خودم یا آقاجون
بشری امامی
حرف یکی از بچهها کلافهام کرده است: «راستی! خودم انتخاب کردم یا آقاجون؟ خودم؟ آقاجون؟»
آقاجون توی اتاقش مشغول مطالعه است. کنارش مینشینم و میگویم: «آقاجون من میخوام بدون چادر برم مدرسه.» آقاجون کتابش را میبندد. نگاهی توی صورتم میکند و میگوید: «چرا؟ برای چی؟» میگویم: «دوست ندارم با چادر برم مدرسه. دلم میخواد مثل بقیهی بچهها باشم، مثل اونا بگردم.» که آقاجون میگوید: «یه دختر خوب چادر سرش میکنه و حجابش رو رعایت میکنه.» گفتم: «خب من که نمیخوام بد باشم من بدون چادر هم قول میدم دختر خوبی باشم. روسری و مقنعه میپوشم. قول هم میدم که یک ذره هم موهایم پیدا نباشه.» با خودم میگویم: «اگه بازم آقاجون بگه که باید چادر بپوشم چی؟ خب، من هم چادر رو میبوسم و کنار میذارم، زور که نیست، چادر زوری نمیخوام حتی اگر آقاجون بگه.» آنقدر توی افکارم غرق شدهام که اصلاً متوجه نشدم چه موقع کنارِ درِ خانه رسیدهام.
میخواهم مثل همیشه چادرم را تا کنم، ولی همانطوری آویزان میکنم سر چوبرختی.
از ظهر تا حالا درون دلم جنگ سرد است. «بگم! نگم! اگه آقاجون دعوام کنه! اگه نذاره برم مدرسه!» دلم را به دریا زدم رفتم پیشش. دارد وضو میگیرد. دستهایم را به کمرم میزنم، سرم را کمی کج میکنم و بی مقدمه میگویم: «آقاجون من دیگه نمیخوام با چادر برم مدرسه میخوام با مانتو و مقنعه بروم. دوست ندارم با چادر بروم.» آقاجون نگاهی به چشمهای من میکند و در حالی که لبخند میزد، میگوید: «هر کاری که درستتره انجام بده.»
دستهایم شل میشود و از روی کمرم سُر میخوردند پایین دوباره میگویم: «آقاجون چه اشکالی داره که من هم مثل بعضی از دوستام بدون چادر برم بیرون. چرا باید حتماً چادر بپوشم؟» آقاجون در حالی که آب وضو از دستها و صورتش میچکد با تبسم میگوید: «گفتم که! هر کاری که درستتره انجام بده.» نگاهم را از آقاجون میگیرم سرم سنگین شده. همینطور که روی زمین را نگاه میکنم به طرف گوشهی خلوتی از اتاق میروم در حالی که با خودم مرتب زمزمه میکنم «کار درستتر؟ کار درستتر؟»
***
زنگ تفریح که میخورد میروم و کنارش مینشینم، طراحیاش خیلی خوب است. اسمش هم با بقیهی بچهها فرق دارد. یک نیمرخ زیبا میکشد. دختری با چشمان درشت با موهای مشکی. زنگ تفریح بچهها به او سفارش نقاشی میدهند میگویم: «نینوا مگر تو مسیحی نیستی؟ چرا اینطوری میگردی؟» میگوید: «چهطوری؟ چهطوری میگردم مگه؟» میگویم: «منظورم اینه که شما که مسیحی هستی پس لزومی نداره با مقنعه باشی.» میگوید: «خب آره، ولی مامانم میگه که ما ایرانی هستیم و چون ایرانی هستیم باید قوانین کشورمون رو رعایت کنیم. برای همین هم من حجابم رو رعایت میکنم.»
بین زمین و آسمون معلق ماندهام. گاهی بالا گاهی پایین. حرفهای آقاجون که به دلم نشسته است. دلم گواهی میدهد که کار درست چیست؛ اما باز هم دوست دارم. بیشتر بدانم شاید بهتر انتخاب کنم.
موقع برگشتن از مدرسه توی پیادهرو سرم را پایین انداختهام و دارم به سمت خانه میروم که جلوتر دوتا از بچههای مدرسه بلند بلند حرف میزنند و میخندند و لواشک میخوردند. توی مسیر دو جوان مشغول صحبت کردن توی پیادهرو هستند. وقتی دخترها به آنها میرسند، یکی از پسرها تکه میپراند، دخترها ناراحت میشوند. یکی از آنها جوابش را میدهد و پسرها بیشتر به آنها میخندند. دختر میخواهد دوباره چیزی بگوید که دوستش لباسش را میکشد و هر دو با عصبانیت میروند.
هدی جلوی آینه ایستاده و با دقت لاک ناخنش را پاک میکند که میگویم: «آبجی، حیف نیست! تازه به این قشنگی لاک زده بودی، پس چرا پاکش میکنی؟» جواب میدهد: «مهدیهجون دارم میروم بیرون با من میآیی که؟» میگویم: «بیرون چه کار داری؟» میگوید: «میخوام هدیهی روز مادر برای مامان یک چیزی بگیرم در ضمن یک روسری خوب هم بخرم تا با مانتوی جدیدم هماهنگ باشد. گفتم اگه دوست داری بیا تا با هم بریم.» میگویم: «باشه خوبه من هم میام یه کم صبر کن آماده بشم.» هدی با وسواس مانتویش را مرتب میکند بعد روسری اتو کشیدهاش را تنظیم میکند. طوری که توی سرش تکان نخورد. با سنجاق محکمش میکند. طوری که حتی یک تار مو هم جرئت نمیکند از زیر روسریاش بیرون بیاید. مرتب کردن ظاهرش جلوی آینه ده دقیقهای طول میکشد. توی این مدت من هم آماده میشوم.
