10.22081/hk.2022.73307

یک دست صدا ندارد

سرمقاله

یک دست صدا ندارد

فاطمه نفری

من ناامیدی را خیلی خوب می‌شناسم و همچنین امیدواری را. من از صبح تا شب، هزار رقم دعا می‌کنم که بیش‌تر وقت‌ها هیچ کدامش برآورده نمی‌شود. گاهی از صبح تا شب چندبار حس ناامیدی و امیدواری را تجربه می‌کنم و سرد و گرم می‌شوم و دست آخر خودم هم از حال مزخرف خودم متعجب می‌شوم. کافی است با مامان، سر نامرتب بودن خانه، یا سوزاندن کوکویی که دارم سرخ می‌کنم، یک بحث کوچک کنم، تا ناامیدی بیاید سراغم و خِرَم را بچسبد و دو ساعت بعد، وقتی همان مامانِ ناامیدکننده، بهم خبر می‌دهد که می‌توانم با دخترخاله‌ام بروم سینما، امیدواری مثل هوا پُر می‌شود توی وجودم و مثل بادکنکی که طاقت هوای زیادی را ندارد، می‌خواهم از شادی، منفجر بشوم.

مامان می‌گوید تقصیر نوجوانی و ترشح هورمون‌هاست که این‌طور خل و چل می‌شوم و گاهی دلم مرگ می‌خواهد و گاهی پاهایم روی زمین بند نمی‌شود و دلم پرواز می‌خواهد. احتمالاً مامان درست می‌گوید؛ اما چیزی که خیلی برای من مهم است این است که، دلم نمی‌خواهد از هیچ‌کس نه بشنوم. نه، از آدم‌ها، نه از خدا.

مامان می‌گوید نه‌های خدا هر کدام دلیل و حکمتی دارد که عقل من به آن نمی‌رسد. تازه خدا به ساز کدام یک از ما آدم‌ها برقصد؟ به ساز دل برادر کوچکم که هر روز دلش مهمانی و هم‌بازی می‌خواهد، یا به ساز دل من که عین مرغ‌های بابا دلم می‌خواهد؟ یک گوشه و کله‌ام توی گوشی و لپ‌تاپ باشد؟

من تازه فهمیده‌ام که مامان درست می‌گوید و دعاهای خیلی از ما آدم‌ها با هم‌دیگر تضاد دارد و هم‌دیگر را خنثی می‌کند. مثلاً یک کشاورز دعا می‌کند که یکسره باران ببارد؛ اما یک آدم بی‌خانه و کاشانه دعا می‌کند، هوا همیشه آفتابی باشد. یا مثلاً ما زمستان‌ها زیر بخاری و لحاف گرم دعا می‌کنیم برف ببارد؛ اما خیلی‌ها که تو آلونک زندگی می‌کنند و سوز برف، اموات‌شان را جلوی چشم‌های‌شان می‌آورد، از برف متنفر هستند. خلاصه، خیلی از دعاهای ما آدم‌ها باهم پاک و پوک می‌شود، مثل یک معادله‌ی ریاضی و ته آن صفر می‌ماند. در نتیجه خدا هم فهمیده است که خیلی وقت‌ها نباید به حال ما بنده‌هایش محل بگذارد. مثل مامان که وقتی از دست دیوانه بازی‌های من خسته می‌شود، محلم نمی‌گذارد و من، بعدِ چند ساعت، خل‌بازی را می‌گذارم کنار.

اما من تازگی‌ها فهمیده‌ام که ته همه‌ی این دعاها، یک دعا هست که هرگز خط نمی‌خورد و همیشه باقی‌مانده‌ی معادله‌ی دعاهاست. چه توی ناامیدی، چه وقت امیدواری. آن هم آمدن آدمی است که ما دل‌مان می‌خواهد بیاید و کمک‌مان کند.

مامان می‌گوید بیش‌تر ما آدم‌ها اصلاً دعا کردن بلد نیستیم و دعاهای‌مان را خرج چیزهای بی‌خودی می‌کنیم. من هم همین‌طور بودم؛ اما حالا که دعایم قبول شده و توی تیزهوشان قبول شده‌ام، می‌خواهم کمی عقلم را به کار بیندازم و یک دعایی بکنم که همه‌ی دعاهای دیگرم، توی آن نهفته باشد.

به قول مامان فقط یک دعاست که از همه مهم‌تر است و دنیا با برآورده شدن آن، گل و بلبل می‌شود. آن‌وقت نمی‌خواهد که یکسره غصه بخوریم و برای افغانستان و یمن و سوریه و تحریم بودن کشور خودمان و بدبخت شدن‌مان توی بورس و گرانی و حتی همین بیماری کرونای کوفتی، جدا جدا دعا کنیم. مامان می‌گوید یک دست صدا نمی‌دهد و ما همه باید با هم دعاهای‌مان را یکی کنیم تا خدا صدای بلندمان را بشنود. من هم موافقم و برای همین می‌خواهم از این به بعد بیش‌تر به آن کسی که باید بیاید تا ما را نجات دهد فکر کنم و دعایش کنم. مامان می‌گوید که دعای خالی کافی نیست، ما باید تلاش کنیم برای خوب بودن و همیشه هم امیدوار باشیم.

من هم تصمیم گرفته‌ام برای برآورده شدن دعایم، تا تَقّی به توقّی می‌خورد ناامید نشوم. نمی‌دانم چه‌قدر می‌توانم موفق شوم؛ اما همه‌ی تلاشم را می‌کنم و دعا می‌کنم که بشود.

CAPTCHA Image