خاطرات یک دهه شصتی

10.22081/hk.2022.73474

خاطرات یک دهه شصتی


خاطرات یک دهه شصتی

این قسمت:

شهربازی در پارکینگ:

سمیه سیدیان

چهارساله بودم درست وسط جنگ و موشک‌باران که برای اولین بار معنای دو کلمه‌ی مخترع و اختراع را فهمیدم. بابا برای من مخترع بود؛ مخترع چیزهایی که من را خوش‌حال می‌کرد. هر بار برایم چیز تاز‌ه‌ای می‌ساخت که من مدت‌ها با آن سرگرم بودم. یادم نمی‌آید اختراع بازی بابا از کجا شروع شد. شاید از بهانه‌گیری‌های من برای داشتن چیزهای جدید؛ اما فکر کنم خیلی قبل‌تر از عصرهای جمعه، یعنی از وقتی که بابا فهمید دوست دارد چه کاره شود.

سال‌‌های شصت که من تازه به دنیا آمده بودم، هنوز جنگ بود، بچه‌ها سرگرمی زیادی نداشتند. تلویزیون هم مثل حالا نبود با شبکه‌های متفاوت، خبری از شبکه‌های کارتون اختصاصی نبود. شبکه‌ی دو ساعت نه صبح کارتون نشان می‌داد و عصرها ساعت پنج بعدازظهر، شبکه‌ی یک. یک هفته در میان، شانس می‌آوردیم که مدارس بعدازظهری نبود و به کارتون عصر می‌رسیدیم. عصرهای جمعه هم که حسابش جدا بود. عصرهای جمعه، برنامه‌ای به اسم «هوشیار و بیدار» از تلویزیون پخش می‌‌شد. دوتا مرد، نقش دوتا نوجوان را بازی می‌کردند و با کارهای خنده‌داری که انجام می‌دادند بچه‌ها را سرگرم می‌کردند. آن سال‌ها تلویزیون، بازیگر کودک و نوجوان کم داشت و توی خیلی از برنامه‌ها، بزرگ‌تر‌ها با همان سبیل جای بچه‌ها بازی می‌‌کردند و حرف‌های بچگانه می‌زدند. من و خواهر و برادرم با چه لذت عجیبی مقابل تلویزیون می‌نشستیم و یا درازکش به صفحه‌ی تلویزیون هجده اینچ رنگی خیره می‌شدیم تا ببینیم کدام یک از آن دوتا پسر کوچکی که سبیل داشتند، می‌توانند تست هوشیاری را انجام دهند و مثلاً نسوزند. من از همه کوچک‌تر بودم و اما توی خیال خودم به راحتی سیم‌های پیچ در پیچ را رد می‌کردم؛ بدون این‌که حتی بوقی بزند و چراغی روشن شود، تازه برنده هم می‌شدم.

دستگاه هوشیاری چیز عجیبی بود. یک جعبه‌ی چوبی مثل صندوق مامان‌بزرگ‌‌ها؛ اما بدون در که دو طرفش مسوار و مفتول مارپیچی داشت؛ اما داستان این‌جا تمام نمی‌شد و تازه شروع می‌شد. باید حلقه‌ای را که یک دسته‌ی چوبی داشت، از آن مارپیچ رد می‌کردیم. آن هم جوری که به هیچ سیم و مفتولی نخورد و صدای زنگ بلند نشود. بلند شدن زنگ همان و هوشیار نبودن فردی که حلقه دستش بود همان. من دوست داشتم حداقل برای یک بار هم که شده آن دسته‌ی بامزه را توی دست بگیرم و از مسیر پیچ و واپیچ مفتول برق‌دار و زنگ‌دار رد بشوم و یک بار هم چراغش روشن نشود. وقتی بابا دید که من عصرهای جمعه، در یک وجبی تلویزیون می‌نشینم و چشم از تلویزیون بر نمی‌‌دارم و دستم را همراه دست «هوشیار» یا «بیدارِ» توی تلویزیون بالا و پایین می‌برم و با هر بار صدای بلند شدن بوق از جا می‌پرم؛ بالأخره تصمیمش را گرفت و به من چشمک زد:

«فقط راه حلش توی زیرزمینه و بس!»

نه، قرار نبود من را توی زیرزمین خانه زندانی کند، اصلاً قرار نبود من را تنبیه کند تا دستگاه «هوشیار و بیدار» از یادم برود، در عوض یک فکر درست و حسابی داشت. زیرزمین خانه‌ی ما، درست یک جای جادویی بود، جایی که در آن چیزهای جالبی ساخته می‌شد. چیزهایی که بابا فکر می‌کرد و بالأخره بعد از چند روز از توی ذهنش می‌پریدند بیرون.

