10.22081/hk.2022.73150

دفتر خاطرات صدام

دفتر خاطرات صدام

(به مناسبت فرارسیدن هفته‌ی دفاع مقدس)

علی مهر

یک روز جلوی خانه‌‌ی‌مان نشسته بودم که یک‌دفعه پستچی سوار بر موتور سروکله‌اش پیدا شد. آمد و غار غارکنان (منظور صدای موتور است) از جلویم رد شد و هر چه توی دلم دعا کردم که نگه دارد و یک نامه از خورجینش در بیاورد و به من بدهد، نایستاد و رفت. چند قدم آن‌طرف‌تر خانه‌ی ما یک سرعت‌گیر است. نامه‌رسان که خواست با موتورش از روی آن رد شود ناگهان بالا رفت و پایین آمد و یک پاکت از توی خورجینش بیرون افتاد؛ اما متوجه نشد و رفت من هم صدایش را درنیاوردم. وقتی که خوب دور شد رفتم و پاکت را برداشتم و با صدای بلند، طوری که فقط خودم بشنوم، گفتم: «آقای پستچی صبر کن... این بسته... از خورجین شما...» ولی خوش‌بختانه او رفته بود نگاهی به پاکت کردم. رویش نوشته بود محرمانه و با این‌که باز کردن و خواندن نامه‌ی دیگران کار بدی است، ولی من بعد از چند بار کلنجار رفتن بر احساساتم غلبه و درِ پاکت را باز کردم. توی پاکت یک دفترچه بود که رویش نوشته بود: «هذا خاطرات صدام قبل از به دَرَک رسیدن.»

شروع کردم به خواندن. واقعاً خاطرات جالبی بود. حیفم آمد شما نخوانید. برای همین به سردبیر گفتم: «قول می‌دهم این آخرین دفتر خاطراتی باشد که پیدا می‌کنم. فقط بگذار این خاطرات با حال چاپ شود تا...»

او هم کلی غُر زد و آخرش گفت: «ولی همه‌اش نه، فقط به اندازه‌ی این‌قدر.» گفتم باشد و اما خاطرات صدام:

بخش قبل از پایانی: قسمت دادگاه

این قاضی خیلی خیلی فلان فلان شده است. یادم باشد وقتی آمریکایی‌ها دوباره پشیمان شدند و من پیروزمندانه برگشتم به ریاست الجمهوریه بدهم الپوستش را بکنند. مردک به من می‌گوید: «تو چرا گفت‌وگو بلد نیستی و به جای حرف زدن و حل مشکلات با گفت‌وگو هی به این و آن حمله می‌کنی؟»

کلی خودم را نگه داشتم تا حمله نکنم بهش. گفتم: «هذا کذب المحض. من از طفولیت همه‌اش اهل گفت‌وگو بودم.»

چشم‌های قاضی چهارتا شد. یواشکی یک زبان برایش درآوردم که نفهمید و ادامه دادم: «مثلاً وقتی کوچک بودم ننه‌ام می‌گفت: برو با این بچه‌ بازی کن. من هم می‌رفتم و می‌زدم توی سر بچه. وقتی گریه می‌کرد من هم می‌خندیدم این می‌شد گفت‌وگو یا به قول اجنبی‌ها دیالوگ. در مدرسه هم هرچه از بقیه‌ی دانش‌آموزان می‌خواستم اولاً گفت‌وگو می‌کردم و می‌گفتم: ردش کن بیاد؛ و اگر نمی‌داد باز هم گفت‌وگو می‌کردم و می‌گفتم: خودت خواستی! آن وقت شروع می‌کردم به کتک زدن آن‌ها؛ اما در بین کتک زدن‌ها هم گفت‌وگو یادم نمی‌رفت. من فحش می‌دادم و آن‌ها داد و فریاد می‌کردند. می‌بینید چه گفت‌وگوی خوشگلی آقای قاضی؟»

نمی‌دانم چرا قاضی فقط سرش را تکان داد. خواستم ادامه بدهم که قاضی گفت: «تو که این همه خوب بلدی گفت‌وگو کنی پس چرا درباره‌ی جنگ، با ایران گفت‌وگو نکردی؟»

با این حرف قاضی کلی خندیدم. کلی، کلی، کلی بعد گفتم: «اتفاقاً برای حرب با ایران بیش‌تر از همه‌ی عمرم گفت‌وگو کردم.»

قاضی پرسید: «با کی؟»

گفتم: «با اصدقاء؛ آمریکایی‌ها انجلیزی‌ها، فرانسوی‌ها، شوروی‌ها، سعودی‌ها، این‌وری‌ها، آن‌وری‌ها.»

قاضی باز پرسید: «آن‌ها چی بهت گفتند؟»

گفتم: «همه‌اش را که نمی‌توانم بگویم، ولی خلاصه‌اش را می‌گویم. همه‌ی‌شان گفتند حمله کن، حمله کن ما هوایت را داریم.»

قاضی گفت: «پس چرا با خود ایرانی‌ها صحبت نکردی؟»

گفتم: «تو چه‌قدر خنگی آقای قاضی! خب، برای این‌که آن‌ها فارسی حرف می‌زنند و من فارسی بلد نیستم.»

باز چشم‌های قاضی چهارتا شد. این‌بار پرسید: «پس چرا به کویت که عربی حرف می‌زند حمله کردی؟»

گفتم: «اتفاقاً به کویت حمله نکردم. من رفتم کویت که از کمک‌های آن‌ها در طول هشت سال گفت‌وگو با ایران به خودم تشکر کنم، ولی آن‌ها ترسیدند و خیال کردند من آمده‌ام که تشکر نکنم، پس فرار کردند.»

قاضی این بار سرش را برعکس تکان داد. فکر کنم حرف‌هایم را باور کرد.

CAPTCHA Image