گفتوگوی کویر و ابرها
مریم کوچکی
ابرِ اول به دومی نگاه کرد و چشمکی زد، مثل حریری نرم پهن شد و گفت:
- خب، پس مدتیه که حسابی سرت شلوغ شده!
کویر خندید و با خندهاش خاک قهوهای بلند شد و آن طرفتر روی زمین نشست.
- اون ماشینها رو میبینید اونجا؟!
ابر اول و ابر دوم یواشیواش پایین آمدند و به ماشینها نزدیک شدند. یک جیپ خاکی، دوتا مینیبوس حسابی درب و داغان و یک وانت آبی پر از بیل و کلنگ و طناب، زیر آفتاب لمیده بودند. بدن سرد و فلزیشان، داغداغ شده بود و میشد روی کاپوتشان تخممرغ نیمرو کرد.
کویر گفت: «آهای! شما دوتا به من گوش کنید. چند هفته پیش خواب بودم که صدای ماشینا و موتورا، کلافهام کرد و خواب از سرم برد. درست همین جایی که شما الآن هستید، موندن.»
دوتا ابر پایین را نگاه کردند. همه جا خاک بود و خاک.
- چندتا مرد بودن و دوتا خانم. با بیل و چکش، خاکا رو کنار زدن. قلقلکم دادن. هی رفتن اینطرف، رفتن اونطرف. قبلاً اون پایین دیده بودمشون. نزدیک جادهی خاکی که به طرف تپهها میره. میگفتن طبق بررسیها، باید اینجا باشی! اون یکی میگفت: «نه باید دومتر پایینتر باشه! با بیل، کلنگ و چکش، پوست من بیچاره رو کندن و کندن. خاکم رو توی ظرف ریختن و شستن و... تا اینکه هفتهی پیش اونو پیدا کردن!»
- ابر اول و ابر دوم با هم گفتند:
- چی رو پیدا کردن؟
کویر یواش گفت:
- یه ناخن!
- چی؟ یه ناخن؟
ابرها از خنده، ریسه رفتند. سایهیشان روی کویر جابهجا شد.
سرگین غلتانی، از کنار تپهای رد و زیر بوته خاری گم شد. صدای خندهی ابرها ترساندش.
ابر دوم رفت روی تپه و پرسید:
- کویرجونم! ناخن مار بود یا ناخن عقرب؟
ابر دوم از خنده سرفه کرد و چند قطره آب ریخت روی بدن کویر.
کویر خودش را تکانتکان داد. لکههای پر رنگ قهوهای، مثل دکمهای، روی تن خاکیاش ردیف شدند.
ابر اول، شکم بزرگش را جمعوجور کرد:
- ببینم کویرجونم، کی وسط این کویر به این بزرگی ناخن گرفته؟
کویر دوباره آهی کشید و خاک قهوهای همراه با بوتهای خار بلند شد، بالا رفت و یواش نشست.
- آقایی که قدش از همه کوتاهتر بود، پیداش کرد. با یه چکش چند ساعت روی تنم کشید و کشید و کند تا....
ابر اول گفت:
- کویرجونم قرار بود در مورد ناخن حرف بزنی قربون این گرمات بشم. بارون شدیم والا!
کویر گفت:
- باورتون نمیشه! ناخن دایناسور بود!
ابرها دوباره روی آسمان وسط کویر، خندیدند و خندیدند. چند قطره باران از دهانشان روی خاک ریخت.
- ناخن دایناسور! وای خدا! کدوم دایناسوری توی این برهوت زندگی کرده کویرجونم!
عقربی سیاه، دمش را تکان تکان داد و از لای خاکها بیرون آمد. ساکت و بیحرکت ماند؛ بعد دوباره سرش را زیر انبوهی از خاک برد.
کویر بدنش را کشوقوس داد. خاکهای روی تپه پایین ریختند.
- فکر کردید من همیشه اینطور خشک و برهوت بودم؟ نه! یه زمانی خیلی خیلی دور، شکمم پر آب بود! جک و جونورایی توی آب و خشکی بودن و از اینطرف به اونطرف شنا میکردن و میرفتن و میآمدن، که دیگه نیستن! درختای بلند کاج، از اینطرف ساحل تا اونطرف ردیف به ردیف رشد کرده بودن و همه جا سایه بود و خنکی. پرندهها! پرندهها! بالای سرم جیغ و ویغ میکردن. ساحل پر بوتههای بلند بود و هر پرنده و چرندهای، لابهلای بوتهها، لونه داشت و تخم میذاشت. خبری از این آدما نبود. خودمون بودیم و خودمون.
