کاروانسرای قلعه خرگوشی

10.22081/hk.2022.73462

کاروانسرای قلعه خرگوشی


ایرانگردی

‌‌کاروان‌سرای قلعه خرگوشی

نوشته و عکس: عدالت عابدینی

بعد از باتلاق گاوخونی به سمت جنوب فقط من هستم و دوچرخه. یک خرده نگرانی به سراغم ‌‌‌می‌آید. نه به خاطر ‌‌این‌که در طول مسیر تنها هستم و هیچ احدالناسی در آنجا نیست. صبور باشید به ‌‌‌‌آن‌جا هم ‌‌‌می‌رسیم. خودتان را همراه من تجسم کنید.

باد با سرعت ‌‌‌می‌وزد. نه از روبرو از پشت. انگار که من و دوچرخه را به جلو هل ‌‌‌می‌دهد. این یعنی یک امداد یک کمک برای دوچرخه سوار. مخصوصاً اگر جاده شیب ملایمی هم به سمت پایین داشته باشد، نور اعلی نور ‌‌‌می‌شود. با سرعت هر چه تمام تر ‌‌‌می‌روم. یک لحظه ماشین آفرودی ‌‌‌می‌ آید و سبقت ‌‌‌می‌گیرد و ‌‌‌می‌رود.

اگر فکر کردید که ‌‌این‌جا ترسیدم، سخت اشتباه کردید. ‌‌این‌جا که ترس ندارد. کیف هم می‌کنم.

اما کمی نگذشته که ماشین بر‌‌‌می‌گردد. من با سرعت ‌‌‌می‌روم و او هم با سرعت کم ‌‌‌می‌آید.

لحظه به لحظه به هم نزدیک ‌‌‌می‌شویم. چرا رفت و چرا برگشت!؟ این ماشین تنها در ‌‌این‌جا چکار ‌‌‌می‌کند؟ ‌‌این‌جا که جای دیدنی ندارد. کاری با من دارد؟ نکند ‌‌‌می‌خواهد مثل قدیم‌‌‌‌ها راهزنی کند و دوچرخه‌‌‌‌‌ام و اسباب و اثاثیه‌‌‌‌‌ام را ببرد و مرا هم تنها این وسط بگذارد و برود. ولی اینها که ارزشی ندارند.

لحظه به لحظه ماشین نزدیک و نزدیک تر ‌‌‌می‌شود. من هم با سرعت به سمتش ‌‌‌می‌روم. تپش قلبم بالا ‌‌‌می‌رود. ‌‌‌می‌توانم صدای تنفسم را بشنوم.

ماشین ‌‌‌می‌آید و چراغی روشن ‌‌‌می‌کند و ‌‌‌می‌رود.

به همین راحتی. امیدوارم که تا ‌‌این‌جا کار توانسته باشم اندکی هیجان را برده باشم بالا.

ولی اینها شوخی بود. خواستم خویش آزمایی کنم در هیجان افزایی نوشته‌‌‌‌هایم. عجب جمله ای شد!

البته ‌‌‌می‌توانست جدی هم باشد.

جاده به خاکی ‌‌‌می‌خورد. یعنی آخر دنیا. خورشید هم آن پشت پشت‌‌‌‌ها یواش یواش قایم ‌‌‌می‌شود. انگار ‌‌‌می‌خواهد اتفاقی بیافتد.

چرا به ‌‌کاروان‌سرا ‌‌‌نمی‌‌رسم؟ به من گفته اند بعد از باتلاق چند کیلومتری رکاب بزنی به باتلاقی ‌‌‌می‌رسی. ولی هیچ خبری از ‌‌کاروان‌سرا نیست!

آسمان کاملا تاریک ‌‌‌می‌شود. هد لامپ را روشن ‌‌‌می‌کنم. فقط ‌‌‌می‌توانم جلوی راهم را ببینم. جاده آنقدر ناهموار است که دوچرخه به شدت بالا و پایین ‌‌‌می‌رود. موبایل هم اصلاً آنتن ‌‌‌نمی‌‌دهد، تا از دوستانم بپرسم این ‌‌کاروان‌سرایی که ‌‌‌می‌گفتند کجاست. مسیر خاکی هم افتضاح شده است!

