آقای زمان
سونا زارعنژاد
- بابا بدو دیر میشه... ببین ساعت چهار بیستوهشت دقیقه است و من باید نیم ساعت دیگه توی جلسه باشم.
بابا مرتب به ساعتش نگاه میکرد و روشنک به اطراف. آن دو رسیده بودند جایی که دم ورودی یک شهر بازی بود. بابا باید زودتر به جلسهای میرفت. او همیشه دقیق بود، برای همین مامان به او میگفت آقای زمان!
- صبر کن بابا تا بستنی بخرم.
عدهی زیادی توی صف ایستاده بودند. گفت: «آقا لطفاً به من یک بستنی بدهید دیرم شده! نگاه کنید بابام داره میره ممکنه گمش کنم.»
آقای بستنیفروش گفت: «نمیشه، صف است.»
و یک بستنی به دست پسربچهای داد. نفر بعد یک آقا بود. انگار دلش برای روشنک سوخته باشد، گفت: «آقا یک بستنی به این دخترخانم بدید عجله دارد.»
آقای بستنیفروش یک بستنی به روشنک داد. روشنک پول را داد و خوشحال دوید سمتی که بابا رفته بود. در حال دویدن لیسی به بستنی زد. خیلی خوشمزه بود. توی قطار خیلی خسته شده بود. حالا این بستنی حسابی حالش را خوب کرد؛ اما متوجه شد بابا نیست. روشنک همیشه از گم شدن میترسید و حالا سرش آمده بود. هر وقت داستانی در این باره میخواند خیلی میترسید.
دوید و فریاد زد: «بابا بابا...»
اما بابا نبود. هر چی هم بین جمعیت را نگاه کرد، بابا را ندید. هراسان ایستاد.
درست همان لحظه چشمش به آقایی افتاد که مثل بابا کتوشلوار پوشیده بود و داشت نگاهش میکرد.
روشنک خیلی ترسید. دوید طرفی که بابا رفته بود. یک خورده که دوید خسته شد؛ اما بابا نبود. بعد وارد یک کوچهی باریک شد که اطرافش پر از مغازه بود. ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. دوباره همان آقا را دید. ایستاده بود و او را نگاه میکرد. روشنک فکر کرد نکند بچهدزد است. نزدیک بود قلبش از سینه بزند بیرون. حالا بستنی داشت توی دستش آب میشد. اصلاً فرصت نکرده بود که آن را بخورد. از بستنی بدش آمد اگر به خاطر خریدن بستنی نایستاده بود اینطوری نمیشد. حالا چیکار کند؟ به کی بگوید؟
دوباره دوید و درست وقتیکه داشت میدوید صدایی مرد را شنید که فریاد میزد: «صبر کن!»
روشنک با سرعت دوید. با اینکه پشت سرش را نگاه نمیکرد؛ اما احساس میکرد مرد درست پشت سرش است. برگشت و نگاه کرد. درست حدس زده بود. مرد فاصلهی زیادی با او نداشت. سمت راست، یک کوچه دید و وارد آن شد و دوباره با سرعت دوید. کوچه خلوت بود و کف آن سنگی. وقتی میدوید صدای تقتق کفشهایش توی کوچه میپیچید؛ اما فقط صدای کفشهای خودش بود. معلوم بود مرد او را گم کرده است. با این فکر ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. مرد دیگر پشت سرش نبود. خیالش راحت شد نفس عمیقی کشید. بستنی هنوز توی دستش بود؛ اما دیگر کاملاً آب شده بود و ریخته بود روی دستهایش. نمیدانست چیکار کند. انگار نان بستنی قیفی را به دستش چسباندهاند. اطراف را نگاه کرد تا جایی پیدا کند و بستنی را بیندازد؛ اما پیدا نکرد.
دوباره یاد بابایش افتاد. یعنی الآن او کجاست؟ آیا متوجه گمشدنش شده است یا نه روشنک یکدفعه ترسید و زد زیر گریه تا به حال اینقدر نترسیده و اینقدر خودش را تنها ندیده بود.
- دخترجان چرا گریه میکنی؟
روشنک تا سرش را بالا کرد، مرد را دید. وحشتزده عقب رفت و پشتش به دیوار خورد گفت: «جلو نیا اگه بخواهی منو بگیری جیغ میکشم.»
مرد خندید.
- کی میخواهد تو را بگیرد! میخواهم کمکت کنم. چی شده؟
یک لحظه از صدای مرد خوشش آمد. به نظر نمیرسید قصد بدی داشته باشد؛ اما سکوت کرده بود و نمیدانست چه باید بگوید.
- بگو چی شده تا کمکت کنم؟
دیگر نتوانست ساکت بماند.
- بابام را گم کردم.
مرد جلوتر آمد. چشم روشنک به ساعت مرد افتاد. ساعت مرد خیلی شبیه ساعت بابا بود. با همان بند چرمی بزرگ هم بودم؛ اما مثل ساعت بابا دیجیتالی نبود. صفحهاش عقربهای بود.
مرد گفت: «کی بابات را گم کردی؟ زمانش را بگو شاید من کمک کنم.»
روشنک یاد وقتی افتاد که بابا گفته بود ساعت چهار و بیستوهشت دقیقه است. اگر الآن آن زمان بود. اصلاً طرف بستنیفروش نمیرفت.
- قبل از اینکه بابا را گم کنم یادم هست که گفت ساعت چهار و بیستوهشت دقیقه است؛ اما نمیدونم کجا بودم چون من اینجا را بلد نیستم.
- مرد ساعتش را گرفت جلو چشم روشنک.
- خب الآن ساعت ده دقیقه به پنج است. من ساعت را میبرم همان زمان چهار و بیستوهشت دقیقه ببینم چی میشه.
و بعد با انگشتش دکمهی کوچک ساعت را چرخاند. عقربهها به سرعت چرخیدند و رفتند روی ساعت چهار و بیستوهشت دقیقه.
- بابا بدو دیر میشه. بببین ساعت چهار بیستوهشت دقیقه است و من باید نیم ساعت دیگه توی جلسه باشم.
روشنک با تعجب دید که کنار باباست. بابا که راه افتاد او هم با همان سرعت بابا دنبالش راه افتاد. نمیدانست چه اتفاقی افتاده؛ اما از اینکه کنار بابا بود خیلی خوشحال بود.
وقتی رسیدند جلو بستنیفروشی بابا گفت: «اگه دیر نبود الآن برایت بستنی میخریدیم؛ یعنی برای هر دو میخریدم؛ اما قول میدم جلسه که تمام شد برگردیم اینجا هم بریم شهربازی و بستنی بخوریم.»
روشنک به بابا نگاه کرد و لبخند زد. کمی جلوتر یکدفعه روشنک ایستاد. چشمش به دختری افتاد که داشت به سرعت میدوید و همان مرد هم دنبالش بود. باور نمیکرد. دخترک خود خودش بود؛ یعنی مثل او لباس پوشیده بود و مثل او یک بستنی دستش بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله