تلافی
لیلا عباسعلیزاده
- اصلاً تقصیر شماست که رابطهی ما تیره و تار شده.
بابا حین گفتن این جمله کتاب قطورِ جلد کلفتش را کوبید روی میز. مهناز صندلیاش را قرچچچچ کشید روی سرامیک و گفت:
- بله بابا، تقصیر ماست. اصلاً همهاش تقصیر ماست که ما طبقهی بالاییم و آنها طبقهی پایین. تقصیر ماست که علیرضا سه ساله است و مرتب اینور و آنور میدود.
صدای مادر از آشپزخانه و در میان شرشر آب.
- هیسسسس! الآن بیدارش میکنید.
از پایین صدایی مثل کوبیدن گوشتکوب به سقف آمد. در جواب، مهناز صندلی را محکمتر و طولانیتر روی زمین کشید.
عماد زیر زیرکی خندید. بابا اخم کرد.
- تقصیر توپبازیهای وقت و بیوقت تو هم هست آقاعماد!
- ببین بابا میشنوی؟ حالا دیگر صدای تقتقشان تبدیل شد به گرومب گرومب. فقط دلم میخواهد بدانم با چی میکوبند؟!
- بالأخره بچه را خوابزده میکنند.
صدای جیغ علیرضا مادر را به اتاق دواند. طبق عادت، اول پنجرهی اتاق را، که مشرف به سرسرا بود، بست. بعد علیرضا را بغل کرد تا قبل از شروع جیغهای بنفش، آرامش کند؛ اما دیگر دیر شده بود. مهناز یواشکی پنجرهی اتاق را باز کرد.
- هیچوقت اینقدر از گریههای بلند علیرضا کیف نکرده بودم. تو چی عماد؟
- من هم حالا با خیال راحت فوتبال بازی میکنم. هر چی آنها بیشتر سروصدا کنند من هم کوبندهتر شوت میزنم!
- بس کنید دیگر. ناسلامتی من مهندس این مملکتم این کارهای بیفرهنگی از من بعید است!
- ااا باباجون! یعنی از بابای الینا این کارهای بیفرهنگی بعید نیست؟
- آخر دخترم من به آنها چه کار دارم. من مسئول کارهای خودم هستم.
- نه، من قبول ندارم. من میگویم «جوابِ های، هوی» است.
دوباره صدای گرومب گرومب، خانه را لرزاند.
- ببین مهناز اگر به قول تو «جواب های هوی» باشد. در جواب این «های» باید من یک تیم فوتبال بیاورم توی خانه بازی کنیم. بعد هم اصلاً برای من مهم نیست. میخواهید رفتوآمد کنید میخواهید رفتوآمد نکنید برای من فرقی ندارد. پسر که ندارند همبازی من باشد. حالا که کار به اینجا کشیده و آنها دارند مثلاً تلافی سروصدای ما را میکنند من باکمال میل داوطلب میشوم نگذارم مزاحمتهای همسایهی عزیزمان بیجواب بماند.
- والا، ما در کلِ این دوسال اینقدر سروصدا نکردهایم که آنها در این دو- سه روز کردهاند. تازه سروصدای ما طبیعی است. خب تعدادمان زیاد است. آنها چی؟ فقط سه نفرند. انگار ما باید تقاص تک فرزند بودنشان را بدهیم. اصلاً الینا به من حسودی میکند؛ وگرنه این سروصداهای وحشتناک و عجیب و غریب را در نمیآورد.
- پشت سرِ دوستت حرف نزن مادر. تا همین چند روز پیش که از هم کنده نمیشدید.
- خب مامان تا همین چند روز پیش هم زنگ نزده بودند به مدیر ساختمان شکایت ما را بکنند.
- وای علی این یکی را راست میگوید به خدا! وقتی خانم کریمی گفت میناخانم بابت مزاحمت و سروصدا زنگ زده است از خجالت آب شدم. از میناخانم بعید بود در این دوسال گاهی به شوخی و خنده از سروصدا گله میکرد، ولی اینکه زنگ بزند به مدیر ساختمان دیگر از آن کارها بود. خیلی ناراحت شدم. آنقدر ناراحت بودم که دیگر تلفنش را هم جواب ندادم.