نوری شبیه نور ماشین در دوردست ‌‌‌می‌بینم. بخش‌‌‌‌هایی از ‌‌کاروان‌سرای قلعه خرگوشی را در سمت چپ جاده ‌‌‌می‌بینم. ولی اصلاً درِ ورودی‌اش نمی‌دانم کجاست!؟ دوچرخه را به گوشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای ‌‌‌می‌گذارم و شروع ‌‌‌می‌کنم به گردش در اطراف آن. درست پشت به جاده درِ ورودی است.

 آرام وارد قلعه ‌‌‌می‌شوم. فقط صدای کشیده شدن کفش‌‌‌‌هایم را ‌‌‌می‌شنوم. بعد از حدود هفت هشت متر به حیاط ‌‌کاروان‌سرا ‌‌‌می‌روم.

تا داخل ‌‌‌می‌شوم و سمت چپ را نگاه ‌‌‌می‌کنم. نور ضعیفی را ‌‌‌می‌بینم. نزدیک تر ‌‌‌می‌شوم. ‌‌‌می‌بینم دو نفر ‌‌‌‌آن‌جا هستند. این دفعه ‌‌‌‌‌واقعاً وحشت ‌‌‌می‌کنم. این‌ها دیگر کی هستند و نصف شب ‌‌این‌جا چکار ‌‌‌می‌کنند؟ آنها هم با تعجب به من نگاه ‌‌‌می‌کنند. طبیعتاً آنها هم چنین ‌‌‌‌‌سؤالی دارند.

سلام ‌‌‌می‌کنم و آن‌‌‌‌ها هم جواب سلامم را ‌‌‌می‌دهند.

علی و احسان هر دو بزرگتر من و اهل ورزنه هستند. آنها گاهی اوقات دو نفری به ‌‌این‌جا ‌‌‌می‌آیند و به دردل با یکدیگر می‌پردازند. چایی تعارف می‌کنند. چایی‌‌‌‌‌‌شان ‌‌‌‌‌واقعاً می‌چسبد. فکر کنم چهار استکانی خوردم. خوشبختانه آب زیادی هم دارند. اصلاً فراموش کرده بودم که به وقت آمدن آب کافی هم به همراه داشته باشم.

بعد از مدتی هم صحبتی آنها می‌روند و من ‌‌‌می‌مانم تنهای تنها! به خیر ‌‌‌می‌گذرد

  • ولی باز بودن آنها بهتر از تنها بودنم در این ‌‌کاروان‌سرای در دل تاریکی شب است.

در یکی از اتاق‌‌‌‌های ‌‌کاروان‌سرا که نسبتا سالم هم مانده است چادر ‌‌‌می‌زنم. با نور LED که دارم یک نور کامل هم به اتاق ‌‌‌می‌دهم.

سیب زمینی را که صبح آب پز کرده بودم را با نان کنجد روانه شکمم ‌‌‌می‌کنم.

‌‌کاروان‌سرای قلعه خرگوشی نزدیک شهر ندوشن یزد است که در دوران شاه عباس توسط مردم ندوشنی ساخته شده و قبلاً در مسیر جاده قدیم یزد به اصفهان قرار داشته است.

در داخل ‌‌کاروان‌سرا چقدر آدم ‌‌این‌جا آمده‌‌‌اند و رفته‌‌‌اند. چه سروصداهایی در ‌‌این‌جا بوده. چقدر آدم بودند که ‌‌این‌جا با هم دوست شدند و شاید دشمن. بعضی هم شاید عاشق. خلاصه داستان‌‌‌‌های زیادی داشته کاش کسی بود که آن زمان اتفاقات داخل ‌‌کاروان‌سرا را ‌‌‌می‌نوشت.

شاید هم نوشته شده ولی به به دست ما نرسیده است.

***

بعد از یک شب مانی در ‌‌کاروان‌سرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق ‌‌‌می‌روم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر ‌‌‌می‌شود. بوته‌‌‌‌های خار دو طرف جاده تکان‌‌‌‌های شدید ‌‌‌می‌خورند.

راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه ‌‌‌می‌دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند ‌‌‌می‌بینم. سرعتم را زیاد ‌‌‌می‌کنم تا به آنها برسم به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.

لابه لای صحبت‌‌‌‌های سلمان ‌‌‌می‌فهمم که چهارده سال دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام ‌‌‌می‌دهد. حتی ‌‌‌می‌گوید برنامه‌ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتاً هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه ‌‌‌می‌دهم.

خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع‌ام برای دیدن ندوشن دو چندان می‌شود.

 

CAPTCHA Image