10.22081/hk.2022.73347

زوح پدربزرگ

طنز

روح پدربزرگ

احمد اکبرپور

با شروع تعطیلات نوروزی، خانواده‌ی بذرافکن تصمیم گرفتند به زادگاه‌شان سفر کنند. اسکندر به زنش گفت: «هم تفریح است، هم از ارث و میراث پدر مرحومم سر درمی‌آورم و هم...» زنش جیغ‌ مانند توی حرفش پرید: «هم بچه‌ها را با روح و جن و این مزخرفات بترسانی.»

اسی جواب داد: «گل گفتی زن، ولی یواش‌تر. باور کن بهترین فرصت است این پدرسوخته‌ها کمی ادب شوند و از چیزی تو دنیای خدا حساب ببرند.»

بچه‌ها هفت ساعت توی ماشین نشستند و به شیشه‌ها و صندلی و داشبورد ناخن کشیدند و مشت و لگد و جفتک زدند تا به خانه‌ی درندشت مادربزرگ رسیدند. تا رسیدند، سوار همه ‌چیز شدند؛ بز، خر، چوب، سگ و... تا این‌که غروب شد و پدر به آن‌ها گفت: «از حالا به بعد خیلی مواظب باشین. این خانه‌ی قدیمی پر از روح سرگردونه.» دوقلو‌ها با هم گفتند: «چه جالب! روح‌های ظفرآباد چه شکلی‌اند پاپی؟» پدر توضیح داد روح‌های تهرانی و ظفرآبادی و شیرازی و... همه مثل هم لباس می‌پوشند؛ لباس سفید بلند، فقط کفش و جوراب‌های‌شان با هم فرق می‌کند. برای‌شان توضیح داد که مثلاً روح‌های تهرانی عاشق کفش چرم نوک‌تیزند و روح‌های شیرازی ترجیح می‌دهند بیش‌تر وقت‌ها دمپایی بپوشند.

پدر، نصفه‌شب از صدای خنده‌ی دوقلوها از خواب پرید. حیاط درندشت بود و هر اتاقی کنار اتاق دیگر. خمیازه‌ای کشید و به طرف اتاق بچه‌ها رفت. کسرا می‌گفت: «اگه یه ذره محکم‌تر گرفته بودیمش عمراً می‌تونست در بره.» کامران که از خنده ریسه می‌رفت، جواب داد: «گناه داشت بیچاره. مگه ندیدی خودش رو خیس کرده بود؟» پدر داد زد: «شما نخوابیدن تا حالا؟» کسرا گفت: «پاپی، یه روح اومده بود توی اتاقمون.» پدر لبخندی توی تاریکی زد و گفت: «معلومه می‌‌آد، پس چی؟ حالا بخوابین.» می‌خواست از توی حیاط به اتاقش برگردد که مادر پیرش جلویش سبز شد و گفت: «وای خدا مرگم بده! نکنه بچه‌ها روح بابای مرحومت رو اذیت کردن؟» اسکندر گفت: «نه مامان، یه چیزی گفتم بچه‌ها بترسن.» مادرش به آسمان خیره شده بود. گفت: «نه مادر، بچه‌ها درست می‌گن، روح بابات ماهی یک‌بار میاد به اتاق‌ها و وسایلش سر می‌زنه، ولی اگه اذیت بشه دیگه از توی خونه جم نمی‌خوره و برنمی‌گرده توی آسمون.» اسکندر گفت: «خب، اگه بمونه چی می‌شه؟» مادر زد توی سر خودش و گفت: «واویلا می‌شه! هزارتا روح میان دنبالش می‌گردن برش گردونن آسمون.» اسکندر سر بلند کرد، هزار پیراهن سفید عربی را دید که یواش‌یواش از آسمان پایین می‌آمدند. جیغ کشید و رفت توی اتاق پیش زنش.

چند لحظه بعد، مادر پیرش تق تق به در کوبید و گفت: «بیا بیرون پسرم. مهمان داریم خوبیت ندارد.» وقتی اسکندر و مادر بچه‌ها لای در را باز کردند، حیاط خانه را پر از روح‌های سفیدپوش دیدند. مادرش داد زد: «مگر نمی‌بینی دوست و رفیق‌های پدرت تشنه و گشنه‌اند، بیا کمک.»

اسکندر برای روح‌ها چای ‌آورد و بهشان خرما و کلوچه تعارف کرد. ناگهان کسرا و کامران را دید که تنبان یکی از روح‌ها را می‌کشند و روح نمی‌تواند از دست‌شان در برود. وقتی روح پدر مرحومش را شناخت، سر آن‌ها داد زد: «پدرسوخته‌ها تنبان یک روح دیگر را بچسبید، مگر روح قحطه؟» روح‌ها چای‌های‌شان را پرت کردند وسط حیاط و خرماها را توی سر اسکندر و زنش کوبیدند و گفتند: «بچه‌هایت غلط می‌کنند به تنبان ما دست بزنند، تقصیر توست بچه‌هایت را لوس و نُنر بار آورده‌ای.»

وقتی روح‌ها به طرفش حمله کردند جیغ کشید و از خواب پرید. زنش هم بی‌اختیار جیغ کشید و بعد که کمی آرام شد گفت: «خاک توی مخت اسکندر، بد خوابم کردی!» لای پنجره را باز کرد تا کمی هوای تازه استشمام کند. وقتی چشم‌هایش خوب به تاریکی عادت کرد، بیش از صد روح سفیدپوش با کفش‌ها و جوراب‌های بلند ورزشی را دید که آرام‌آرام به داخل حیاط فرود می‌آمدند.

CAPTCHA Image