10.22081/hk.2022.73483

سوغات خواجه صنعان

سوغات خواجه صنعان

علیرضا لبش

خواجه صنعان بازرگان بزرگ شهر جابلقا بود. او دو پسر داشت به نام‌های سندباد و علاءالدین. تابستان شده بود. مکتب خانه تعطیل بود و سندباد و علاء الدین عاطل و باطل در کوچه و خیابان می‌گشتند. خواجه صنعان می‌خواست به سفر برود. سندباد و علاء الدین را صدا کرد و پرسید: فرزندانم برای شما چه چیزی از سفر به سوغات بیاورم؟

 علاء الدین گفت: من یک چراغ جادو می‌خواهم که غول داخلش باشد.

خواجه صنعان گفت: سر راه برایت می‌خرم.

علاءالدین تأکید کرد: مراقب باشید چراغ نو بخرید. مثل دفعه‌ی قبل چراغ دست دوم نخرید که غولش را قبلاً مصرف کرده باشند.

خواجه سرش را خاراند و گفت: حواسم هست. تو چه می‌خواهی سندباد؟

سندباد در حالی‌که ریگ از کفش‌هایش درمی‌آورد، گفت: من از این تعطیلات یکنواخت خسته شده‌ام، من یک پِت می‌خواهم.

خواجه دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: پت؟ پت دیگر چیست؟

سندباد با بی‌حوصلگی گفت: پت دیگر! همان حیوان خانگی ولی از نوع باکلاسش.

خواجه خنده‌ای کرد و گفت: باشد! برایت سر راه از هند طوطی یا مرغ مینا می‌خرم.

سندباد نالید: مرغ مینا و طوطی که پت نیستند! نه با کلاس هستند نه خانگی. اصلا من با نگهداری پرندگان در قفس مخالفم.

خواجه کمی فکر کرد و گفت: پس برایت بز می‌خرم که هم باکلاس باشد، هم خانگی.

سندباد گفت: اه اه اه! بز هم بو می‌دهد، هم گل‌ّها و گیاهان را می‌خورد و هم مدام می‌خواهد از دیوار صاف بالا برود.

خواجه کلافه گفت: پس یک گاو نُه مَن شیرده می‌خرم که هم با کلاس باشد هم شیر بدهد.

سندباد کفش‌هایش را به زمین کوبید و گفت: ای بابا! من پت می‌خواهم گاو که پت نیست.

خواجه سر بی مویش را خاراند و گفت: من که نمی‌فهمم پت چیست!

سندباد به خواجه نزدیک شد و با مهربانی گفت: پت یعنی شیر، پلنگ، نهنگ، هم با کلاس هستند، هم خانگی.

خواجه نالید: آخر من شیر و نهنگ از کجا پیدا کنم؟

سندباد به نرمی گفت: غصه نخور پدر جان من فکر آن جایش را هم کرده‌ام. اتفاقا یک دوستی در فضای مجازی دارم که یک باغ وحش ورشکسته در هندوستان دارد و می‌خواهد شیرش را واگذار کند. من شیر را می‌خرم. شما فقط سر راه آن را بگیرید و برای من بیاورید.

 

خواجه صنعان قبول کرد و راهی سفر شد. اتفاقاً از تجارت در آن سفر سود خوبی هم نصیبش شد و در برگشت یک چراغ جادوی نو اصل ساخت چین و ماچین برای علاءالدین گرفت و یک شیر بزرگ هم از باغ وحشی در هندوستان تحویل گرفت و قصد وطن کرد.

خواجه صنعان وقتی به خانه رسید، دید که سندباد و علاءالدین از بی‌حوصلگی توی کوچه نشسته‌اند و دارند مگس می‌پرانند. خواجه سوغات پسرهایش را داد و پسرها شاد و خندان رفتند تا از اوغات فراغت و تعطیلات خود لذت ببرند.

راویان اخبار و ناقلان شکرشکن شیرین گفتار روایت می‌کنند که به محض ‌‌این‌که علا‌ءالدین چراغ جادو را گرفت، رفت در یک جای خلوت و چراغ را گردگیری کرد. در حین گردگیری دودی از چراغ بیرون آمد و غول مهیبی تنوره کشید و از چراغ بیرون پرید. غول به محض بیرون آمدن از چراغ شروع به سرفه کرد. علاءالدین با تعجب از غول پرسید: چرا سرفه می‌کنی؟ خدایی نکرده کسالتی چیزی داری؟

غول با دستمال بزرگی آب بینی‌اش را پاک کرد و گفت: چیز مهمی نیست. قبل از سفرم به ‌‌این‌جا غول‌های دیگر برایم گودبای پارتی گرفتند. غول ووهان خیلی سرفه می‌کرد. از وقتی در آغوشش گرفتم کمی احساس بی‌حالی می‌کنم.

