شاد و آزاد
مسعود طاهریعضد
(تقدیم به استاد خوبم آقای بابک نیکطلب)
فصل، فصل حضور باران است
وقت آواز برگریزان است
بر تن کوچه برگ پوشیدن
مادری کردنِ درختان است
خیس و کز کرده روی دست درخت
چادر مادرم پریشان است
آخرین لقمه تا دم کوچه
لای مشتم دوباره مهمان است
کولهام دوست با کتاب و مداد
روی دوشم سوار و خندان است
توی لپم حکایتی شیرین
مثل یک حبه قند پنهان است
میدوم شاد و میپرم آزاد
شاد و آزاد بودن آسان است
میبرد کفش، پا به پا من را
مقصد کفش من دبستان است
فرق من و حیوان و گل
فرشته ابراهیمینیا
یک روز پرسیدم من از خود
فرق من و حیوان و گل چیست؟
در ما چه چیزی مشترک هست؟
در ما چه چیزی مثل هم نیست؟
اصلاً چرا پروردگارم
باید مرا بهتر بداند؟
ما را چهطوری خلق کرده؟
باعث شده برتر بداند؟
مامان سؤال سخت من را
فوری شنید و گفت: «بنشین
باید برای تو بگویم
رازی مهم و خوب و شیرین
حیوان و گل مثل من و تو
هم رشد و هم احساس دارند
اشیاء هم مانند انسان
جسمی مهم و خاص دارند
فرقی که بین ما و آنهاست
فرقی بزرگ و شاهکار است
روح است در جسم هر انسان
روحی که از پروردگار است»
گفتم عجب یعنی خداوند
از روح خود در من دمیده؟
گفت او: «بله حتی برایت
دانایی و عقل آفریده»
میخواهم از امروز، دیگر
تصمیمهای نو بگیرم
حالا به جز خوردن و تفریح
در رشد روحم سختگیرم
کوچهی یاس
صبا فیروزی
سر به زیر و مهربانست
روی کولش بار دارد
با تمام خستگیها
تا سر شب کار دارد
پر غرور و بیشکایت
ساکت و غمگین و تنهاست
پیرمرد کوچهی یاس
مرد کوه و برف و سرماست
توی راه و رفت و آمد
زیر لب میخواند آواز
وقت چای و استراحت
میزند با نیلبک ساز
گاهگاهی دیدهام من
در گذر از کوچهی یاس
توی چشمش میدرخشد
قطره اشکی مثل الماس!
شاید از اندوه دردی
در دلش یک راز دارد
یا به یاد خاطراتش
پا به آنجا میگذارد...
شیشهام...
منیره هاشمی
من شبیه شیشهام
در مقابل تمام این نگاههای سنگ
این نگاههای خالی بدون رنگ
غصه میخورم ولی
با خودم همیشه فکر میکنم
روی صورت همه
اخمها سلام میشود
زود زود
روزهای سرد من تمام میشود
ارسال نظر در مورد این مقاله