داستان
چشمهای سارا
فهیمه احمدی
- من نمیفهمم سارا... من اصلاً سر در نمیآورم. تو چرا دلت میخواهد همهی دنیا برای تو باشد سارا؟ یعنی تو از خوشحالی من خوشحال نمیشوی؟ آخر مگر تو چند سال از من بزرگتری سارا؟ همهاش چهار- پنج سال... چهارسال که این همه ادا و اطوار ندارد. دارد؟ نه خب، جواب من را بده... دارد؟
سارا همانطور که خم شده روی میز تحریر سفید و بنفشش و دارد درس میخواند، کش راه راه پهن دور موهایش را میکشد بیرون و موهای وز کردهی خرماییاش پخش و پلا میشوند دور صورت و گردنش و دیگر صورتش را نمیبینم.
فکر کنم میداند. میداند وقتی که بی صدا روی تخت دراز میکشم و پاهایم را روی هم میاندازم و به او خیره میشوم، دارم به او فکر میکنم.
- سوگل... سوگل... شیر و کیک گذاشتم توی سینی. بیا ببر با سارا بخورید.
روی تخت جابهجا میشوم و صدای قیژقیژ فنرش بلند میشود. غر میزنم: «حتماً من باید برای این خانم کیک بیاورم.»
مامان چند بار ملاقه را میکوبد به لبهی قابلمه، یک جور که صدایش تا اتاق ما که روبهروی آشپزخانه است؛ میرسد و من میفهمم که حرص او را حسابی در آوردهام؛ اما سارا حتی سرش را هم تکان نمیدهد. یک جور رفتار میکند که انگار چوب پنبه کرده توی گوشش. کتابش را ورق میزند و دوباره موهایش را با کش جمع میکند پشت سرش و روی کتابش بیشتر خم میشود.
- میدانی سارا... تو بدجور حرصم را در میآوری... جوری که دلم میخواهد از جایم بلند شوم و...
مامان در را باز میکند و سینی به دست میآید و بوی شنبلیلهی سرخ شده از لای در میآید تو و عطر قورمه سبزی توی سرم میپیچد.
- خجالت نمیکشی؟ میبینی که دو ساعته سر گاز هستم. کمک که نمیکنی هیچ؛ زبانت هم دو متر هست... دو- سه ساعت است همینطور ولو شدی روی تخت...
مامان سینیِ شیر و کیک را میگذارد گوشهی میز تحریر و نگاه عجیب و غریبی به من میاندازد؛ یک جور که انگار کسی نیشگونم میگیرد.
- شما هم که طرفدار سارا هستی... من الآن باید حرفی بزنم؟ مگر برای شما اهمیتی دارد؟
- طرفدار خواهرت نیستم. از دیروز خون ما را توی شیشه کردهای. شرایط را میفهمی؟ بی پولی بابات را چهطور؟ خیلی اذیت میکنی سوگل... به کارهایت فکر میکنی؟ به بهانهگیریهایت؟
با آستینش قطرهی عرقی را که دارد روی پیشانیاش قل میخورد، پاک میکند: «هر روز یک داستانی درست میکنی.»
- خب به من چه؟... من دلم میخواهد گیتار بخرم... همین هفته. کلاسش را که فردا ثبتنام میکنم. با نگین قول و قرار گذاشتیم خب.
سارا انگشتش را میگذارد لای کتاب و بر میگردد به سمت من و مامان و صدایش را بالا میبرد: «مامان تو را به خدا این را از اتاق بیرون کن. نمیگذارد درس بخوانم.»
به سمتش خیز بر میدارم: مگر دروغ میگویم؟ تو آنقدر بدجنسی که اجازه نمیدهی کسی به من فکر کند.
سارا زبانش را درمیآورد: «خوب میکنم... خوب میکنم!»
دندانهایم را به هم فشار میدهم. جامدادی فلزی صورتی گلدارم جلوی تخت افتاده. پر است از مداد و خودکار. برش میدارم و با تمام حرصم پرتش میکنم به سمتش تا دهانش را ببندد.
***
کلی گریه کردهام. هنوز هم دارم اشک میریزم. آنقدر که خودم نمیدانم این همه اشک از کجا میآیند و میچکند روی زانوهایم که به بغل گرفتمشان.
گربهی سیاه و سفید و پشمالوی حیاط پریده روی لبهی پنجرهی اتاق و زل زده به من. حالم از هر چی گربه هست به هم میخورد. سارا گربهها را دوست دارد. عاشق این است که یک ظرف بزرگ شیر بگذارد سر کوچه، جلوی ماشین قراضهی آقای بهمنی و گربهی طلایی و پنجتا بچهاش را از آن زیر بکشد بیرون. آن وقت آنها همگی زبانهایشان را توی ظرف شیر فرو کنند و سارا قربان صدقهیشان برود.
