معارف
زینب؛ زنی که با آسمان نسبت داشت (به مناسبت فرا رسیدن میلاد بانوی کربلا علیها السلام)
نویسنده: سیدناصر هاشمی
تصویرگر: مریم برزگر
(1)
هوا گرم و سوزان بود. علی همراه مردی بیرون منزل ایستاده بودند و صحبت میکردند. بعد از لحظهای علی وارد خانه شد. نگاهی به خانه انداخت. همسرش را دید و پرسید: «فاطمهجان، برای مهمان چه در خانه داریم؟»
فاطمه گفت: «یا على فقط یک تکه نان در خانه است که آن را براى دخترم زینب کنار گذاشتهام.»
فاطمه نگاهش به گوشهی خانه چرخید. جایی که کودک خردسالش در حال استراحت بود. چشمهای فاطمه در چشمهای دخترش گره خورد. لبخندی زد. دختر کوچک خندید و گفت: «مادرجان نان را براى مهمان ببرید. من صبر میکنم.»
(وفیات الأئمه، ص 441)
(2)
به هر کدام از اسیران در روز، یک قرص نان میرسید. یک قرص نانِ نه چندان مرغوب. کودکان بیتابی میکردند. نمیتوانستند گرسنگی را تحمل کنند. زینب هر وقت صدای کودکان را میشنید با شتاب میرفت و تنها قرص نان خود را با آنها شریک میشد. گاهی از این شراکت چیزی نصیب خودش نمیشد، ولی وقتی لبخند کودکان را میدید گرسنگی یادش میرفت. تنها مشکلش، ضعف بدنیاش بود. دیگر نمیتوانست سر پا بایستد. مجبور بود نمازهایش را نشسته بخواند.
(زینب کبرى، نقدى، ص 62 و 63)
(3)
دختر کوچک از مادرش خداحافظی کرد و به طرف کوچه به راه افتاد. پدر در حیاط خانه نشسته بود. دخترک را دید. وقتی فهمید که میخواهد از خانه خارج شود با ناراحتی پرسید: «کجا میروی؟ شیر بزها را دوشیدهای؟ گندمها را آسیاب کردهای؟»
زن از اتاق سر بیرون آورد و گفت: «بگذار برود! میخواهد قرآن بیاموزد.»
مرد با عصبانیت گفت: «پیش کدام مرد نامحرم؟»
زن به حیاط آمد و به مرد گفت: «معلمش مرد نیست، زن است، زینب بنت علی، تنها زنی که قادر است قرآن را تفسیر کند.»
(شیرزن کربلا، ص 40)
(4)
از صبح برادر را ندیده بود. دلش شور میزد و نگران بود. میترسید خدای نکرده اتفاقی برای برادر بیفتد و او از دیدارش محروم شود. تا صدای در را میشنید، میدوید تا بلکه برادرش را ببیند. مادر از این همه بیتابی و دلشورهی دختر، متعجب شده بود. این دوست داشتن و دلشوره، فقط مخصوص امروز نبود. هر روز وضعیت به همین گونه بود. مادر که نگران وضعیت دخترش شده بود، به دیدن پدرش رفت و گفت: «پدرجان! از محبتى که میان زینب و حسین است، شگفتزده شدهام. زینب لحظهاى بدون دیدار حسین قرار ندارد.»
پدر با شنیدن این سخن فاطمه، اشک از چشمانش سرازیر شد. آهى کشید و به دخترش گفت: «اى نور چشمم! این دختر همراه حسین به کربلا میرود و در رنجها و سختیهاى حسین شریک خواهد بود.»
(ریاحین الشریعه، ج 3، ص 41)
(5)
عید نزدیک بود و زنان آرام و قرار نداشتند. هرکس که در کوفه بود، میخواست در این عید شریک باشد. عدهای خرما میآوردند و عدهای نان. تعدادی هم مشغول رُفت و روب مسجد بودند. کارها به خوبی داشت پیش میرفت؛ فقط یک چیز مانده بود! کسی که بتواند برای آنها سخنرانی کند. مجلس زنانه بود و آنها نمیخواستند مرد نامحرمی برایشان سخنرانی کند. همه از هم سؤال میکردند که چه کسی مناسب سخنرانی است؟ ناگهان زنی خود را به بزرگترهای جمع رساند و گفت: «چرا به حضرت زینب نمیگویید؟ شنیدهام مثل مادرش داناست.»
فرداى آن روز، زینب در جشن بانوان کوفه شرکت کرد و تنها سخنران آن جلسه بود. جلسه آنقدر شلوغ شد که دیگر جا برای نشستن و شنیدن سخنان زینب نبود.
(طراز المذهب از بحر المصائب)
(6)
تمام کاروان آماده شده بودند. زنها در کجاوههای پوشیده، سوار بودند. کودکان، بیخبر از خطرات چند روز بعد، دور شترها میدویدند و بازی میکردند. موقع حرکت رسیده بود. میخواستند مکه را ترک کنند و به عراق بروند. مردم عراق در نامههایشان گفته بودند که بیصبرانه منتظر امامشان هستند. ابنعباس اما نگران بود. انگار از بیوفایی کوفیان خبر داشت. طاقت نیاورد، خودش را به حسین رساند و با همان دلشوره و نگرانی گفت: «یا حسین! اگر خود مجبور به رفتن هستى، زنان را با خود مبر.»
زینب که نزدیک برادرش بر کجاوهای سوار بود، سخن ابنعباس را شنید، سر از کجاوه بیرون کرد و گفت: «ابنعباس! میخواهى مرا از برادرم حسین جدا کنى؟! هرگز!»
(سیماى حضرت زینب، ص 116)
ارسال نظر در مورد این مقاله