باید حرف بزنم

10.22081/hk.2022.73580

باید حرف بزنم


داستان

باید حرف بزنم

زهرا اسدی

مامان شانه‌ی راستش را بالا داده، سرش را به همان طرف کج کرده و تلفن همراهش را به گوشش چسبانده است، در حالی که با آب و تاب ماجراهای زندگی‌مان را برای لاله‌خانم، دوست به ظاهر صمیمی‌اش تعریف می‌کند، لباس جدید هستی را اتو می‌زند. من دوست ندارم کسی از زندگی‌مان سر در بیاورد؛ اما مامان وقتی پای تلفنش می‌نشیند همه چیز را برای لاله‌خانم، خاله، عمه و بقیه تعریف می‌کند.

مامان به لاله‌خانم می‌گوید: «اتفاقاً دلم برات تنگ شده بود. خوب شد که زنگ زدی... نه کاری ندارم. دارم لباس هستی رو اتو می‌زنم... دیشب رفتیم نمایشگاه لباس‌های سنتی. یه لباس سنتی برای هستی گرفتم خیلی نازه... باشه. حتماً عکسش رو می‌فرستم. بذار اتو بزنم چین‌هاش قشنگ و خوش ایست بشه... قیمتاش بد نبود، البته ارزون هم نبود.»

با این‌که به نوشته‌های توی کتاب نگاه می‌کنم، چیزی نمی‌خوانم. تمام حواسم را به حرف‌های مامان داده‌ام. مامان خریدهایش را به عمد به لاله‌خانم می‌گوید. لاله‌خانم همه‌ی این‌ها را برای بقیه تعریف خواهد کرد.

- چی؟... عه، خب... وای، عجب آدمیه! دیگه چی گفت؟... تو که منو می‌شناسی لاله‌جان. تا سر دارم، سر می‌شکنم. بذار این دفعه ببینمش همچین جوابش رو بدم... نه نگران نباش، نمی‌گم تو گفتی.

حتماً لاله‌خانم از عمه‌حوری برای مامان حرف می‌زند که مامان می‌خواهد جوابش را بدهد. یکی نیست به لاله‌خانم بگوید این خبرکشی را تمام کن. عمه‌ی من چه گناهی دارد که همسایه‌ی شما شده است. اصلاً تقصیرکار، باباست. نباید این تلفن همراه را برای تولد مامان می‌گرفت. از وقتی مامان تلفن به دست گرفته است، دیگر، مامان روزهای قبل نیست. چند شب پیش وقتی بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه می‌کرد، مامان، برای خاله‌ثریا پیامک می‌فرستاد و مثل همیشه آمار می‌داد و می‌گرفت به شوخی گفتم: «دوره و زمونه برعکس شده به خدا. به جای این‌که سر من توی گوشی باشه و مامان به من گیر بده، من باید به مامان گیر بدم.»

- فیییییش!

صدای بیرون آمدن بخار اتو حواسم را پرت می‌کند. مامان یک بار دیگر، دکمه‌ی بخار اتو را می‌زند و می‌گوید: «تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها... والا بذار برای من و تو هم حرف در بیارن! ولش کن لاله‌جون، هر چه‌قدر هم از اون حرف بزنیم، تمومی نداره. خب دیگه چه خبر؟... عه!.. چه جالب! چند گرفتی؟... خیلی خوب گرفتی... قسطی هم می‌ده؟... چه خوب، پس منم بگیرم. عروسی پسر برادرشوهرم در راهه، برم یه سرویس طلای خوب بگیرم که به چشم هم بیاد.»

خیلی دوست دارم، شنوایی‌ام را از دست بدهم تا این حرف‌ها را نشنوم. نمی‌دانم چه‌طور به مامان بگویم تغییر کرده است. چه‌طور بگویم دلم برای مامان دوران بچگی‌ام حسابی تنگ شده است. وقتی کوچک بودم و به مدرسه می‌رفتم به من می‌گفت: «وسایل‌های گرونت رو مدرسه نبر، شاید یکی پول نداشته باشه بخره، اون وقت دلش می‌سوزه، گناه داره. اگه کسی رو ناراحت کنیم خدا هم ناراحت می‌شه، ما نباید کسی رو ناراحت کنیم.»

هستی با صدای بلند، خواندن شعری را که دیروز در مهدکودک یاد گرفته است، شروع می‌کند. مامان رو به هستی گفت: «دخترم، عزیزم، یه کم یواش‌تر، دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

بعد با چشم غره به من نگاه می‌کند که یعنی هستی را ساکت کنم. جدول تناوبی را با حرص کنار می‌گذارم و هستی را صدا می‌زنم. انگار نه انگار من برای کنکور درس می‌خوانم و باید از همه‌ی وقتم استفاده کنم. احساس می‌کنم، برای مامان حرف‌های پای تلفن مهم‌تر از آینده‌ی من است و این احساس به شدت عذابم می‌دهد. دست هستی را می‌گیرم و به اتاق می‌رویم. عروسکی از روی تخت برمی‌دارم و می‌گویم: «بیا با عروسکت بازی کنیم؟»

هستی با هیجان روی تخت می‌پرد.