اصلاً من نمیفهمم سارا... تو چرا با آن بچهگربههای زشت و لاغر مردنی...
- مامان... من از اتاقم کتاب فیزیکم را میخواهم. برو برایم بیاور تا اون وحشی دوباره یک بلایی سرم نیاورده.
داد میزنم: «ساکت باش!»
مامان با عصبانیت درِ اتاق را باز میکند: «جامدادی را پرت کردی سمتش. صورتش را زخمی و خونی کردی باز چه میخواهی؟»
مامان از لابهلای کتابهای روی میز تحریر، کتاب فیزیک را بیرون میکشد و بی آنکه نگاهم کند از اتاق بیرون میرود.
از ماه مهر که سارا جدی جدی شروع کرد به درس خواندن و خرج کتابها و کلاس کنکورش شروع شد، توی این چند ماه، این چندمین باری است که دعوا کردهایم؟! با خودم فکر میکنم.
گربهی سیاه و سفید خمیازهای میکشد و دمش را تکان میدهد. پاهایم را روی تخت دراز میکنم و با جوش بزرگی که تازگیها کنار دماغم در آمده، ور میروم. تازگیها جوش روی پیشانیام خوب شده بود که یکهو این یکی پیدایش شد.
فکرم هنوز دارد توی سرم میچرخد چندمین بار است دعوایمان شده؟!... ده بار؟ بیست بار؟ صد بار؟... باور کن صد بار میشود که دعوایمان شده...
صدای سارا بلند میشود: «مامان ماژیک فسفریام...»
مامان از توی آشپزخانه جواب میدهد: «خودت برو بردار... دستم بند است. مسخرهبازی را بگذارید کنار!»
در که باز میشود. زودی دراز میکشم روی تختم و از زیر ملحفه سارا رو نگاه میکنم.
صورتش زخم شده و چشمهایش از گریه قرمز!
ماژیک را از کشو بر میدارد و میرود، در را محکم پشت سرش میکوبد به هم.
***
- دیرت شده بابا، بلند شو!
چشمهایم را باز میکنم. هوا روشن شده و امروز بابا آمده که بیدارم کند. از دیروز مامان با من حرف نمیزند و سارا تمام دیشب به اتاقمان نیامد. روی مبل خوابید و وقتی که رفتم مسواک بزنم، صدای گریهاش را از زیر پتو شنیدم. از خانه که بیرون میزنیم زود کولهاش را دستش میگیرد و روی صندلی جلوی ماشین مینشیند. صورتش را چسب زخم زده و حسابی دمق است.
دیشب باران زده و خیابانها خیساند. بابا کمی شیشهی ماشین را پایین میدهد و بوی چمنها و درختهای باران خورده میریزد توی ماشین. خیره شدهام به سارا. بیرون را نگاه میکند و حرفی نمیزند.
چراغ قرمز میشود. بابا از توی آینهی ماشین نگاهم میکند: «توی این چهار- پنج ماهه همه چیز دلت خواسته. دقت کردی؟»
لبم را میجوم و با بند کیفم بازی میکنم.
چراغ سبز میشود و بابا میپیچد به سمت راست. به داخل خیابان لاله که وسطهایش مدرسهی ساراست. مدرسهی سارا به خانهیمان نزدیکتر است. بابا جلویِ درِ بزرگ سبز یشمی مدرسهاش نگه میدارد و سارا با صدای آهستهای از بابا خداحافظی میکند و از ماشین پیاده میشود. قبل از آنکه به سمت مدرسه برود، درِ عقب ماشین را باز میکند و خم میشود به سمتم. دستهایم را باز میکند و چیزی میگذارد کف دستم.
- رمزش را که میدانی، سال تولدم... یک مقدار گذاشته بودم برای خریدن بقیه کتابهایم و کلاسها. دهانش را به گوشم نزدیک میکند: «سوگل خواهش میکنم راحتم بگذار، میخواهم درس بخوانم. باید درس بخوانم.»
نگاه میکنم به زخم صورتش، به چشمهای درشتش که مهربان و قشنگ است، دستم را میبندد و میرود و نگاهم با او. بابا راه میافتد؛ با اخمی که قاب آینهی ماشین را پُر کرده و بوی بارانی که از شیشهی نیمه پایین ماشین میخورد به صورتم و این بار سرحالم نمیکند.
ارسال نظر در مورد این مقاله