10.22081/hk.2022.73152

مغزهای کوچک

مغزهای کوچک

فاطمه نفری

این مامان هم شورش را درآورده! چی درباره‌ی من فکر کرده؟ درست است که من خیلی ساده‌ام؛ اما دیگر خر که نیستم! همان یک باری که به پسرها و عشق‌شان اعتماد کردم، برای هفت پشتم بس است! چنان پشت دستم را داغ کردم که دیگر هیچ‌وقت عاشق نمی‌شوم!

آن‌وقت این مامان و بابا هر وقت من توی اتاقم سرم را می‌کنم توی گوشی، فکر می‌کنند من دارم با یک پسر چت می‌کنم. بعد به قول مامان تن‌شان می‌لرزد که نکند سارا دوباره به کسی اعتماد کند، بعد شکست عشقی بخورد و بعد هم مریض بشود و هفت کیلو وزن کم کند. خودم این‌ها را از دهان مامان شنیدم که داشت به بابا می‌گفت. می‌گفت: «ای کوفت بگیره این کرونا، که بهانه داد دست این بچه‌ها برای این‌که صبح تا شب با این ماسماسک ور برن!» منظورش از ماسماسک همین موبایل نازنین من است که با شروع کرونا برایم خریدند. البته خودم هم کلی پس‌انداز داشتم که دادم. اما من این روزها واقعاً مشغول کار دیگری هستم. کلی فکر بزرگ ریخته توی این مغز کوچکم. این را همیشه ساسان می‌گوید.

وقتی از سوی مامان‌جان عزیزم که در آنتن‌رسانی به ماهواره گفته زکی، فهمیده بود که من عاشق شده‌ام و رفته‌ام سر قرار و بعد دیده‌ام کلک خورده‌ام و پسری که سه ماه تمام، خواب و خوراک را حرامم کرده بود و شب تا صبح با هم چت می‌کردیم، یک معلول جسمی است و تمام عکس‌هایی که برایم فرستاده عکس‌های پسرخاله‌اش است؛ آمد تو اتاقم و انگشت اشاره‌اش را فشار داد تو کله‌ام و گفت: «با این مغز کوچیکت به چی فکر می‌کنی تو؟ اصلاً مغزی این تو هست؟» و انگشتش را بیش‌تر فشار داد توی کله‌ام. من بغضم گرفت؛ اما خودم را نگه داشتم تا از اتاقم رفت بیرون و بعد مثل بچه‌های دوساله زدم زیر گریه. نه به خاطر حرفش، بیش‌تر به خاطر این‌که همین آقای ساسان، یک بار دست من را نگرفت با خودش ببرد کافی‌شاپ یا رستوران یا هر گور دیگری که صبح تا شب با رفقایش می‌رود! آن‌وقت آمده می‌گوید: «حداقل به من می‌گفتی، با هم می‌رفتیم! شاید چند نفره می‌ریختند سرت! به چی فکر می‌کنی تو با این مغز کوچیکت!؟»

قشنگ هم معلوم بود که نگران من که خواهر کوچکش هستم، نبود و فقط به فکر جور کردن یک سرگرمی برای خودش و رفقاش بود. اگر به فکر من بود که رابطه‌ی‌مان باهم این‌طوری مثل سگ و گربه نبود! این را مامان همیشه می‌گوید، وقتی که از دست دعواهای ما به قول خودش ذله می‌شود!

اما دیگر نه ساسان برایم مهم است، نه غرغرهای مامان. من می‌خواهم تکلیف خودم را معلوم کنم و مثل آدرینا یک کار و بار خوب برای خودم ردیف کنم تا به همه نشان بدهم که نه مغزم کوچک است، نه رو کله‌ام گوش‌های مخملی دارم که راه به راه به فکر عاشق شدن باشم!

*

صوت می‌فرستم: «خب باید اعتراف کنم که سخت‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کردم. سه روزه خودمو حبس کردم توی اتاق برای بیست تا پست درست و درمون.»

دلارام می‌خندد و صوت می‌فرستد: «پس فعلاً ده‌تا دیگه داری. فکر کردی پول درآوردن به این راحتیه؟ پس فعلاً خداحافظ. تو رو با روسری‌های خوشگلت تنها می‌ذارم.»

