شروع یک گفتوگو
فاطمه ظهیری
«زن با جوش قرمزی که تازه روی گونهاش نشسته بود، ور میرفت: اوهوم... اهوم... فهمیدم بابا...»
مرد ابروهایش رو توی هم گره زد: این دفعهی آخره که میگم... دیگه نشنوم...
زن هندزفری را توی گوشش گذاشت و خیلی آرام گفت: «باشه حالا... هر چی تو میگی درسته...»
مرد صدایش را ته گلویش انداخت، انگشتهایش را توی هم گره کرد و محکم به دیوار کوبید: «اصلاً گوش میدی من چی میگم؟»
زن از جایش بلند شد: «چه خبرته! آره دیگه همون حرفهای تکراری همیشگی...»
صدای الناز قطع شد، خانم قدیری روی تابلو نوشت: دیالوگ یا گفتوگو سریعترین راه انتقال اطلاعات در داستان است. اطلاعاتی که مخاطب نمیخواهد از زبان راوی بشنود... مردی که صدایش را ته گلویش انداخته بود میآید جلوی من مینشیند. خانم قدیری دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: «پونه نبیری سؤالی نداری؟ بچهها برای نوشتن دیالوگ در داستان میتونید از شخصیتهایی که در اطرافتون وجود داره استفاده کنید!»
مرد از جایش بلند میشود و میرود کنار پنجرهی کلاس با آب پاش زرد پلاستیکی مشغول آب دادن به گلدانهای شمعدانی میشود. خانم قدیری از همه میخواهد که مثل الناز شروع یک داستان را بنویسند که با گفتوگوی یک زن و مرد شروع میشود...
«مرد کنترل را توی دستانش میچرخاند. زن استکان چای را که چندتا دانه عناب رویش شناور است جلوی مرد میگذارد. دستی توی ابرویش میکشد:
- راستی بهت گفتم دیروز توی خیابون کی رو دیدم؟
مرد فوتی روانهی چای میکند و موج کوچکی در سطح استکان ایجاد میشود:
- هیسسسسسسس! بزار ببینم اخبار چی میگه.
و صدای تلویزیون را بیشتر و بیشتر میکند...
متن ریحانه هم تمام میشود.
خانم قدیری نوشتههای روی تابلو را پاک میکند: نوع حرف زدن آدمهای واقعی در اطرافمون خیلی میتونه برای نوشتن دیالوگ توی داستان بهمون کمک کنه! هر کس نوشت میتونه شروع داستانش رو بخونه!
زن سینی به دست، استکان چای را جلویم میگذارد: تا سرد نشده بخور عناب داره واسه غلظت خون خوبه...
مردی که صدایش را ته گلو انداخته بود هنوز هم کنار پنجره ایستاده است.
خانم قدیری ادامه میدهد: «گفتوگو یعنی یک موقعیت دو طرفه مثل الآن که من دارم با شما صحبت میکنم...»
محدثه با قورت دادن آب دهانش که مثل همیشه صدادار است خودش را برای خواندن شروع داستانش آماده میکند: «زن چندتا استیکر قلب برای مادرش میفرستد و توی وضعیتش سالگرد ازدواجشان را به همه اعلام میکند. مرد هم وضعیت را لایک میکند و چندتا استکیر قلب و بوس برای زن میفرستد... زن به شوهرش پیام میدهد: عززززیزم شب بریم رستوران ژیوان؟ مرد در حالی که توی آشپزخانه مشغول گاز زدن به یک سیب قرمز بزرگ است در جواب مینویسد: از خدامه... ولی بزار سر برج... زن چندتا استکیر گریه برای مرد میفرستد و از کنار مرد رد میشود و میآید روی صندلی درست روبهروی من مینشیند. مرد جوابی نمیدهد و در ته ماندهی سیبی که گاز زده غرق میشود انگاری که یک فرضیهی جدید علمی را میخواهد کشف کند.»
خانم قدیری به محدثه نگاهی میکند: «عزیزم متوجه شدی که گفتوگو در داستان باید چهطوری باشه؟ الآن این گفتوگو بود به نظرت؟!»
محدثه کمی هیجانزده میشود: «خانم خودتون گفتید از نمونه آدمهای واقعی اطرافمون استفاده کنیم. من دربارهی خاله و شوهرخالهام نوشتم دیگه....»
خانم قدیری چیزی نمیگوید. به جملههایی که روی برگه نوشتهام نگاه میکنم.
«مرد دنبال کلیپ خفنی که صبح دیده بود، میگردد. کلافه شده و نمیتواند آن را پیدا کند. غم خیلی خیلی بزرگی مثل از دست دادن یکی از عزیزانش میآید روی سرش هوار میشود.
زن جای دنجی پیدا کرده و غرق شده در کتاب جدیدی که مثل بمب سروصدا کرده (لطفاً مرغ نباشید) نویسنده نمیدونم چی چی!
دختر خوشحال به خانه میآید تا خبر چاپ شدن داستانش را در مجله به پدر و مادر بدهد. برقی عجیب توی چشمهایش میدرخشد. برقی که واقعاً برق میزند زرورقی... دستهایش را در آغوشش فشار میدهد و باز میکند و با صدای بلندی میگوید: «میدونید چی شده...»
مرد فریاد میزند: «بالأخره پیداش کردم.»
زن با ولع میرود صفحه بعد کتاب.
دختر مجله را روی میز میگذارد و خیلی آرام میگوید: «ببینید داستانم چاپ شده... اولین داستان من داستان پونه نبیری ۱۵ ساله...»
*****
کلاس تمام میشود و نمیتوانم تمرینم را بخوانم. پونه نبیری که خودم هستم روی صندلی آرام نشستهام به مردی که صدایش را ته گلو انداخته بود، زن سینی به دست، دختری که سالگرد ازدواجش بود و پونهی نبیری فکر میکنم میخواهم برای جلسه بعد تمرینم را با این شخصیتها بنویسم با موضوع گفتوگو.
ارسال نظر در مورد این مقاله