صفحهی خدا
حال خوب پدر
علی باباجانی
پدر گفت: «زود باش!»
من هم سوار ماشینش شدم. خدایا پدرم چش شده بود؟ تا حالا اینطور ندیده بودمش. از آن پدر خسته و داغان، یک پدر سرحال و شاد میدیدم. توی حرفش نه تحقیر بود و نه فخرفروشی و نه چیز دیگر. پدر، قدِ من شده بود. انگار دوستم بود. انگار همکلاسیام بود.
پدر مرا برد سینما و فیلم مورد علاقهام را با هم دیدیم. بعد کنار رستورانی پارک کرد. پیاده شد. من ولی نشسته بودم. گفت: «بیا پایین دیگه. مگه گشنه نیستی.»
احساس دو شاخ روی سرم داشتم. وارد رستوران شدیم. میزی را انتخاب کرد و منو را به طرفم گرفت: «ببین چی دوست داری؟»
من متعجب و او خندان. توی دلم گفت: «بابا، تو را خدا حالت خوبه؟»
بعد از رستوران، ماشینروی شبانه شروع شد. پدر از من خواست حرف بزنم. بعد بهترین بستنی را هم برایم خرید.
به خانه که رسیدیم، پرسیدم: «بابا، واقعاً چی شده که امروز و امشب را با من بودی؟»
پدر خم شد و صورتم را بوسید و گفت: «پسرم، تو واقعاً آنقدر ارزشمند هستی که برایت وقت بگذارم. مرا ببخش که به خاطر کارم نتوانستم با تو زیاد باشم و با هم حرف بزنیم. دوستت دارم خیلی!»
حالا روی تخت دراز کشیدهام و از پنجره ماه را نگاه میکنم. ماه را نه، پدر را نگاه میکنم. پدرم امروز ماه شده بود. خدایا شکرت که امروز با پدرم خاطرهی قشنگی را آفریدی. تو در دل پدرم انداختی که وقتش را برایم خالی کند. مگر نه؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله