هندوانه کیلو سیتومن
سارا آمره-18 ساله- مرکز 7
آقاجان خود را اوستای هندوانه میداند. هر موقع سید وانتش را جلوی در ما پارک میکند، من و آقاجان با پیژامه و کت بلند مشکی روی شانههایش کنار وانت میایستیم و او یک هندوانه را بر میدارد و شروع میکند به کوبیدن، همهی حرص تمام شدن پاکت سیگارش را روی آن زبان بسته خالی میکند.
آقاجان سیگارش را گوشهی لبش جا میدهد و هر بار با حرفی که میزند سیگار بالا و پایین میرود.
شانهاش را بالا میاندازد که کتش هم درست پشت گردنش جا بگیرد.
شروع میکند به کتک زدن، معتقد است اگر هندوانه پَخ پَخ کرد احتمال میدهیم شیرین است.
برای اثبات این فرضیهی پر دردسر نیاز به یک تیزی داریم. تیزیای که سید هندوانهفروش با دیدن آن فاتحهی همهی هندوانههای وانتش را میخواند و رنگ از سر و صورتش میپرد.
آقاجان یکپایش را روی سپر وانت میگذارد، دستش را روی زانویش تکیه میدهد و در حالی که سیگار بین لبهایش بالا و پایین میرود به آقاسید میگوید: «سید، چاقوتو بده ببینم شیرینی هندوانههات دلم رو میزنه یا نه؟»
سید بیزبان، آب دهانش را به سختی قورت میدهد. حتی صدای گلویش را مادرم از حیاط پشتی خانهی آقاجان شنید. آقاسید باز هم در رودبایستی با آقاجان گیر افتاده است.
آقاسید میخواهد مقاومت کند و تن به ذلت ندهد، اما هر لحظه که ابروهای آقاجان بیشتر به هم گره میخورد رنگ سید سفیدتر میشود. دوست داشتم آقاسید پیروز این نبرد چشم در چشم باشد، اما دستش به سمت چاقویی که روی ترازوی پشت وانت گذاشته بود به راه میافتد.
دلم به حال سید میسوزد. با صورت نزار و با ناله و بغض گفتم: «آقاجون...»
آقاجان آرام کتش را کنار زد و دسته پولی که داخل جیب کتش بود را به من نشان داد که مثلاً پولشو میدم بابا.
آقاجان تیزی را از سید گرفت و گردن هندوانه را گوش تا گوش برید. صدای بریده شدن پوست کلفت هندوانه فشار آقاسید را انداخت. سید با رنگ و روی پریده و چشمان بسته به ماشین تکیه داد. مادرم بیرون آمد. چاقو را دست آقاجان دید گفت: «آقاجون چاقو داری؟» آقاجان گفت: «آره دارم مشکلیه؟»
مادرم حرفی نزد و برگشت توی خانه.
خواهرم سرش را از پنجرهی طبقهی دوم بیرون آورد و فریاد زد: «آقاجون نکن شر میشه.»
با همان چاقوی تیز آقاسید که روی دستهاش نوشته بود:`«زنجان!»`یک برش از هندوانه را در دهان سید گذاشت تا فشارش درست شود.
یک آقایی با پیراهن گلدار مشکی آمد تا هندوانه بخرد؛ اما سیدِ هندوانهفروش نای صحبت نداشت.
آقاجان گفت: «کیلو 25تومن.»
گلهای مشکی پیراهن مرد ریخت.
گفت: «اما روی این کارتون که نوشته 2500تومن!»
آقاجان باز هم قلدربازیاش گرفت و گفت: «این برای وقتی بود که سید زنده بود، الآن که دیگه آفتاب عمرش غروب کرده من باید راهش رو ادامه بدم.»
گفتم: «آقاجون راه سید این نبود!»
آقاجان گفت: «هییس چیزی نگو؛ من برای سید هم مادر بودم هم پدر، بالأخره باید بتونه دِین منو ادا کنه.»
گفتم: «آقاجون دِینه سید هم حساب کنیم باید بدی کیلو پنج هزار!»
آقاجان گفت: «پس دوسال شیری که دادم چی شد؟ بهای اونم باید حساب کرد.»
سید دهان باز کرد تا چیزی بگوید که آقاجان یک قاچ دیگر گذاشت دهانش. گفتم: «الآن این خفه میشه!»
آقاجان دستی روی شانهی مرد مشتری گذاشت و گفت: «تا سید جونی بگیره یه معاملهی پرسود میکنیم.» بعد از آن خندههایی کرد که آخرش به سرفه ختم شد آقاجان یک قاچ از هندوانه به مرد مشتری داد. سید دهان باز کرد و با زحمت زیادی تکه هندوانه را قورت داد. حسابی گیج میزد و من آماده شنیدن هذیانگوییهای آقاسید بودم. گفت: «آقاجون هندوانهها خیلی شیرین بود.» آقاجان گفت: «قابلی نداره پسرم کیلو سیتومن.»
گفتم: «آقاجووووون!»
آقاجان گفت: «۲۵تومن که قیمت خودم بود، تا الآنم یک هندوانه دادم خورد، به خاطر نوهی قشنگم این هندوانه را دادم پنجتومن!»
سید بیچاره که در حال گیج زدن بود و فقط به دنبال راه فرار بود تا از این مهلکه فرار کند و هندوانههایش را نجات دهد، یک دسته پول نو از جیب شلوارش درآورد و به آقاجان داد و سوار ماشین شد و فرار کرد و دیگر هیچ موقع صدای بلندگوی سید در محلهی ما نیامد.
ارسال نظر در مورد این مقاله