توی یکی از مغازهها لباس زیبایی توجهمان را جلب میکند. میگویم: «این لباس قشنگیه، مامان حتماً از این لباس خوشش میآید.» قیمت لباس بالاست ولی از زیبایی و لطافتش نمیتوانم چشمپوشی کنم. هدی هم با نظرم موافق است. او میرود تا با فروشنده صحبت کند. داخل مغازه خانم و آقایی مشغول تماشای اجناس مغازه هستند. وضعیت خانم اصلاً مناسب فضای بیرون از خانه نیست. خانوم یک آدامس از توی کیفش بیرون میآورد و به مردی که همراهش هست میدهد. چند دقیقه بعد کارشان توی مغازه تمام میشود. آقاهه آدامس را توی سطل آشغال تف میکند و بعد با هم از مغازه بیرون میروند. کار خرید لباس تمام شده است. بیرون مغازه پیرمردی با یک جعبه پر از بدلیجات جلویمان را گرفته و با التماس از ما میخواهد تا چیزی بخریم. انگشترهای زیبایی هستند. اصلاً با جواهر واقعی تفاوتی ندارند. به نظرم فقط یک جواهرفروش میتواند اصل و بدل آنها را تشخیص بدهد. میخواهم یکی بخرم که هدی میگوید: «بیا برویم پولت را بیخودی خرج نکن.» اما خوشم آمده. یکی از انگشترها را که به نظرم قشنگتر میآید برای مامان میخرم. هدی میگوید: «مهدیهجان دیگه باید برویم خانه، هوا تاریک بشود مامان نگران میشوند.» به طرف خانه به راه میافتیم. نزدیک خانه که میرسیم سه پسر جوان توی پیادهرو ایستاده و صحبت میکردند. میخواستیم مسیرمان را عوض کنیم که پسرها خودشان را کناری کشیده سرشان را پایین انداخته میگویند: «بفرمایید!» هر دو محکم و با اقتدار در حالی که به روی زمین را نگاه میکنیم از کنارشان میگذریم.
شب ولادت حضرت فاطمه و روز مادر است بچهها هدایایشان را به مامان میدهند. به نظرم مامان از هدیهی من بیشتر خوشش آمده باشد. خب معلومه؛ چون هدیهی من از همه قشنگتر است. مامان از همه تشکر میکند. شب زیبایی شده است. حالا هدیهی آقاجون باز میشود؛ یک انگشتر عقیق بسیار زیبا. آقاجون میگوید: «میدانستم عقیق دوست دارید به حاجآقا مهدیزاده گفتم انگشتر عقیق میخوام او هم گفت یک انگشتر عقیق خیلی خوب دارم که کار دست است، عقیقش هم کمیابه، بندهی خدا از خونهشون از توی هفت تا صندوق درآورده گفته چون آشنا هستیم و به ما خاطرش جمع است، میده. بابتش هم پول خوبی دادم. مبارکت باشه خانمجان!» مامان انگشتر هدیهی من را در انگشت دست چپ و هدیهی آقاجون را توی انگشت دست راست کرد.
مسیر خانه تا مدرسه نسبتاً طولانی است و پیاده میروم. نسیم ملایمی میوزد. هنوز خیلی از خانه دور نشدهام. توی راه مدرسه به حرفهای بچههای مدرسه فکر میکنم کی بود؟ میگفت حتماً پدرت مجبورت میکند. نسیم ملایمی میوزد و تبدیل به باد تندی میشود کیفم را روی شانهام لنگر میکنم با خودم میگویم: «حالا مگه چهطور میشه بدون چادر باشم مگه اتفاقی میافته؟» باد تندتر از قبل میشود جلوی چادرم را به هم میگیرم هر چه به تعداد قدمهایم اضافهتر میشود. وزش طوفان هم شدیدتر میشود. چادرم را محکمتر به خود میپیچم؛ اما باد حالا تبدیل به طوفانی پر از خاک و غبار شده است که گاهی اشیای سبکی را به هوا پرتاب میکند مجبورم پلکهای چشمم را به هم نزدیک کنم تا گرد و غبار داخل چشمانم نشود. حالا طوفان جریتر شده است و به چادرم چنگ میکشد برای لحظاتی چادر از دستم رها میشود و فقط گوشهای از آن در دستم باقی مانده است با سرعت چادرم را از طوفان پس میگیرم آن را به دور خود میپیچم و محکمتر از قبل رویم را میگیرم و دستم را به سینهام میچسبانم با نگاهم در کوچه گشتی میزنم. چند عابر از کوچه میگذرند. گونههایم سرخ شده است و بدنم گر گرفته است. مرغک سینهام محکم به قفسهی سینهام میکوبد انگار میخواهد به بیرون بپرد. چند قدم بیشتر به مدرسه نمانده است. داخل حیاط میشوم و نفس راحتی میکشم.
ارسال نظر در مورد این مقاله