- مهریجان خب طاقت مردم هم حدی دارد. به قول خودت با خنده و شوخی به خودت گفته فایده داشته؟ همین جیغ و داد و بدو بدوهای علیرضا کم است؟ عماد هم که ماشاءالله با اینکه بزرگ شده هنوز دست از توپبازی توی خانه برنداشته. مهمانیهای ماهانهی خانوادگی هم که خودش مصیبتی است. من هم والا جای آنها بودم نه تنها به مدیر ساختمان، که به دادگاه لایحه شکایت میکردم.
- دادگاه چی بابا؟...
- حالا دیگر رفتی سراغ فک و فامیل من. خودت میدانی که دورهمیهای خانوادگی در طایفهی ما رسم است. پدربزرگم خدا بیامرز همیشه میگفت...
گرومب
- مهری کمی فکر کن. بابابزرگت در یک خانهی تک زنگ حیاطدار زندگی میکرد، ولی الآن همهی شما آپارتماننشین هستید. دیگر چه جای زنده نگه داشتن سنت خانوادگی است؟!
گرومب...
- علی باز شروع نکن. چشم نداری خانوادهی مرا ببینی بهانه نیاور. ما مثل خانوادهی تو نیستیم که سال به سال همدیگر را نبینیم.
- اااا مهری این چه حرفی است جلوی بچهها میزنی؟
مادر قاشق غذا را چپاند توی دهان علیرضا و زیر لب گفت:
- خودت شروع کردی. تقصیر من نیست.
گرومب گرومب
مهناز توپِ عماد را برداشت و جوری که انگار میخواهد به حامد حدادی توپ برساند تا یک پرتاب سه امتیازی شیرین بزند، چند بار محکم توپ را به زمین کوبید.
- بابا یعنی کسی که توی آپارتمان زندگی میکند نباید مهمانی بگیرد؟ تازه مگر یادتان نیست نامزدی پسر آقای زندی چهقدر پر سروصدا بود. کل پارکینگ را هم که صندلی چیدند و تا نصف شب صدای آهنگشان بلند بود.
- خب از همهی همسایهها اجازه گرفت باباجان.
عماد یک گاز گنده به سیب زد و توپ را از مهناز قاپید.
- اصلاً چرا با مامان و بابای بابک دوست نمیشوید؟ طبقهی پایین ما هم نیستند که از این مشکلها پیش بیاید. هان!!
مادر دور دهان علیرضا را پاک کرد و با غیظ گفت:
- لاالهالاالله... حالا تو وسط دعوا نرخ تعیین کن.
- وسط دعوا چی کار نکنم؟
- باباجان پسرم! یعنی اگر ما با همسایهی طبقهی پایین دوست نباشیم اجازه داریم هر چه دلمان خواست سروصدا راه بیندازیم؟
گرومب. گرومب. گرومب. درررررررررررررررر.
- بفرما بابا! ببین از وقتی مامان جواب تلفن خالهمینا را نداده و الینا هم تلفنش را خاموش کرده یعنی دیگر با هم دوست نیستند خب ببین چهقدر سروصدا راه انداختهاند. فقط برای اینکه لج ما را دربیاورند.
- اینها دیگر شمشیر را از رو بستهاند. اولش ناراحت بودم که جواب تلفنهای میناخانم را ندادم حالا میبینم کار خوبی کردهام.
- من و الینا هم دیگر دوست نیستیم.
- آخ جون قهر قهر تا روز قیامت. آشتی آشتی توپ نازنیم.
بابا صفحه نگهدار را از لای کتابش بیرون کشید و گفت:
- بس کنید دیگر! دقت کردید برای یک موضوع پیش پا افتاده چهقدر داریم وقت و اعصاب میگذاریم؟ بهتر است قبول کنیم ما باید بیشتر مراعات میکردیم تا کار به این لج و لجبازیها نکشد. همین و بس!
