفتم: «برو بابا، این دفعه اشتباه کردی. اصلاً هم این‌طوری نیست.» به جلو خیره و سرگرم خوردن قهوه شدم. با یک حرکت پایین پرید و قهوه رو از دستم قاپید. داد زدم: «چی کار می‌کنی؟ چرا وحشی‌بازی درمیاری؟»

- هیچی فقط کمی دلم قهوه خواست.

- اون‌طرف فرودگاه رو نگاه می‌کردی دکه پر بود از لیوانای قهوه که تا دلت می‌خواد بخری و بخوری. زیر چشمی بهم‌ نگاه کرد و جلوم شروع کرد به رژه رفتن. نفس عمیقی کشید و گفت: «مامانم یه آرایشگاه کوچیک داشت پنج‌سالم بود و بعضی وقتا که بابام خونه نبود و منم مجبور بودم تنها تو خونه باشم، می‌رفتم اون‌جا، در و دیوار آرایشگاه پر بود از عکس‌های شخصیت‌های معروف. منم بچه بودم و می‌نشستم ساعت‌ها زل می‌زدم بهشون. ذهن من همیشه درگیر اونی بود که لباس قرمز تنش داشت.

- تو برعکس پسرای دیگه عاشق رنگ قرمز بودی!

بلند شدم. در حالی که دستانش را به دیواره‌ی لیوان چسبانده بود و خیره در چشم‌هایم نگاه می‌کرد، گفتم: «دیوانه.»

پقی زد زیر خنده نفس عمیقی کشید. پاهایش را بلند می‌کرد و راه می‌رفت که چشمش به دختر بچه‌ای افتاد ک بستنی توی دستش را لیس می‌زد. جلویم ایستاد و شانه‌اش را کج کرد و گفت: «منم از اینا می‌خوام.»

رویم را برگرداندم و گفتم: «با چند کیلو وزن و خرمن سیبل و ریش اصلاً منطقی نیست.»

با دستش اشاره به آن‌طرف کرد و گفت: «ببین اون‌جا، درست همون‌جا می‌فروشن. بیا تا اون‌جا بدویم.» برگشتم و نگاه تلخی بهش کردم و گفتم: «اصلاً حال و حوصله‌ی این لوس‌بازی‌هات رو ندارم.»

دلم می‌خواست دست از این بچه‌بازی‌هایش بردارد. گفتم: «یادته اون‌قدر عاشق رنگ قرمز بودی که مجبورم می‌کردی رنگ قرمز بپوشم و همه‌ی بچه‌های محل بهم می‌خندیدند؟»

- خب قرمز رنگ دوست‌داشتنی بود، ولی من هیج وقت مجبورت نکردم.

داد زدم: «نه، تو یه آدم گستاخ و پررو بودی که آدم رو به هر چی که خودت دوست ‌داشتی وادار می‌کردی که همون رو انجام بده. تو فقط خودت رو می‌دیدی.»

انگشت اشاره‌اش را سمتم‌ گرفت و گفت: «هوی هوی پسر مراقب حرف زدنت باش ها! تو...»

سمت ماشین رفتم، حتی نگاهش هم ‌نکردم سوار ماشین شدم. صدای ضبط را بلند کردم، پایم‌ را روی پدال گاز فشار دادم و رفتم. در طول مسیر حتی یک لحظه هم برنگشتم عقب تا نگاهش کنم، حتی موقع پیاده شدن از ماشین و موقع باز کردن درِ پارکینگ.

کلید را داخل در چرخاندم و داد زدم: «اومدی درم ببند.» داخل اتاق شدم. لباس‌هایم را عوض کردم، ولی خبری ازش نشد. برگشتم داخل راه پله‌ها، پارکینگ، کوچه، توی انبار و پشت کارتون‌ها هیچ کجا نبود. یک لحظه جا خوردم. داد کشیدم: «الآن وقت قایم‌موشک بازی نیست رفیق.»

همان طوری سر جایم خشک شده بودم.

داد کشیدم: «کجا رفتی من؟ تو رو خدا بیا بیرون.»

صدایی نیامد. دلم آن لحظه‌های پیش را می‌خواست.

بعد از گم‌شدنش هر روز توی شلوغی متروها گم‌ می‌شدم و یا زیر سایه در فرودگاه می‌نشستم. آخرهای ماه دیگه پولی برایم نمی‌ماند؛ همش را خرج خرید روزنامه‌ها می‌کردم و تویش دنبال آگهی یا خبر گم‌شده‌ها می‌گشتم: یک مَن فوت شده است؛ یک مَن پیدا شده با شماره‌ی ذیل تماس حاصل بفرمایید.

یک لحظه چشمم به یک من افتاد. دویدم و داد زدم: «ببخشید آقا! شما مَن نیستی؟ منه من گم شده است. شما منه من رو ندیده‌ای؟» نگاهم کرد، راهش را کشید و رفت. دل و دماغ برگشتن به خانه را نداشتم. نبودن من اذیتم می‌کرد. به خانه رفتم. کنار بخاری نشسته بودم که روزنامه‌های روی میز توجه‌ام را جلب کرد. روزنامه‌ها را بالا و پایین می‌کردم که مادرم داخل شد. روزنامه‌ها را خسته کنار انداختم. مامان نگاهی بهم انداخت گفت: «دست بردار پسر! آگهی منِ تو توی این روزنامه‌ها نیست اعلامیه‌ی منِ تو رو توی این‌جا چاپ ‌نمی‌کنن. به خودت بیا پسر. منِ تو توی شلوغیِ مترو گم ‌نشده. در خودت گم ‌شده است.» داد کشیدم: «اون گم شده باید پیداش کنم.»

زنگ آیفون بلند شد. یکی- دوتا پشت سرم هم، چندبار همین روند تکرار شد. داد کشیدم: «خودشه، همیشه همین‌طوری زنگ می‌زد.»

CAPTCHA Image