استشهاد محلی
فاطمه بختیاری
بابا سبیل بناگوش در رفتهاش را تاب داد. از روی زیرپوش سوراخ سوراخش شکم قلمبهاش را خاراند. بیژامه راه راهش را مرتب کرد. نگاه عاقل اندر سفیه به اکبرآقا انداخت. تا خواست حرف بزند، مأمور کلانتری گفت: «اینچه وضع آمدن در ملأعام هست؟!»
اکبرآقا فوری نظر داد:
- آقا! با همین وضع توی محوطهی مجتمع میگردد.
- بروید لباس مناسب بپوشید.
با امریهی مأمور کلانتری، بابا مثل بچه حرف گوشکن رفت و پیراهن و شلوار بیرونش را پوشید.
- ببخشید کروات نداشتم که بزنم.
از متلک بابا، فقط من و خودش خندیدیم. مامان گوشهی لبش را گاز گرفت. اکبرآقا شکایتش را تکرار کرد.
- از دست سروصدا و رفتار نادرستش شاکی هستم.
- بد است که میخواهم همه شاد باشند؟
با این سؤال بابا، لبخند پیروزمندانهای زدم.
- آهنگش جدیده... تازه خوانندهاش کنسرت گذاشته است.
بابا بهم نگاه کرد و بلند گفت: «بارکالله...»
رو به مأمور کلانتری با خنده گفت: «تاره کنسرو گذاشته است.»
مامان چشمغره رفت و زیر لب بهم توپید:
- بچه را چه به این فضولیها؟!... برو تو.
با دیدن ابروهای گره خوردهی مامان عقبگرد کردم و توی واحدمان رفتم؛ اما پشت در ایستادم. مامان شروع کرد به عذرخواهی.
- شما ببخشید... شما بزرگواری کنید... خودم مواظبم صدای ترانه را بلند نکنند!
اکبرآقا به مِن و مِن افتاد:
- همشیره! شما که تاج سر همهی همسایهها هستید؛ اما باید آقامروت خودشان مروت به خرج بدهند و...
خندهی بابا حرف اکبرآقا را قیچی کرد:
- مروت دارم... خوبشم دارم. برای همین میخواهم همه شاد باشند.
یک مرتبه اکبرآقا جوش آورد: «مرد حسابی! شب من نیاز به سکوت دارم نه به دالام دینبو.»
مامان پا درمیانی کرد:
- خودم مواظبم... خودم قول میدهم.
اما بابا کوتاه نیامد.
- زن! تو دخالت نکن حالا که اینطور هست هر شب صدای آهنگ را بلند میکنم.
بعد دور خودش چرخید تا مرا دید گفت: «برو ترانهی جدید را بگذار.»
با خوشحالی دویدم سمت اسپیکرها؛ اما حرف مأمور کلانتری پایم را سست کرد:
- بیایید کلانتری تکلیفتان باید آنجا روشن شود.
*
بابا روی مبل لم داده بود. گوشهی سبیلش را میجوید و زیر لب با خودش حرف میزد. از وقتی از کلانتری برگشته بود همین جوری شده بود. مامان دست از سرزنشهایش برداشته بود چون بابای الآن با بابای سر شب فرق داشت. دلم طاقت نیاورد. پرسیدم: «اکبرآقا...»
با نگاه تند بابا، همینقدر بیشتر نتوانستم بگویم. مامان آهی کشید و از جایش بلند شد.
- خودکرده را تدبیر نیست.
- من میدانم و این اکبر گور به گوری... من میدانم و این همسایهی ندید بَدید که اینجا را با قبرستان اشتباه گرفته است. من میدانم...
بابا یکریز گفت و گفت.
- شکایت کرده. منم گفتم همهی حرفهایش تهمت است. کلانتری هم گفت باید استشهاد پر کنید که اکبرآقا تهمت زده است.
مامان توی صورت خودش زد.
- یاخدا!... ما که توی این محله گاو پیشانی سفید هستیم.
- چه گاوی؟ مگر همسایهی خوبتر از ما در دنیا پیدا میشود؟
مامان پوزخندی زد و در جواب بابا گفت: «خودت برو دنبال امضا گرفتن من که کار ندارم.»
بابا خندید.
- خودم میروم. نیم ساعته از تمام محله امضا را میگیرم.
- منم کمکتان میکنم.
با حرفم مامان اخم کرد؛ اما بابا با خوشحالی گفت: «به این میگویند عصای دست بابا.»
- او را با خودت نبر. خوبیت ندارد.
به جای بابا گفتم:
- باید مواظب بابام باشم.
بابا خوشحال سر تکان داد.
- آفرین به این پسر با کمالات.
*
از بقالی حسنآقا که بیرون آمدیم، بابا با عصبانیت به حسنآقا گفت: «فدای سرم که امضا نمیکنی.»
- هنوز آشغالهای خانهات را میگذاری جلوی مغازهی من. حالا آمدی دنبال امضا؟
- مگر کوچه را خریدی؟ کنار تیر چراغ برق میگذارم.
- تیر جلوی مغازهی من است.
بقیهی حرف حسنآقا را نشنیدم و دنبال بابا رفتم نانوایی. رحمت نانوا تا کمر توی سیلیه بزرگ خمیر خم شده بود و داشت خمیر را هم میزد.
- سلام بر بهترین نانوای شهر!
رحمت نانوا تا ما را دید گفت: «من سواد ندارم که امضا کنم.»
بابا اخم کرد.
- چه زود خبرها میپیچد.
رحمت نانوا کمر راست کرد.
- وقتی بهترین همسایه استشهاد جمع میکند خبرش باید هم زود بپیچد.
بهترین را محکم و غلیظ گفت. من در دفاع از بابا گفتم:
- بهترین که هست؛ اما کسی قدر نمیشناسد.
رحمت چپ چپ نگاهم کرد.
- بله، بهترین هست که نوبت سرش نمیشود هر وقت بیاید اینجا...
بقیهی حرف را نزد. بابا بهم گفت: «برویم... منت آدم پست...»
فریاد رحمت نانوا حرف بابا را نیمهکاره گذاشت.
- حرمت خودت را نگهدار. بار آخری که آمدی و بی صف نان گرفتی مردم خیال کردند من یادت دادم و دعوا به پا شد.
پشت سر بابا از نانوایی بیرون آمدم. بابا به سروته کوچه نگاه کرد. انگار نمیدانست کجا برویم. برای همین تا خانه حرف نزد. فکر کنم دنبال راهحلی بود. رسیدیم خانه، مامان کلی راه نشان داد:
- برو از حسنآقا، رحمت نانوا و بقیه عذرخواهی کن... اگر با اکبرآقا خوب حرف بزنی کوتاه میآید.
راه حل مامان قابل قبول بود؛ اما بابا هیچ کدام را تأیید نکرد. توی فکر بود. مامان خندید. روی شانهی بابا زد.
- خیلی خوب است که فکر میکنی.
بالأخره بعد از دوساعت بابا سکوت را شکست.
- یک راه درست پیدا کردم.
مامان خوشحال از آشپزخانه پرید بیرون. منم با ذوق و شوق به دهان بابا نگاه کردم.
- باید از این محله برویم... نباید بین این همسایههای بیفرهنگ ماند که از یک امضا دریغ میکنند.
مامان هاج و واج بابا را نگاه کرد. من هم نمیدانستم دربارهی این فکر خوب! چه بگویم.
ارسال نظر در مورد این مقاله