10.22081/hk.2022.73318

خانه‌ی کاهگلی

خانه‌ی کاهگلی

علی مهر

محمودآقا رو به ننه‌اش که کنارش نشسته بود، گفت‌: «تا هر وقت خواستی پیش خودمان می‌مانی. هر وقت هم دوست‌ داشتی یک واحد آپارتمان نقلی برایت می‌خرم که راحت باشی. چیه آن خانه‌ی کاهگلی را ول نمی‌کنی!»

اکرم‌خانم از صندلی پشت گفت: «دیوارهایش را بگو سیاه شده.»

محمودآقا بوق زد و گفت: «قیمت این واحد نقلی صدبرابر بلکه هزاربرابر بیش‌تر از خانه‌ی توی دهات است.» و بوق زد.

ننه گفت: «حیاط هم دارد؟»

محمودآقا کمی مِن مِن کرد و گفت: «پارکینگ آپارتمان‌ها مشترک است می‌شود حوصله‌ات که سر رفت بروی توی پارکینگ بشینی.»

سپهر گفت: «ولی حیاط خانه‌ی مامان‌جون باحال‌تر است.»

اکرم‌خانم نیشگونی از بازوی سپهر گرفت. سپهر داد زد. اکرم‌خانم گفت: «بشین ذلیل‌مرده! پلیس مثل آن دفعه جریمه‌ی‌مان می‌کند.»

ننه گفت: «مشترک یعنی چی؟ مگر حیاط مشترک هم می‌شود؟»

سحر از جا پرید از بین دو صندلی جلو سرش را به طرف مادربزرگش گرفت و گفت: «تازه مرغ و خروس هم نمی‌شود در آپارتمان نگه داشت.»

یک نیشگون هم سهم سحر بود از طرف اکرم‌خانم. سحر هم داد زد و به گریه افتاد. محمودآقا ادای خندیدن درآورد و گفت: «هه هه هه شب‌ها که می‌خوای بخوابی یک هندزفری می‌گذارم توی گوشت صبح به صبح نیم ساعت برایت صدای قوقولی قوقول پخش می‌کنم. هه هه هه.»

اما با نگاه چپکیِ ننه خنده‌اش قطع شد. لب گزید و پیچید توی کوچه و روبه‌روی یک ساختمان سر به فلک کشیده خودرو را نگه داشت: «این هم مجتمع طبیعت سبز.» ننه چشم ریز کرد و به ساختمان قهوه‌ای رنگ نگاه کرد: «ما نه سبزی می‌بینیم، نه طبیعت.» در پارکینگ باز شد. محمودآقا زد توی دنده و راند توی پارکینگ. از در که گذشت محمودآقا روی فرمان خم شد با دست به ساختمان اشاره کرد و باز الکی خندید: «هه هه هه نمی‌بینی؟ نگاه کن جلوی پنجره‌ی هر واحد یک گلدان کاکتوس است هه هه هه...» ننه رو برگرداند. محمودآقا فرمان را چرخاند و راند به طرف پارکینگ A۱۱.

خانواده‌ی محمودآقا یکی یکی پیاده شدند. محمودآقا درِ خودرو را قفل کرد و گفت: «فرقی ندارد. قبلاً خانه‌ها کنار هم بودند، الآن روی سر هم، هه هه هه.»

ننه سربرگرداند: «ووویش... یک همسایه بالا سرت یک همسایه زیر پایت این هم شد زندگی؟!»

هنوز به جلوی آسانسور نرسیده بودند که زمین لرزید. ننه با وحشت به سقف نگاه کرد، ولی بقیه خونسرد بودند. سپهر گفت: «چیزی نیست مامان‌جون، همسایه‌ها دارند باهم حرف می‌زنند.»

آسانسور توی طبقه‌ی سوم گیر کرده بود و چراغش روی شماره 3 چشمک می‌زد. اولین صدایی که شنیدند صدای آقای کلانتری بود: «خانم‌ها، آقایان خواهش می‌کنم مجتمع مال همه ساکنین است. رعایت کنید. ببینید در و دیوار چه‌طور می‌لرزد!» محمودآقا گفت: «مثل این‌که آسانسور حالا حالاها گیر است. باید از پله‌ها برویم.» و راه افتادند. سحر گفت: «مامان‌جون هفته‌ای دو- سه بار توی آسانسور گیر می‌افتیم.» اکرم‌خانم غرید: «سحر...!» سپهر ادامه داد: «یک بار هم آتش‌نشانی آمد تا دربیاوردمان، خیلی حال داد.» سحر تأیید کرد: «آره باحال بود!» اکرم‌خانم باز غرید: «شما دوتا بس کنید!»