- چی بازی؟

چشمکی می‌زنم.

- خاله‌بازی.

صدای خنده‌ی مامان می‌آید. سعی می‌کنم به حرف‌هایش گوش ندهم. بغضی گلویم را فشار می‌دهد. دو- سه ماه آخر می‌خواهم نهایت تلاشم را بکنم؛ اما او چسبیده به این حرف‌های تلفنی بدون آن‌که به من توجه کند. هستی عروسکش را جلویم تکان می‌دهد و می‌گوید: «مامان، می‌شه غذا دُلُست کنی؟ من خیلی گشنمه.»

قابلمه و گاز را از سبد اسباب‌بازی‌هایش بیرون می‌کشد. خیالی توی قابلمه، سبزی و حبوبات می‌ریزیم تا آش درست کنیم. سرمان را به قابلمه نزدیک می‌کنیم و نفس عمیق می‌کشیم. بوی فلفل دلمه‌ای و سبزی مرغ شکم پر مامان را که از آشپزخانه تا اتاق آمده، می‌شنویم؛ اما من و هستی به روی خودمان نمی‌آوریم هستی می‌گوید: «به به! چه آش خوش‌مزه‌ای.»

هر دوی‌مان از توی قابلمه آش می‌خوریم. هستی به خوردن خیالی ادامه می‌دهد. همه چیز را باور کرده، گاهی توی قاشقش فوت می‌کند تا دهانش نسوزد؛ اما من به یاد بچگی‌های خودم افتاده‌ام. مامان دقیقاً با همین اسباب‌بازی‌ها غذا درست می‌کرد و خیالی می‌خوردیم و خوش‌مزه‌ترین غذای دنیا بود؛ اما این مرغ شکم پُری که بویش توی خانه پیچیده به این خوش‌مزگی نیست. مامان این غذا را برای ما نپخته است. آن را آماده کرده اول از همه عکس بگیرد و بعد بگذارد توی گروه‌های دوستانش و بگوید که چه‌قدر هنرمند است.

هر چه بیش‌تر به گذشته فکر می‌کنم بیش‌تر دل‌تنگ مادر می‌شوم.

آن موقع که من هم‌سن هستی بودم و به مدرسه می‌رفتم، مامان برایم دو ساندویچ می‌گذاشت و می‌گفت: «یکی برای خودت، یکی برای دوستت.»

می‌گفتم: «کدوم دوستم؟»

می‌گفت: «اون دوستت که یادش رفته امروز خوراکی بیاره.»

بی آن‌که بخواهم، هستی را تار می‌بینم. گرمی اشک‌ها را روی صورتم حس می‌کنم. از این‌که دیگر از آن مادر خبری نیست خسته شده‌ام. خیلی دلم می‌خواست وقتی با هستی از حمام بیرون می‌آید، هستی را جلویش بنشاند و بعد موهای مشکی این دخترکوچولو را ببافد و برایش قصه تعریف کند. همیشه برای من قصه‌های من در آوردی تعریف می‌کرد و من عاشق آن قصه‌ها بودم. موهای هستی را می‌بافد؛ اما از قصه خبری نیست. لباس‌های مهمانی به هستی می‌پوشاند و عکس می‌گیرد. گاهی آن‌قدر عکس می‌گیرد که هستی از خستگی به گریه می‌افتد.

هستی دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «خواهل جون چِلا گِیه می‌کنی؟»

چه‌طور می‌توانم برایش بگویم که دیگر برای مادر مهم نیستیم. می‌خواهم بگویم دلم برای مامان تنگ شده؛ اما نمی‌دانم چه‌طور بگویم که هستی درکم کند.

هستی از اتاق بیرون می‌رود: «مامان!»

- ماشاءالله هنرمندی لاله‌جون!

- خواهل‌جون داله گِیه می‌کنه.

- از هر انگشتت هنر می‌باره.

- خواهل‌جون داله گِیه می‌کنه.

- عجب کیک و دسری درست کرده بودی!

هستی با جیغ می‌گوید: «خواهل‌جون داله گِیه می‌کنه.»

بعد از نان قرض دادن به لاله‌خانم خداحافظی می‌کند. خدا را شکر، مامان هنوز فراموش نکرده، هستی چیزهای مهم را مثل طوطی تکرار می‌کند. به داخل اتاق می‌آید.

- چی شده؟

به طرفم می‌آید و روی تخت می‌نشیند. سرم را روی زانوهایش می‌گذارم. خیلی وقت است که دلم برای بوی مامان تنگ شده است. باید حرف بزنم و همه چیز را بگویم.

CAPTCHA Image