تقتقتق... گرومب گرومب گرومب... درررررررررررررررررر.
- بفرما بابا تحویل بگیر! این هم از مراعات همسایهی عزیز. حالا چهطور است ما روی نوک پا راه برویم، درِ گوشی با هم حرف بزنیم، مهمانی نگیریم. اصلاً علیرضا و عماد را هم بفرستیم جای دیگر زندگی کنند؟
- شلوغش نکن دیگر مهناز. من میگویم مراعات همسایه را بکنیم. همین.
اینبار گرومب گرومب بیوقفههههه.
- علی تو را به خدا به آقای رضایی زنگ بزن بگو این چه سروصدایی است که راه انداختهاند.
- نه مامان، اصلاً بیا ما هم به آقای کریمی زنگ بزنیم. بالأخره او مدیر ساختمان است باید رسیدگی کند.
- نه، جواب بدی را نباید با بدی داد. علیجان به آقای رضایی زنگ بزن که بفهمد اگر با همسایه مشکل دارد باید به خودش بگوید. زنگ بزن دارم سرسام میگیرم.
بابا گوشی به دست راهی اتاق شد.
- ساکت باشید ببینیم بابا چه میگوید.
- ما هم ساکت باشیم الینا اینها ساکت نمیشوند.
- کوبیدن مبل روی زمین هم دیگر جواب سروصدای پایین نیست. اصلاً بابا میتواند صدای بابای الینا را بشنود؟
- بله دارد حرف میزند. ببین تازه میخندد. انگار نه انگار که میخواسته گله و شکایت کند.
- بیا چه زود هم قطع کرد. من که به جز خوش و بش چیزی نشنیدم. شما چی؟
- صبر کنید الآن بابا میآید بیرون از خودش میپرسیم.
- خب علی... چی گفت؟ میخواستی بگویی اینچه وضعی است که راه انداخته؟ بگو اصلاً خیلی ناراحتند آنها بیایند بالا ما میرویم پایین.
- اصلاً این حرفها نیست خانم... مهناز گفتی الینا گوشیاش را جواب نداده بعد هم خاموش کرده؟
- بعلههه!
- مهریخانم شما هم که تلفن میناخانم را جواب ندادهای!
- راستش هر بار دستم بند بود بعد هم دیگر زنگ نزدم. حتماً ناراحت شده.
- قضیه از این قرار است که مادر میناخانم مریض شده باید خودشان را به اصفهان میرساندهاند. از این فرصت استفاده کردهاند که تا زمانی که خانه نیستند یک بنایی جزئی انجام بدهند. ظاهراً همان آرک بالای آشپزخانه که جلوی نور را میگرفت.
- آها بله! درست است. میناخانم گفته بود میخواهند خرابش کنند.
- خب الینا هم گوشیاش را جا گذاشته و رفته.
- اااا ای دختر گیج. همیشه گوشیاش را یک جایی جا میگذارد.
- اما مورد شکایت به خانمکریمی... میناخانم زنگ زده به خانمکریمی که بابت سروصدای بنایی عذرخواهی کند. به خانمکریمی گفته احتمالاً ما بیشتر از همه اذیت میشویم از این بنایی. انگار خانمکریمی اشتباهی متوجه شده. به ما هم زنگ زده همینها را بگوید که شما جواب ندادهاید. خلاصه کلی عذرخواهی کرد که این چند روز سروصدا را تحمل میکنیم.
کمی سکوت... بعد دوباره دررررررررررر گرومب گرومب گرومب.
- گفتم میناخانم همچین زنی نیست...
- باید حدس میزدم الینا باز گوشی جا گذاشته!
- آخجووون این یعنی تا چند روز هر کار دلمان خواست میکنیم! علیرضا بدو داداش برو توی دروازه چند تا ضربهی جانانه بزنمممم.
ارسال نظر در مورد این مقاله