سفر
فاطمه کرمانی، کلاس هفتم- مدرسه میثمی
اتوبوس کرمی، با صندلی و پردههای آبی، انتظار مسافرانش را میکشید. با شنیدن نوحهی هر که دارد هوس کرببلا بسمالله... اشک در چشمانش حلقه زد اتوبوس راه افتاد. آنقدر خوشخواب بود که، با صدای گریهی نوزادی از خواب بیدار شد، نزدیک مرز عراق رسیده بودند از داخل کیف دستیاش فتیرهای محلی را بیرون آورد، بوی عطر فتیر با کرهی محلی اتوبوس را پر کرده بود. فتیرها را بین همراهانم تقسیم کرد و دوباره به جاده خیره شد تا چشم کار میکرد، جمعیت بود و ماشین، حالا سر مرز عراق رسیده بودند و باید پیاده میشدند. کوله را به پسر داد و حرکت کرد از هر طرف صدای پای زائران میآمد، دیگر نگران نبود که سواد ندارد در حال و هوای خود بود و زیر لب زمزمه یا حسین میگفت. تمام راه گریه میکرد و حس و حال عجیبی داشت؛ تا به خودش آمد و پشت سرش را نگاه کرد خبری از پسر و بچههایش نبود. نمیدانست به کدام سمت برود. عرق بود که از لابهلای مهرههای کمرش سُر میخوردند، عرق کف دستش را با مانتوی بلند مشکیاش پاک کرد. هر چه میخواست خودش را آرام نگه دارد، اضطراب و دلهرهاش بیشتر شد. نمیدانست در این شهر غریب چه کنم؛ چند ساعتی روی پا ایستاده بود؛ انگشتان پایش ذق ذق میکردند. دلش را روانه حرم کرد. پهنای صورتش را اشک پر کرده بود. از امام حسین(علیه السلام) خواست که راه را نشان بدهد؛ ناخودآگاه انگار کسی صدایش میزد و میگفت: «از این راه برو.» چند قدمی که برداشتم صدای آشنای نوهاش را شنید که صدایش کرد و گفت: «نه نه حاجی، نه نه حاجی.» به سرعت صورتش را به سمت صدا برگرداند. با خوشحالی خودش را به آنها رساندم و از امام حسین(علیه السلام) تشکر کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله