10.22081/hk.2022.73559

رزمندگان بادبادک هوا می‌کردند

گفت‌وگو

رزمندگان بادبادک هوا می‌کردند

گفت‌وگو با حسین پاینده، بسیجی دوران دفاع مقدس معروف به سردار ملات!

سارا بهمنی

الو!

الو!

تماس گرفتم و مکان قرارمان شد پارکی زیبا و دلگشا؛ اما بعد از پایان تماس، تمام روز به این فکر می‌کردم تا جایی که امکانش باشد من آدم مصاحبه در پارک شیک و پیک نیستم.

دوباره با آدم معروف تماس گرفتم و قرار ما شد، ساختمان نیمه‌کاره‌ای که محل کار آدم معروف است. آدم معروف را تا به حال ندیده بودم؛ اما صدای صمیمی و لهجه‌ی شیرین و بانمکی داشتند که آن‌قدر با ساعت و مکانی که من پیشنهاد می‌دادم راه می‌آمدند و خوش برخورد بودند که الحق باید هم آدم معروفی باشند.

وارد ساختمان نیمه‌کاره شدیم و روی آجر نشستیم و آدم معروف با تعریف خاطره‌هایش با صدای توپ و خمپاره و خنده رزمنده‌ها سکوت ساختمان نیمه‌کاره را شکست.

حتماً تا پایان، مصاحبه را بخوانید که حرف‌های جذابی دارند آقای معروف، آقای ملات!

خودتان را برای ما معرفی کنید؟

حسین پاینده معروف به حسین ملات. متولد ۱۳۳۴ در قم.

چرا به شما می‌گویند ملات؟

قبل از جنگ بنایی می‌رفتم. جبهه که رفتم روی سنگر بچه‌ها ملات می‌کشیدم. رفقای هم محله‌ای که دیدن در ‌‌آن‌جا هم در حال ملات کشیدن هستم، خندیدند و گفتند ملاتش را زیاد بگیر. ملات می‌کشیدم که خمپاره توی سنگرها نیاید. بچه‌ها می‌خندیدند و به شوخی می‌گفتند: «ملات! ملات! حسین ملات.» دست زدند و برایم شعار دادند که دیگر به همین اسم معروف شدم.

چرا به جبهه رفتید؟

می‌خواستم فرد ‌بی‌خاصیت نباشم. می‌خواستم یک انسان تالار‌نشین نباشم که بعضی از مردم ‌‌به خاطر ثروت و ماشین به من تعظیم کنند. می‌خواستم بسیجی و انقلابی باشم در خط رهبرم.

واکنش پدر و مادرتان به جبهه رفتن‌تان چه بوده است؟

خوش‌حال بودند و فقط می‌گفتند مواظب خودت باش.

چند تا خواهر و برادر دارید؟

یازده نفر هستیم.

یک جایی گفتید که تک فرزند هستید؟

موقع عملیات به فرمانده‌ها می‌گفتم تک فرزند هستم که توی حملات نروم؛ چون اگر توی حملات می‌رفتم ممکن نبود سالم برگردم (می‌خندیم).

آیا از خانواده‌ی شما کسی دیگر به جبهه رفته است؟

یکی دیگر از برادرهایم نیز به جبهه رفته است. فقط سه ماه رفت.

جانباز هم شده‌اید؟

جانباز نشدم؛ حتی یک پشه هم مرا نگزید که توشه‌ای برای آخرت باشد؛ حتی یک تیر به پاچه‌ی شلوارم خورد؛ اما به پای من نخورد. خمپاره پرتم کرد توی سنگر؛ اما هیچ ایرادی پیدا نکردم.

چه فیلم‌هایی درباره‌ی شما ساخته شده است؟

در سال ۵۹ در فیلم «فریاد مجاهد» نقش داشتم. در فیضیه نقش یک دانشجوی روحانی را بازی می‌کردم. قبل از کرونا نیز در فیلمی به اسم «حسین ملات» نقش داشتم؛ یک فیلم مستند و طنز.

چه کتاب‌هایی نوشته‌‌‌‌‌اید؟

یک کتاب به اسم «جنگ پرملات» از طرف نشر جمکران چاپ شده که خاطرات من است. من خاطراتم را گفته‌ام و کسی دیگر نوشته است. خاطرات طنزم از تولد تا زمان حال که خیلی جالب است.

چند تا فرزند دارید؟

یک پسر ۲۵ ساله.

واکنش پسرتان به جبهه رفتن شما چیست؟

زمانی که به جبهه رفتم هنوز فرزندم به دنیا نیامده بود. برایش از جبهه تعریف کردم بدش نمی‌آید واکنشش خوب است.

شغل‌تان چیست؟

بنایی و کارهای ساختمانی انجام می‌دهم.

رابطه‌ی‌تان با دوستان دوران جبهه چگونه است؟

هنوز در ارتباطیم و با رفقا به همایش‌ها یادواره‌ها و گلزار می‌رویم.

رابطه‌ی‌تان با عراقی‌ها چه‌طور است؟

یازده بار کربلا رفتم و اسمم را همه جا به عربی نوشته‌ام: «حسین الملات. روی شط فرات نوشته‌ام. کربلا نجف و در سوریه هفت جا نوشته‌ام زائران التماس دعا الحسین الملات.»

در جبهه چگونه معروف شدید؟

همیشه با رده بالاها قدم می‌زدم که خودم را به سرداری برسانم؛ اما نشد شجاعت نداشتم و نترس نبودم با جواد دل‌آذر فرمانده‌ی لشکر خیلی شش‌دنگ بودم.

اخلاق شهید جواد دل‌آذر چگونه بود؟

خیلی تقوای‌‌شان زیاد بود من دنبال معروفیت بودم و آن‌ها در پی راز و نیاز با خدا.

اولین بار که تفنگ را در دست گرفتید چه حسی داشتید‍؟

وقتی تفنگ در دست گرفتم انگار چای خوردم از خستگی درآمدم.

اولین بار که شهید دیدین چه‌طور بود؟

مثل تصادف یا کسی که در بستر بیماری مرده است، نبود. دوست داشتم من هم همان موقع کنارش شهید می‌شدم. آن‌ها یا لبخند می‌زدند یا با چشم‌های باز و صورت نورانی نگاه می‌کردند. در عملیات رمضان خیلی شهید دادیم.‌

با کسانی که در حال شهید شدن بودند صحبت می‌کردید؟

خیلی‌ها که مجروح بودند و در حال شهادت می‌گفتند: «حسین به رفقا بگو که پرچم را زمین نگذارند و راه ما را ادامه دهند.»

به جز سنگر چه جاهای دیگری را ملات می‌کردید، آقای حسین ملات؟

توی گلزار قبر شهدا را درست می‌کردم. قبر می‌ساختم. می‌آمدن توی قبرها می‌خوابیدند و می‌گفتند: «قبر ما را قشنگ درست کن.»

چه حسی داشتید که آن‌ها شهید می‌شدند؟

از یک‌طرف دوست داشتم شهید بشوم، از یک‌طرف دوست داشتم بمانم.

(این‌جا زیر خنده می‌زنم. از این جنگ و جدل بین شهادت و ماندن. این‌که یک نفر این‌قدر صادقانه دلش می‌خواهد هم شهید بشود هم بماند از تعجب خنده‌ام می‌گیرد. راستی خودمان کدام را می‌خواهیم؟ می‌شود روزها به این سؤال فکر کرد و حتی به جوابی هم نرسید!)

چه‌طور شهید نشدید؟

در عملیات جلو نمی‌رفتم. می‌خواستم آخر جنگ را ببینم این‌که راه کربلا باز می‌شود صدام چه‌جور می‌شود.

(فضای جبهه که در فیلم‌ها دیده‌ام جلوی چشمم است. همه جا دود و آتش. واقعاً شهید نشدن هم کار سختی است.)

برای‌مان از شهدا بگویید؟

شهید کاظم غلامی کارگر بود. گفت می‌خواهم با تو به جبهه بیایم با همه خداحافظی کرد و گفت: «یا جنازه‌ام می‌آید یا تا جنگ هست من هم در جبهه می‌مانم و کربلا راهش باز می‌شود.»

یکی از رفقایم شانزده سالش بود و از من ده سال کوچک‌تر بود. پدر و مادرش نمی‌گذاشتند به جبهه برود. پدرش فرمش را پاره کرده بود شب آن‌قدر گریه کرده بود که پدرش فرم را چسبانده بود و گفته بود راضی هستم بروی. در عملیات رمضان شهید شد نامش محمد کلهر قربانی است.

محسن عظیمی‌نژاد که یتیم بود به خواهرش گفت: «اگر شهید شدم قالی بباف و دستت را پیش کسی دراز نکن.» جواد صادقی، عبدالرضا عزیزی، رضا قاسمی همه در سن کم شهید شدند.

(خیلی دل نازکم. آقای معروف خیلی از من شجاع‌تر است. خاطرات را پشت سر هم تعریف می‌کند و من اشک توی چشم‌هایم جمع شده است. قالی بباف و دستت را پیش کسی دراز نکن. خواهرم... برادرم... رابطه‌ی خواهر و برادری و جدا شدن‌شان برایم خیلی دردناک است.)

توی جبهه حواس‌پرت بودید؟

وقتی توی خط بودم، بله؛ اما جبهه همیشه بکش بکش نبود. یک موقع بیست روز بخور و بخواب بود. فوتبال بازی می‌کردیم و الک‌دولک. بادبادک هوا می‌کردیم و عراقی‌ها از روحیه‌ی ما می‌ترسیدند. ما ‌‌آن‌جا بازی می‌کردیم و مادرهای‌مان برای‌مان گریه می‌کردند.

خاطره‌ای برای‌مان تعریف می‌کنید؟

یکی از رفقای من شهید ‌شد، گذاشتند در بی‌ام‌پی. فانوسقه‌ی من گیر کرد و مرا می‌کشید روی خاک. بیهوش شدم و دو- سه روز بیمار بودم.

چه کسانی در جبهه بودند؟

دوتا جوان هفده ساله از تهران اعزام شده بودند. پدر یکی‌شان بهترین دکتر تهران بود، همه‌ی فامیل مخالفت کرده بودند با اعزام و آمدن او به جبهه. پدرش گفته بود یک ماشین چهارصد هزار تومانی به قیمت آن موقع- به قیمت الآن دومیلیارد- برای او می‌خرد که به جبهه نرود؛ اما آمده بود جبهه و از زرق و برق دنیا گذشته بود که خون من رنگی‌تر از بچه‌های مستضعف نیست.

با کدام فرمانده‌ها بودید؟

شهید جواد عابدی، حاج ابراهیم جنابان، جواد دل‌آذر با شهدا و فرمانده‌ها رفیق بودم؛ اما پست رده‌بالا نداشتم و می‌ترسیدم. همیشه در تدارکات بودم که بچه‌ها به من مراجعه کنند برای آب و کنسرو ماهی و دوست داشتم مشکل‌شان را حل کنم.

دیگران هم لقب داشتن در جبهه؟

آنان لقب‌شان به شجاعت و زرنگی بود.

CAPTCHA Image