10.22081/hk.2022.73160

گم‌شده‌ی عزیز

داستان

گم‌شده‌ی عزیز

سعادت‌ سادات‌جوهری

کلاس ما سه ردیف و هر ردیف چهار میز دارد. همه را باید بگردم. اول از جامیزی‌های کلاس شروع می‌کنم، شاید هم‌کلاسی‌هایم آن را برداشته‌اند که با من شوخی کنند. شاید هم یکی از دوستانم آن را توی کیف گذاشته است.

سرم را خم می‌کنم، دستانم را تا آرنج توی جامیزی‌ها می‌برم؛ میز اول، میز دوم، میز سوم، میز چهارم و ...

  • خدایا! یعنی چی شده؟!

میزهای ردیف دوم و سوم را هم گشتم؛ اما باز هم پیدایش نکردم.

- اگه مامان بفهمه حسابی ازم ناراحت می‌شه. اگه بابا بفهمه که بازم همون حرف‌های همیشگی: «این چندمین باره که وسایلت رو گم می‌کنی! دختر حواست رو جمع کن! چرا مراقب وسایلت نیستی! ...»

فکر می‌کنم، اصلاً شاید گم‌شده‌ی عزیزم تویِ سبد گم‌شده‌های توی دفتر مدیر باشد.

***

کوله‌پشتیِ صورتی‌ام را روی شانه‌ام می‌اندازم و به سرعت از پله‌ها پایین می‌روم.

در می‌زنم. همه‌ی معلم‌ها آماده‌ی رفتن به خانه هستند.

یکی از دانش‌آموزان می‌خواهد گچ را در قفسه بگذارد. این زنگ آخر هم دردسری است برایم.

- خانم اجازه! خانم!

هر چه‌قدر بلندتر صدای‌شان می‌کنم، انگار کم‌تر به من توجه نشان می‌دهند.

یکی از معلم‌های کلاس پنجم به من نگاه می‌کند، صدایم را هم می‌شنود؛ اما نمی‌دانم چرا جوابم را نمی‌دهد.

یک‌دفعه نگاهِ خانم معاون به من می‌افتد.

- عاطفه! چرا نرفتی؟ زنگ آخره‌ها...

- اجازه خانم! من... من یکی از وسایلم رو گم کردم...

داشتم ادامه می‌دادم که یک‌دفعه گریه‌ام گرفت. اصلاً گریه‌ام بند نمی‌آمد. خودم هم نمی‌دانستم چرا...

- گریه نکن دخترم! چی گم کردی؟

آب دهانم را قورت دادم. بند کوله‌پشتی‌ام را که آویزان شده بود، درست کردم؛ اما هنوز گریه‌ام بند نیامده بود.

- دخترم! سبد رو ببین...

این را گفت و رفت.

توی سبد را نگاه کردم، با دقت هر چه در آن بود را گشتم.

اوووه! چه چیزهای جالبی: توپ، خط‌کش، مدادرنگی، کلاه، پاک‌کن، گونیا و...

از هر وسیله‌ای چند تا مثل هم بود.

گریه‌ام تمام شد.

- چرا هیچ کدوم از بچه‌ها سراغ وسایل‌شون نمیان؟ یعنی پیدا کردن گم‌شده‌هاشون مهم نیست؟

چه دفتر خاطره‌ی آشنایی! آهان‌، مال سپیده است. از این بر چسب‌های گل به من هم داده بود.

- چی شد عاطفه؟ پیدا کردی؟

- نه خانم! این‌جا هم نبود! اما این دفتر برای سپیده است، این رو برمی‌دارم و فردا بهش می‌دم.

- خیلی خب، حالا برو خونه! الآن آقامحسن درِ مدرسه رو می‌بنده.

***

باید تکلیف فردا را تا شب نشده بنویسم. دلم برای گم‌شده‌ام تنگ شده است.

اگر الآن این‌جا بود...

مامان درِ اتاق را باز می‌کند. لبخند می‌زند.

- عاطفه‌جان! چیزی شده؟

- نه مامان، فقط کمی خسته‌ام...

- زود بخواب عزیزم!

***

زنگ اول ریاضی داریم. دفترهای‌مان را روی میز می‌گذاریم تا خانم تمرین‌های‌مان را امضا کند.

از خانم اجازه می‌گیرم تا پیش سپیده که ردیف دوم میزِ سوم نشسته، بروم.

- سپیده این دفتر خاطره‌ی توئه؟ مگه نه؟ دیروز توی سبد گم‌شده‌ها بود.

همین‌که نگاه سپیده به دفتر می‌افتد، چشم‌هایش برق می‌زند! بلند می‌شود و صورتم را می‌بوسد. خانم دارد نگاه‌مان می‌کند.

- ازت ممنونم عاطفه‌جان! خیلی دنبالش گشتم. از کجا پیدا کردی؟

- دیروز دنبال وسایلم که گم‌شده بود، می‌گشتم؛ اما وسیله‌ی خودم رو پیدا نکردم؛ به جاش دفتر تو رو دیدم.

- اِ! باز چی گم کردی؟ راستی یک لحظه صبر کن، این جامدادی‌ات، خیلی ممنون، همه‌ی مدادرنگی‌هات تکمیل بود.

- مدادرنگی‌هام؟

- مگه یادت رفته؟ دیروز زنگ نقاشی مدادرنگی خواستم، جامدادی‌ات رو به من دادی؛ اما من یادم رفت این جامدادی قشنگ رو به تو پس بدهم...

- وای خدااا! چرا یادم رفته بود که جامدادی عزیزم رو ازت پس بگیرم؟

من هم دست سپیده را می‌گیرم و جامدادی‌ام را برمی‌دارم.

- عاطفه و سپیده بنشینید سر جاهاتون!

***

زنگ آخر که شد دوباره من و سپیده مسابقه گذاشتیم تا زودتر به درِ مدرسه برسیم.

خانم معاون صدایم کرد.

- گمشده‌ات را پیدا کردی؟

با صدای بلند گفتم:

- بله ه ه ه ه!

- حالا چی بود گم‌شده‌ات؟

- خانم! جامدادی‌مون!

- جامدادی؟ گم شدن جامدادی که گریه نداره دخترم!

- خانم آخه این جامدادی رو از کلاس اول دارم، این جامدادی رو عزیزجونم هدیه داده خیلی دوستش دارم.

خانم آهسته لپم را کشید.

- برو دوستت منتظرته.

- خداحافظ خانم.

***

دارم تکالیف فردا را می‌نویسم. جامدادی‌ام روی میز تحریر است و دارد به من لبخند می‌زند. مداد قرمز را برمی‌دارم و پاک‌کن را در جامدادی می‌گذارم.

CAPTCHA Image