رسیدند طبقه‌ی سوم. توی راه پله غلغله بود. آنیساخانم داد زد: «خجالت نمی‌کشد به من می‌گوید دیوانه‌ی بی‌ریخت.» شیواخانم فریاد زد: «تو باید خجالت بکشی که حرف‌های یواشکیِ من را توی خانه‌ام فالگوش ایستادی.» آنیساخانم جواب داد: «فالگوش؟ هه... جوری توی گوشی تلفن با این مهری جونت نعره می‌زدی که من توی اتاق آن‌وری شنیدم.»

- وای ننه، محمود!... کمکش کن!

خانواده‌ی محمودآقا برگشتند و به مادربزرگ نگاه کردند که داشت به بالای پله‌ها اشاره می‌کرد: «جایی که ماری بو آ دور گردن مردی پیچیده بود.»

محمودآقا گفت: «چیه ننه؟»

ننه گفت: «مگر نمی‌بینی مار دارد مرد را خفه می‌کند.»

محمودآقا باز خندید: «هه هه هه، نه ننه این حیوان خانگی آقا خسرو است باهم دوست‌اند. یک سگ لای جمعیت دنبال یک گربه می‌کرد. یک کلاغ روی جا کفشی نشسته بود. یک عروس هلندی روی لامپ راهرو نشسته بود و تکرار می‌کرد: باز هم غذای‌شان سوخت... باز هم غذای‌شان سوخت... لعنتی‌ها... چه بوی گندی!

اکرم‌خانم دید ننه زل زده به پرنده گفت: «همه‌ی این‌ها حیوان خانگی هستند. هر کدام مال یکی از همسایه‌ها.» سپهر گفت: «تازه بغلی ما یک توله یوزپلنگ دارد می‌گوید عمراً بدمش به محیط زیست. آآآخ!»

همه نگاه کردند به سپهر که یک لنگه پایش را بالا گرفته بود و دوتا خرچنگ بهش آویزان شده بودند و با گریه گفت: «این‌ها هم حیوان‌های خانگی فرهاد این‌هاست.»

صدای شیواخانم بلندتر شد.

می‌خواهی بگویم پشت سر آقای کلانتری به سیمین‌خانم چی گفتی؟

آقای کلانتری گفت: «من؟»

آنیساخانم گفت: «نخیر، من، فقط گفتم آقای کلانتری باید از آقا خسرو بیش‌تر هزینه‌ی ساختمان بگیرد، چون آن دفعه مهمانش هم حمام رفت.»

آقاخسرو سر ماری را که دور گردنش بود کنار زد و گفت: «کی گفته مهمان من حمام رفته؟ خودم بودم.»

آنیساخانم گفت: «نخیر آقا، شما زیر دوش با سوت آهنگ‌های سنتی می‌زنید، ولی دو شب پیش با سوت آهنگ‌های پاپ زیر دوش زدند.»

ننه آهسته گفت: «یعنی آمار دستشویی رفتن همسایه را هم دارند.»

اکرم‌خانم گفت: «نه، چون معمولاً وقت دستشویی رفتن صدای تلویزیون بلند می‌کنند. یکی از پایین پله‌ها داد زد کی ماشین پژواش را گذاشته توی پارکینگ من.» عروس هلندی تکه کلامش را عوض کرد: «خاک تو سرشان... فرهنگ ندارند.»

یکی از بالای پله‌ها داد زد: «بروید کنار نفتی نشوید.» و با کیسه زباله دوید و از میان جمعیت راه باز کرد و رفت پایین بوی گند پخش شد توی فضا. حالا گربه دنبال سگ می‌کرد. نسرین‌خانم گفت: «خب، از این صداگیرها بکوب به دیوارت صدا نیاد.»

ٱقاخسرو گفت: «من آن روز برای تنوع صوتم را عوض کردم، جان شما!»

شیواخانم گفت: «به من چه، بقیه بکوبند. من که حرف محرمانه ندارم بزنم.»

آقای کلانتری گفت: «همین خود شما هفت ماه است هزینه‌ی ماهانه‌ی واحدتان را پرداخت نکردید.»

آنیساخانم جیغ زد: «نکردم که نکردم، از بس این‌جا خوب نظافت می‌شود!»

محمودآقا نگاهی به ننه و نگاهی به همسرش کرد. سرش را خاراند گفت: «فکر کنم بد موقع آمدیم.»

ننه همان‌طور که دست به دیوار گرفته بود و از پله‌ها پایین می‌رفت، جواب داد: «این جایی که من می‌بینم همیشه بد موقع است من را برسانید خانه‌ی خودم.»

CAPTCHA Image