همسایههای قدیمی
سارا بهمنی
اینبار همانطوری پیش میرود که دلم میخواهد؛ ارتباط عمیقتر و نزدیکتر. همراه با یکی از آشنایانمان به محلهای پر از پیرزن و پیرمرد مهربان میروم؛ اما تعداد پیرزنها بیشتر از پیرمردهاست و نبود پیرمردها هر کدام قصهای جدا دارد.
از همسایه گفتن و به کار بردن واژهی «قدیما» در خودش یک دنیا حرف دارد و برای همین گفتوگو گاه همراه با گریه و گاه سکوت میشود. بعضی لحظات همانطور که به پشتی خوش نقششان تکیه زدهام میخواهم از پنجرهی نیمهباز پرنده شوم و پرواز کنم بروم و اندوه توی چشمها را نبینم.
البته همهاش هم به زاری و سکوت پیش نمیرود؛ گاه پیرزن مهربان همانطور که میرود از آن اتاق شئای را برای نشان دادن به ما بیاورد، تکان تکانی هم به یاد جوانی به خودش میدهد و میخندد تا ما هم بخندیم و گاه از خنده ریسه برویم.
نمیدانم جوانی چیست؟! که هیچ سالمندی را ندیدم که نگوید جوانی کجایی که یادت بخیر!
رشتهی کلام از دستم در رفته است. همسایه! همسادههای! قدیم و جدید چگونه بودهاند و هستند این پرسش را در همین جمعهای دوستانهیمان در خانهها و محلههای قدیمی از میزبانان عزیزتر از جان پرسیدم.
راستی شما خودِ شما همسایهی خوبی هستید یا نه؟!
کبریخانم کنار پنجره روی تخت نشسته است. از جایی که نشستهام کبریخانم را تکیه زده به درخت توی حیاط میبینم. پنجرهای با شیشههای تمیز. خانهای قدیمی و بسیار تمیز و کبریخانم که متأسفانه بیمار است و حتماً با خودش میگوید این دختر چی میگه؟!
کبریخانم چندتا همسایه دارید؟
همسایه که دیگر رفت و آمدی نیست همهی قدیمیها یا پر زدهاند (فوت شدهاند) یا از این محله رفتهاند.
همسایههای جدید چهطور هستند؟
کسی به کسی سر نمیزند. دور از جان بمیری تا بویت بلند نشود کسی سراغت نمیآید.
قدیمها همسایهها چگونه بودند؟
ما که همسایه نبودیم؛ همه فامیل بودیم. این دیوارها را ببینید توی این محله در قدیم هیچ دیواری نبود. همهی ما یک خانهی بزرگ بودیم. دورتادور یک حوض، خانههای ما بود. سهتا بچه کوچک داشتم که شوهرم فوت کرد.
گفتم: «وای چهقدر سخت!»
گفت: «سخت یک سخت میگویی (و دیگر سکوت حاکم شد. نمیدانم باید چه جملهای به کار میبردم. فکر میکردم «سخت» بتواند همدردیام را نشان بدهد؛ اما انگار خیلی قضیه را ساده گرفته بودم. با پادرمیانی دخترشان و تعارف چای فضا دوباره به حالت اول برگشت).
امروزیها سر دعوای بچهها با هم زیاد جر و بحث میکنند، شما هم دعوا میکردید؟
نه، آن موقعها بچهها با هم بازی میکردند و ما به کارها می رسیدیم. لباس میشستیم. حیاط جارو میزدیم. بچهی کوچکتر را خواب میکردیم. اگر بچهها با هم دعوایشان میشد یک نفر که اصلاً مادر هیچکدام نبود و زودتر رسیده بود بچهها را جدا میکرد. مثل امروز نبود که به دلیل بازی بچهها، مادر و پدرها به جان هم میافتند و دعوا میشود و بعد هم قطع رابطه.
دلتان برای همسایهها تنگ میشود؟
مگر میشود آدم دلش برای قدیمها تنگ نشود. مخصوصاً آنها که خوب بودهاند. پدر و مادر شوهرم همسایههای قدیمیام بودند که خدا بیامرزدشان. چهقدر به من خوبی کردند. من یک زن تنها از تهران آمده بودم با سهتا بچه که پدرشان فوت شده بودم.
موقع خداحافظی کردن در کنار درِ خروجی اتاق چند دقیقهای دربارهی همسایه با هم گفتوگو میکنیم. اجازه میگیرم از حیاط زیبا و کبریخانم زیبا که سرد و گرم زندگی را چشیده است، عکس بگیرم.
علیآقا را در کوچه میبینم. خوشوبشکنان به خانهیشان میرویم تا در کنار همسرشان برایمان از همسایه بگویند. سر ظهر، موقع ناهار است بوی پیاز داغ اتاق کوچک را پر کرده است.
خب! از همسایهها راضی هستید؟
هر دو میگویند: «بله! بله! تا مشکلی داشتیم به دادمان رسیدهاند. البته قدیمیها بیشتر سراغ ما را میگرفتند و به خانهیمان میآمدند. قدیمترها رفتوآمد خیلی بیشتر بود.»
رفتوآمدها چهطور بود؟
خانم علیآقا میگوید: «کوچهی ما خلوت و بنبست است. میآمدیم داخل کوچه زیرانداز میانداختیم. غروب، باد خنکی هم میآمد. هر کسی هر چیزی در خانه داشت میآورد و مینشستیم حرف میزدیم. درد و دل که میکردیم خیلی از غمها از یادمان میرفت.
در همسایگی به همدیگر چیزی هم قرض میدادید؟
بله، پول به هم قرض میدادیم تا مایحتاج زندگی. اگر کسی قابلمهی بزرگ داشت به دیگران قرض میداد. وقتی مهمان زیاد میآمد پتو از همدیگر قرض میکردیم. الآن ولی آدم رویش نمیشود قرض کند و بقیه هم همینطور هستند رویشان نمیشود.
دعوا هم میکردید؟
دعوا که نه؛ اما مخالفت داشتیم با همدیگر.
بچهی کوچک گوشهی اتاق خوابیده است و داد میزند برق را خاموش کنید. لیوان آب خنک را میخورم و عکس دوتایی عاشقانه میگیرم. با همان سروصدایی که آمدیم خدانگهدار! خدانگهدار! ناهار میماندید. خداحافظی میکنیم (بیچاره بچه کوچک و تپلی که خوابیده است!)
خانهی بعدی، خانهی کتایونسادات قائممقام فراهانی است. دختر پولداری در زمانهای قدیم که حالا پیرزنی مستأجر شده است. خانه نشست کرده است که آن را هم باید تخلیه کنند. همدیگر را با مهر نگاه میکنیم. لبخند میزنیم و میپرسم:
همسایههای قدیم بهتر هستند یا جدید؟
(دستشان را به سمت در و حیاط میگیرند، میدانم اشاره به گذشتههای دور و مسیری طولانی است.) قدیم صفای دیگری داشت همه به هم رحم میکردند. مثل خواهر و برادر بودیم از یک خانواده بودیم همه همدیگر را میشناختند حالا یه گوشهی دنیا نشستهام من بیخبر از دنیا، دنیا بیخبر از من.
آیا به همسایهها چیزی قرض میدادید؟
ما جزء ثروتداران فراهان بودیم. قرض میدادیم؛ اما قرض نمیکردیم.
با همسایههای جدید رفت و آمد دارید؟
این خانه روی دوش من است از یک محله به محلهی دیگر. شاید سالی دو- سه بار چند نفر مثل شما به خانهام بیایند. چند دقیقه حرف بزنیم و بروند. صاحبخانهها به من سر میزنند. (میخندند) یا میخواهند بگویند وقت رفتن رسیده است یا میخواهند کرایه را اضافه کنند.
همسایه خوب به نظر شما چهطور همسایهای است؟
آزار به کسی نرساند؛ حتی همین که زبالهاش را بداند کجا باید بگذارد و کجا نگذارد همسایهی خوب به حساب میآید. گذشت داشته باشد. هفتهای- ماهی سر به همسایهی تنهایش بزند، بپرسد دور از جان مردهای یا زنده.
اعظمخانم منتظر نشسته تا من بروم. کمی معذب است و فکر میکند که سؤالهای سختی میخواهم بپرسم و قرار است چه اتفاقی بیفتد. با هم زیر باد خنک کولر چای میخوریم. میپرسم چند تا بچه دارید؟
سریع میگویند من بچه ندارم. (فکر میکنم کار را خراب کردم) سریع میپرسم همسایههای قدیم خوب بودند؟
چهرهیشان شاد و خندان میشود.
هیچ چیزی مثل همسایهی خوب نمیشود. همسایهی خوب مثل خواهر آدم است. آرام جان است. همسایههای قدیم از فامیل نزدیکتر بودند.
همسایههای قدیمیتان هنوز هستند؟
نه بیشترشان از این محله رفتهاند. چند ماهی میآمدند سر میزدند؛ اما رفتوآمد کم و کمتر شد تا قطع شد. دلم برایشان تنگ شده است. دوستان خوبی داشتم.
دعوا هم میکردید؟
دوستی که بدون دعوا نمیشود. همینطور که از همه چیز حرف میزدیم دعوا هم میشد. به خاطر چیزهای الکی چهقدر حرص میخوردیم.
همسایههای امروزی چهطور هستند؟
خدا پدر و مادرت را بیامرزد. الآن که مثل قدیم نیست همه میخواهند برای هم کلاس بگذارند به همدیگر اخم کنند. مثل قدیم نیست.
گوشیام را کنار میگذارم. بدون توجه به مصاحبهیمان میرویم از آبوهوا حرف میزنیم. از درخت و گلدانهای زیبای توی حیاط صحبت میکنیم؛ از اینکه چهقدر محلهیشان از محلهی ما صمیمیتر است. همه همدیگر را میشناسند؛ از اینکه آدم باید خودش خوب باشد تا آن وقت احتمالش بالاتر برود که همسایه هم خوب بشود؛ از اینکه خدا همسایهی بد را قسمت هیچکسی نکند.
ارسال نظر در مورد این مقاله