گفتوگوهای ماندگار
حسین کریمشاهیبیدگلی
مُرید
اَرتشبُد «فردوست» در خاطرات خود مینویسد: «رئیس ساواک قم (سرهنگ بدیعی) فرد مطلع و فهمیدهای بود. زمانی گفت: اگر یک مقام در قم با من همراه شود، ادارهی شهر قم کار آسانی است.»
گفتم: «چه کسی؟»
گفت: «آیتالله خمینی.»
گفتم: «چرا با او تماس نمیگیرید و رابطه برقرار نمیکنید؟»
گفت: «به اَمثال ماها اصلاً راه نمیدهند، مگر اینکه مُرید ایشان شوم و در مدتی طولانی مطمئن شوند که واقعاً آمادهام با اعتقاد در راه ایشان قدم بردارم. آن وقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذیرند. در چنین صورتی روشن است که من دیگر رئیس ساواک قم نخواهم بود!»
تا فلک الافلاک
ابنجوزی یکی از واعظان معروف بود. روزی روی منبری که سه پله داشت، برای مردم صحبت میکرد. زنی از پای منبر بلند شد و سؤالی پرسید. ابنجوزی گفت: «نمیدانم.»
زن گفت: «تو که نمیدانی، چرا سه پله بالاتر از دیگران نشستهای؟»
گفت: «این سه پله را که من بالاتر نشستهام، به آن اندازهای است که من میدانم و شما نمیدانید. من به اندازهی معلوماتم بالا رفتهام. اگر میخواستم به اندازهی مجهولاتم بالا بروم، باید منبری درست میکردند که تا فلک الافلاک بالا میرفت!»
نماز بعد از ناهار
یکی از دوستان شهید رجایی میگوید: «روزی هنگام ظهر خدمتگزار وارد اتاق شهید رجایی شد و گفت: غذا آماده است و سرد میشود. اگر اجازه میدهید، بیاورم؟
شهید رجایی گفت: خیر، بعد از نماز.
وقتی خدمتگزار از اتاق خارج شد، شهید رجایی به من گفتند: عهد کردهام هیچوقت قبل از نماز، ناهار نخورم، اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم، یک روز روزه میگیرم.»
نعمت و سختی
هنگامی که بیماری حضرت ایوب بسیار سخت شد، همسرش به او گفت: «از خدا بخواه تا این بیماری را که بسیار طول کشیده است، از تو دور کند.»
حضرت ایوب گفت: «وای بر تو! ما هفتاد سال در نعمت بودیم، بگذار دستِ کم به همان اندازه، سختیِ بیماری را تحمل کنیم.»
طولی نکشید که حضرت ایوب شفا یافت.
دعا به خاطر ملت
یک بار که رضاخان از سفری برگشته بود، مدرس به او گفت: «من به شما دعا کردم.» رضاخان در حالی که از این سخن مدرس شگفتزده شده بود (از اینکه مخالفِ سرسختش برای او دعا کرده بود) خیلی خوشحال شد و با شادمانی علت دعای مدرس را پرسید.
مدرس جواب داد: «اگر تو مرده بودی، اموالی که از ما به غارت برده و تحویل خارجیها داده بودی که از بین میرفت؛ من دعا کردم تو زنده برگردی تا بلکه بتوانیم اموال ملت را به صاحبانش برگردانیم.»
مناظرهی بچهها
در باب هفتم گلستان سعدی آمده است که ثروتمندزادهای در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او فقیرزادهای هم در کنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره میکرد و میگفت: «صندوق قبر پدرم گرانقیمت و نوشتهی آن رنگین است. مقبرهاش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است، ولی بر قبر پدر تو چه مانده است جز اینکه دو خشت خام و مشتی خاک بر آن پاشیده شده است.»
فقیرزاده سخنان او را شنید و گفت: «تا پدرت از زیر آن سنگهای سنگین بر خود بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است!
خر که کمتر نهند بر وی بار
بیشک آسودهتر کند رفتار»
ارسال نظر در مورد این مقاله