علاءالدین با ترس گفت: ببینم بیماری واگیردار که نیست؟

غول عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت: شما چقدر نازک نارنجی هستید. یک سرفه که این حرفها را ندارد.

علاءالدین نفس راحتی کشید و گفت: پس لطف کن و آماده شو تا من سه تا آرزویم را بگویم تا برآورده کنی.

غول با تعجب گفت: چی؟ سه تا آرزو؟ این در قراردادم نبود. من فوقش بتوانم چند تا کمد و میز جا به جا کنم.

 

اما بشنوید از سندباد که بعد از ‌‌این‌که سوغات خودش را گرفت، چه سرنوشتی در انتظارش بود.

سندباد مدتی با شیر بازی کرد و مدتی هم قلاده‌ای به گردنش بست و توی کوچه خیابان گرداند و بعد نزد پدر رفت و گفت: من دیگر از دست این شیر خسته شده‌ام. باید رهایش کنم برود، یا خانه را به هم می‌ریزد یا چنگ می‌اندازد یا گاز می‌گیرد. هیچ کدام از فرمان‌های مرا هم گوش نمی‌دهد. حتی نمی‌تواند با توپ روپایی بزند.

خواجه با عصبانیت گفت: این‌همه برای این شیر پول داده‌ایم، نمی‌شود که همین‌طوری ولش کنیم برود.

سندباد بی‌حوصله گفت: من نمی‌دانم. باید ولش کنیم برود.

خواجه کمی فکر کرد و گفت: نمی‌شود ولش کرد باید به یکی بفروشیمش.

سندباد گفت: آخر چه کسی این شیر را می‌خرد؟

علاءالدین که اتفاقی از آن‌جا می‌گذشت سرفه‌ای کرد و گفت: اتفاقا این شیر در شهر طرفداران زیادی پیدا کرده، کل شهر دوست دارند شیر را ببیند.

خواجه و سندباد هر دو با تعجب گفتند: ‌‌چه طور؟!

علاءالدین لبخندی زد و گفت: من در فضای مجازی به همه گفته‌ام که ما یک شیر داریم که روپایی می‌زند، به‌خاطر همین کل شهر دوست دارند این شیر رو ببینند.

سندباد گفت: اما شیر من که بلد نیست روپایی بزند.

علاءالدین لبخند مؤذیانه‌ای زد و گفت: هنوز نه! ولی من غولی دارم که شاید بتواند به شیر تو روپایی زدن یاد بدهد، آن وقت یک نمایش دو نفره غول و شیر برگزار می‌کنیم و همه شهر را سرگرم می‌شوند.

 

سندباد قبول کرد و خواجه صنعان خوش‌حال از این‌که پسرهایش در عنفوان جوانی راه و رسم تجارت و کسب درآمد را به نیکی آموخته‌اند، رفت تا چادری برای نمایش غول و شیر فراهم کند.

اما بشنوید از سندباد و علاءالدین که غول و شیر را با هم آشنا کردند و غول قول داد در قبال آزادی‌اش چند حرکت روپایی و قیچی برگردون به شیر بیاموزد. روزها گذشت و غول تمام تلاشش را به کار برد تا حرکتی به شیر بیاموزد. سندباد و علاءالدین هم که صبح تا شب درگیر فراهم آوردن مقدمات نمایش بودند. مثل غول بیمار شدند و به سرفه افتادند.

روز موعود فرا رسید. همه مردم شهر در چادر باشکوهی که خواجه صنعان برای هنرنمایی فرزندانش به پا کرده بود، جمع شدند.

شیر روی صحنه آمد و به جای روپایی زدن فقط سرفه و عطسه کرد. مردم شهر فکر کردند این کار بخشی از نمایش شیر است و برای او کف زدند. وقتی غول روی صحنه آمد از شدت تب و لرز سرخ شد و به خودش ‌لرزید. مردم فکر کردند که این هم بخشی از نمایش است و برای غول هم کف زدند.

آن شب به خوبی و خوشی گذشت اما از فردای آن روز همه مردم شهر گرفتار بیماری جدیدی شدند و همه راهی خانه طبیب شدند.

آن سال اوقات فراغت و تعطیلات علاءالدین و سندباد به خوبی و خوشی در بستر بیماری سپری شد و پاییز از راه رسید و هر دوی آنها دوباره سر کلاس درس حاضر شدند.

اما بشنوید از سرنوشت غول و شیر قصه که از آن روز به بعد یک گروه نمایش تشکیل دادند و تقریبا نیمی از دنیا را زیر پا گذاشتند و همه را به بیماری مبتلا کردند.

CAPTCHA Image