برایش شکلک زبان‌درازی می‌فرستم و می‌روم سراغ کارم. در را قفل کرده‌ام که کسی نفهمد. می‌خواهم هر وقت اولین سفارش را گرفتم و وقت ارسال، آن وقت لو بدهم که دارم چه‌کار می‌کنم. روسری و شال‌هایی را که دلارام با خاله رفته‌اند خریده‌اند چیده‌ام توی اتاقم. خودم کمی پول داشتم؛ اما بیش‌تر پول را دلارام و خاله‌جان مهربانم دادند. ست هر روسری، یک آویز رومانتویی و یک دستبند درست کردم. عکاسی از ست‌ها کلی طول کشید. ریسه و عروسک‌ها و تمام جینگیلی‌جاتم را ریخته‌ام کف اتاق تا بتوانم عکس‌های شیک و قشنگی بگیرم. هر وقت خسته می‌شوم به حرف‌های آدرینا فکر می‌کنم. خودش گفت که مثل من از هیچی شروع کرده. گفت که می‌شود اگر بخواهم. دوستی ما از شش ماه پیش، وقتی با مامان از پیج‌شان یک پاف و یک فرشینه سفارش دادیم، شروع شد. من خیلی وقت بود که پیج‌شان را فالو داشتم و دلم غنج می‌زد برای تریکوهای رنگ و وارنگ‌شان. بعد گیر دادم به مامان که برای تولدم یک فرشینه سفارش بدهد و مامان بالأخره زیر بار رفت. بعد، کم کم دوست شدیم و آدرینا از خودش برایم گفت که با مادرش کار می‌کنند و فروشگاه اینستاگرامی‌شان در این دوسال حسابی گرفته است. گفت که مدیریت پیج و عکس‌ها با خودش است و بافت تریکوها کار مشترک او و مادرش. گفت که با همین کارش پول جمع کرده و یک گوشی اپل خریده تا با دوربین عالی‌اش عکس‌های پیج‌شان را بیندازد. دلارام هم گفت: «ما توی این دوسال کلی خرید اینترنتی کردیم. الآن دیگه نون تو همینه. نه اجاره، نه مالیات. ولو شو تو رختخوابت و جنس بفروش. من هم کمکت می‌کنم.» من وسایل دستبندسازی‌ام را آوردم وسط و گفتم: «فقط تا وقتی جدی نشده، نمی‌خوام هیشکی بفهمه.»

گفت: «باشه، تو شروع کن، منم به چندتا از رفقام می‌دم برات تبلیغ کنن.»

من هم شروع کردم. چندهفته فقط چرخیدم تو اینستاگرام و انواع شغل‌های خانگی را بررسی کردم. به این نتیجه رسیدم باید از کاری که کلاسش را رفته‌ام و حسابی بهش واردم، شروع کنم. دلم می‌خواست هنر دست خودم را بفروشم؛ اما بعد به نتایج بهتری هم رسیدم. یک کالا، کنار یک هنر دست‌ساز.

دلارام صوت می‌فرستد: «اولین سفارش رو خودم بهت می‌دم. تازه برای کادوی تولد دوستم هم، ازت خرید می‌کنم.»

من برایش کلی ماچ می‌فرستم و می‌نویسم: «فدای دخترخاله‌ی ماهم بشم. تو رو نداشتم چه‌کار می‌کردم من؟»

می‌نویسد: «نوبت تلافی کردن تو هم می‌رسه، منم دارم یه نقشه‌هایی می‌کشم تا از این نقاشی و این انگشت‌های بی‌قرارم یه استفاده‌هایی بکنم.»

ولو می‌شوم میان روسری‌های رنگارنگ کف اتاقم و یک پست دیگر توی پیجم می‌گذارم.

*

اولین سفارش پیجم از تهران است. گمانم از آن بالا تا خانه‌ی ما یک ساعتی راه باشد. پول را درجا واریز می‌کند به کارتم. پیامش که می‌آید، مامان برای بار صدم می‌آید پشت در و می‌گوید: «سارا درو باز کن ببینم! دیگه داری شورش رو درمیاری، هیچ معلوم هست داری چه‌کار می‌کنی؟» می‌خواهم از شادی جیغ بزنم. این اولین درآمد من در شانزده سالگی است. می‌دوم به سمت در و می‌پرم توی آغوش مامان. مامان که شلوغی و درهم ریختگی اتاقم را می‌بیند، جیغ می‌زند: «اینا چی‌ان؟ تو اتاقت بمب منفجر شده؟»

با خنده شروع می‌کنم به تعریف، موبایلم را می‌آورم بالا و پیجم را جلوی چشم‌های گرد شده‌اش باز می‌کنم. بعد دوباره توی بغلم فشارش می‌دهم و می‌گویم: «مامان من اولین سفارش رو الآن گرفتم. باید بریم پستش کنیم.»

ساسان از اتاقش می‌آید بیرون و می‌آید به سمتم. موبایلم را از دستم می‌قاپد و نگاهش می‌کند. همه‌ی حرف‌های‌مان را از اتاقش شنیده. ساسان ابرویش را می‌اندازد بالا، می‌خندد و انگشت اشاره‌اش را فرو می‌کند توی کله‌ام: «باریکلا! پس توی این مغز کوچیکت خیلی خبرا هست!» بعد موبایلم را می‌گیرد به سمتم و می‌گوید: «من دارم می‌رم بیرون. پست کردن اولین سفارشت با من.»

CAPTCHA Image