همین جا یک رازی برای‌تان بگویم، مامان هیج‌وقت این زیرزمین جادویی را دوست نداشت. نه زیرزمین را و نه چیزهایی که از تویش بیرون می‌آمدند، مثل صندلی پرنده، صندلی سونای بخار توی خانه نزدیک بود من را مثل یک دانه بلال کباب کند و خیلی چیزهای دیگر.

اما راستش را بخواهید بابا برای هر چیزی راه حل داشت. همیشه مدادش توی جیب پیراهنش کنار چندتا کاغذ کوچک بود. آماده برای طراحی کردن و نقشه کشیدن از چیزهایی که در یک لحظه به ذهنش می‌رسید. آن را می‌کشید و چند روز، عصرها بعد از کارش، توی زیرزمین غیب می‌شد و بعد چیزی را که روی کاغذ کشیده بود، می‌ساخت. بابا شاید بلدترین آدمی بود که می‌شناختم. (توی پرانتز هم بگویم می‌شناسم، چون هنوز هم خیلی چیزها برایم می‌سازد، کافی است عکس یک چیزی را برایش بفرستم، چند دقیقه بعد نقشه‌اش را برایم می‌فرستد و خیلی تند و سریع حساب می‌کند که هزینه‌ی ساختش چه‌قدر می‌شود و با چه چیزی می‌‌توان آن را درست کرد.)

آن روز عصر هم، مثل تمام جمعه‌ها، بعد از تمام شدن برنامه‌ی «هوشیار و بیدار»، حسابی دمغ بودم. اصلاً عصرهای جمعه، انگار تمام غم و غصه‌‌های عالم یک جا جمع می‌شد و جایی بهتر از دل من پیدا نمی‌کرد. بابا سرش توی کاغذهای خودش بود و داشت چیزی می‌کشید. من همچنان به صفحه‌ی سیاه و خاموش تلویزیون نگاه می‌کردم که مامان چپ چپی به من نگاه کرد و گفت:

«اگه حوصله‌ات سر رفته پاشو برو کتابات رو بخون!»

 نمی‌‌دانم حوصله‌ام از کجای بدنم سرریز کرده بود که من نمی‌دیدم و مامان با آن نگاه تیزبینش می‌دید. من هم برای این‌که مامان باز نگوید به حرفش گوش نمی‌دهم، کنار کتاب‌خانه‌ی دیواری خانه‌ی‌مان، چند بار عقب و جلو و رفتم و به قسمت کتاب‌های مخصوص خودم، نگاهی انداختم؛ اما همه تکراری بود و صد بار آن‌ها را خوانده بودم. اگر برای بار صدویکم می‌‌خواندم، حتماً تک‌تک کلمه‌‌های‌شان را بالا می‌آوردم. خواهر بزرگه گفت:

«همه می‌رن کوچه هفت سنگ بازی کنن! دلت نمی‌خواد بیای؟»

نه دلم نمی‌خواست هیچ سنگی از هفت‌تا سنگ را بزنم. برادر بزرگه گفت:

«آقا مرتضی از دم خونه‌ی ما تا دم خونه‌ی خودشون تور بسته والیبال بزنیم! بیا توپ جمع کن ما شو!»

 و زیر لب به شوخی بی‌مزه‌ی خودش هِرهِر خندید. من حتی خنده‌‌ام هم نمی‌آمد. دلم فقط یک چیز می‌‌خواست دستگاه «هوشیاری» که مثل هوشیار و بیدار، حلقه را از مفتول‌های مارپیچ رد کنم و مثل خودشان شعر بخوانم:

«هوشیارم! بیدارم! از تنبلی بیزارم!»

و باز هی این شعر را بخوانم و بخوانم و بدون این‌که دستم بلرزد و یک چراغ روشن شود و یک بوق بشنوم، بازی را ببرم. چشم‌هایم را بستم و توی خیال خودم، دستم را توی هوا حرکت دادم. زیر لب آهسته خواندم:

«هوشیارم! بیدارم! از تنبلی بیزارم!»

همان‌طور که می‌‌خواندم. دستم را هم بالا و پایین می‌بردم، مثل این‌که دستگاه هوشیاری روبه‌روی من بود. چشم‌هایم را که باز کردم، بابا مقابلم ایستاده بود. سرش را تکان داد و آهسته گفت:

«پس واقعاً این دستگاه هوشیاری رو می‌‌خوای؟»

و وقتی به دهان باز من نگاه کرد. مثل برق توی زیرزمین غیبش زد. تا شب که از زیرزمین بیرون بیاید. توی خانه راه می‌رفتم و تند تند زیر لب دعا می‌کردم:

«مامان، بابا رو برای خرید کردن و نون بربری داغ عصرونه صدا نزنه! تا بابا هم کارش تموم بشه!»

نمی‌دانم چی شد که خدا دلش برایم سوخت و برای اولین بار حرفم را گوش داد و مامان سرش به کارهای آشپزخانه گرم شد. از توی زیرزمین سروصدای خرچ و خروچ و تق و توق می‌آمد. دو- سه دفعه هم صدای بابا بلند شد که:

«آخ برق گرفتم! وای سوختم!»

فقط شانس بزرگی آورده بودم که خانه‌ی ما جنوبی بود و آشپزخانه طرف دیگر خانه و تا کسی توی حیاط نمی‌رفت، نمی‌توانست صداهای زیرزمین را هم بشنود. من هم با هر راهی که می‌توانستم، از آواز خواندن گرفته تا بلند بلند کتاب خواندن، سعی کردم تا مامان صدای بابا را نشنود و طرف حیاط و زیرزمین نرود که هم کار بابا ساخته بود و هم دستگاه «هوشیار و بیدار» من، کنار وسایل نمکی بود. آن سال‌ها نمکی، به کسانی می‌‌گفتند که نان‌های خشک خانه‌ها و وسایل به دردنخور را جمع می‌کردند و در عوض آن به صاحب‌خانه کیسه‌های زرد نمک می‌‌دانند. هر بار که بابا چیز تازه‌ای می‌ساخت، مامان عصبانی آن را کنار وسایل دور ریز و نمکی می‌گذاشت و غرغرکنان می‌گفت:

«خسته شدم بس که آت و آشغال‌هاتون رو این‌ور و اون‌ور گذاشتم آقای مهندس!»

طفلک بابا! تنها کسی که قدر اختراعات بابا را می‌دانست خودم بودم و بس! بالأخره بعد از چند ساعت بابا از پله‌های زیرزمین بالا آمد. توی دستش بزرگ‌ترین دستگاه «هوشیار و بیدار»ی که می‌‌توانست وجود داشته باشد، بود. قبل از این‌که مامان از آشپزخانه بیرون بیاید و بابا را برای خرید نان بربری بیرون بفرستد. بابا آهسته به من گفت:

«درِ پارکینگ رو باز کن تا مادرت ندیده! وگرنه هر دوتامون بیچاره می‌شیم!»

در پارکینگ را باز کردم. از بابا پرسیدم:

«حالا چرا این‌قدر بزرگ درست کردی بابا؟ اگه کوچک بود که راحت یه جا قایمش می‌کردیم!»

بابا دستگاه را توی پارکینگ گذاشت و دو شاخه‌ی ترانس دستگاه را به برق زد. بعد گفت:

«الآن خودت می‌فهمی‌ چرا بزرگ درست کردم! نشنیدی که می‌گن کار نیکو کردن از پر کردن است!»

اولین بار که آن حلقه‌ی فلزی را توی آن مارپیچ اسرارآمیز به حرکت درآوردم، قلبم از هیجان نزدیک بود بایستد. هزار بار تماشا کردن آن توی تلویزیون به اندازه‌ی یک بار بازی کردن واقعی لذت نداشت. بابا مارپیچ را خیلی بزرگ و سخت ساخته بود و به راحتی نمی‌شد تا آخر آن، بدون شنیدن بوق و روشن شدن چراغ رفت و همین هیجان بازی را بیش‌تر می‌کرد. یادم نیست چند بار تا نیمه‌ی راه رفتم و سوختم تا بالأخره توانستم حلقه‌ی فلزی را از آن همه مارپیچ عبور دهم، ولی یادم است که وقتی برای اولین بار موفق شدم، از خوش‌حالی جیغ کشیدم.  برنامه‌ی «هوشیار و بیدار» حالا توی پارکینگ خانه‌ی ما اجرا می‌شد. مامان و خواهر و برادرهایم دویدند توی پارکینگ. مامان با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:

«باز هم یه اختراع تازه.»

ولی مامان نمی‌دانست که این تازه اول ماجراست چون از فردا همه‌‌ی بچه‌های محل جلوی در پارکینگ ما جمع می‌شدند و می‌خواستند با اختراع تازه‌ی بابام بازی کنند. طوری که گاهی دیگر نوبت بازی به خودم هم نمی‌رسید. برای همین مجبور شدم  برای بازی با دستگاه «هوشیار و بیدار» بلیط درست کنم و هر کدام را یک تومان بفروشم. بلیط‌ها را روی کاغذهای دفتر مشقم نقاشی می‌کردم و با خط‌کش آن‌ها را می‌بریدم و به بچه‌ها می‌فروختم. همه‌ی بلیط‌هایی که نقاشی کرده بودم همان روز اول فروخته شدند. بعد از یک هفته فهمیدم بیش‌تر از این‌که بازی کنم در حال بلیط فروختن هستم. برای همین رفتم سراغ بابا و گفتم:

«بابا می‌شه برام یه دستگاه «بلیط نقاشی کن» اختراع کنی!»

CAPTCHA Image