ابر اول به ابر دوم نگاه کرد. چشمکی زد:
- چه داستان قشنگی!
به نرمی یک پر، شناور شده، به کویر نزدیکتر شد.
- خوب ادامه بده!
- اینجا پر دایناسور بود. وقتی دنبال شکار بودن زمین و آب تکون تکون میخورد و میلرزید. تخمهای سفیدشون توی تاریکی شب برق میزد. وای خدا! جوجههاشون! با اون کرکای نرم! همیشه گرسنه بودن و جیغجیغ میکردن.
کویر خندید.
- شما دوتا دلتون خوش که بارون دارید!؟ وقتی ابرا میاومدن و بارون میگرفت، سیل راه میافتاد.
یه بار دوتا فیل بزرگ پشمالو رو با خودش برد. ای طفلکا!
خورشید مثل سینی داغی توی آشپزخانه آسمان مانده بود و میخواست همه چیز را سرخ و کباب کند.
کویر نگاهش را از خورشید گرفت و به ابرها نگاه کرد:
- همه چیز عالی بود، تا اینکه اون لعنتیها اومدن.
ابر اول بالاتر رفت و روی تپه شرقی شناور شد.
- کیا اومدن؟ کیا؟
- اون سنگا. از آسمون ریختن و ریختن. درختا و تمام گیاها آتیش گرفتن و جونورای زیادی مردن و همه جا ساکت شد.
ابر اول دور خودش چرخی زد: «خب بعد چی شد؟ تو تنها شدی؟»
- زمان خیلی خیلی زیاد گذشت. همه جا تاریک و سرد شد تا کمکم، خورشید اومد و آب من هم خشک شد، خشکِ خشک، ولی الآن توی شکمم یه عالمه...
ابر دوم فرصت نداد که حرف کویر تمام شود. نزدیکش شد و با شیطنت توی گوشش گفت:
- و حالا ناخن یکی از دایناسورها پیدا شده! چه خوب!
ابر اول به ابر دوم چشمکی زد:
- خوب عزیزم ما باید بریم طرف شرق! سلام ما رو به اون ناخن برسون.
چنان خندیدند که دوباره چند قطره باران روی خاک کویر ریخت.
فردا چندتا ماشین با سرعت آمدند. یک عالمه آدم هم با خودشان آوردند و چند روز آنجا ماندند. چادر زدند. خاکها را برداشتند بردند توی چادرهاشان. چند نفرشان هم با بیل و کلنگ بدن کویر را سوراخ سوراخ کردند.
بعد دو هفته، پایه دوربینها روی خاک کویر، کاشته شد. خبرنگارها و عکاسان، میکروفونها را امتحان کردند. به دوربینها خیره شدند تا برنامه شروع شود. یکی از خانمهای خبرنگار اول از همه شروع کرد:
- آقای باستانشناس شما در مصاحبه قبلی گفتید که به اکتشافات جالب و هیجانانگیزی دست پیدا کردید! میشه توضیح بدید؟
آقای باستانشناس از لیوان آب چند جرعه خورد و گفت: «خب طی تحقیقات ما میلیونها سال پیش اینجا پر از درخت و جنگل بوده. با کشف ناخن پای یک دایناسور که البته هنوز نمیدونیم از کدوم گونه است، به یقین رسیدیم که اکتشافات مهمتری پیش رو داریم.»
به قسمت غربی کویر اشاره کرد:
- در این قسمت رگههایی از کهربا پیدا کردیم و به کارمون دلگرمتر شدیم!
خبرنگاری که کلاه آفتاب گیرسرش بود، پرسید:
- گویا چندین مدت تحقیق میکنید، دستاوردهای جدید هم داشتید؟
آقای باستانشناس میکروفون را جلوی دهانش برد:
- ما الآن روی دریایی از نفت پا گذاشتیم!
خبرنگارها و عکاسان به زیر پاهایشان نگاه کردند. فکر کردند الآن مثل توی فیلمها، نفت میجوشد و بالا میآید.
همه با هم داد زدند: «وای چه عالی!»
کویر خندید. دوباره همه جا شلوغ میشد. مثل آن روزها.
ابر اولی و دومی، دور شده بودند؛ دورِ دور.
ارسال نظر در مورد این مقاله