دفتر خاطرات صدام
(به مناسبت فرارسیدن هفتهی دفاع مقدس)
علی مهر
یک روز جلوی خانهیمان نشسته بودم که یکدفعه پستچی سوار بر موتور سروکلهاش پیدا شد. آمد و غار غارکنان (منظور صدای موتور است) از جلویم رد شد و هر چه توی دلم دعا کردم که نگه دارد و یک نامه از خورجینش در بیاورد و به من بدهد، نایستاد و رفت. چند قدم آنطرفتر خانهی ما یک سرعتگیر است. نامهرسان که خواست با موتورش از روی آن رد شود ناگهان بالا رفت و پایین آمد و یک پاکت از توی خورجینش بیرون افتاد؛ اما متوجه نشد و رفت من هم صدایش را درنیاوردم. وقتی که خوب دور شد رفتم و پاکت را برداشتم و با صدای بلند، طوری که فقط خودم بشنوم، گفتم: «آقای پستچی صبر کن... این بسته... از خورجین شما...» ولی خوشبختانه او رفته بود نگاهی به پاکت کردم. رویش نوشته بود محرمانه و با اینکه باز کردن و خواندن نامهی دیگران کار بدی است، ولی من بعد از چند بار کلنجار رفتن بر احساساتم غلبه و درِ پاکت را باز کردم. توی پاکت یک دفترچه بود که رویش نوشته بود: «هذا خاطرات صدام قبل از به دَرَک رسیدن.»
شروع کردم به خواندن. واقعاً خاطرات جالبی بود. حیفم آمد شما نخوانید. برای همین به سردبیر گفتم: «قول میدهم این آخرین دفتر خاطراتی باشد که پیدا میکنم. فقط بگذار این خاطرات با حال چاپ شود تا...»
او هم کلی غُر زد و آخرش گفت: «ولی همهاش نه، فقط به اندازهی اینقدر.» گفتم باشد و اما خاطرات صدام:
بخش قبل از پایانی: قسمت دادگاه
این قاضی خیلی خیلی فلان فلان شده است. یادم باشد وقتی آمریکاییها دوباره پشیمان شدند و من پیروزمندانه برگشتم به ریاست الجمهوریه بدهم الپوستش را بکنند. مردک به من میگوید: «تو چرا گفتوگو بلد نیستی و به جای حرف زدن و حل مشکلات با گفتوگو هی به این و آن حمله میکنی؟»
کلی خودم را نگه داشتم تا حمله نکنم بهش. گفتم: «هذا کذب المحض. من از طفولیت همهاش اهل گفتوگو بودم.»
چشمهای قاضی چهارتا شد. یواشکی یک زبان برایش درآوردم که نفهمید و ادامه دادم: «مثلاً وقتی کوچک بودم ننهام میگفت: برو با این بچه بازی کن. من هم میرفتم و میزدم توی سر بچه. وقتی گریه میکرد من هم میخندیدم این میشد گفتوگو یا به قول اجنبیها دیالوگ. در مدرسه هم هرچه از بقیهی دانشآموزان میخواستم اولاً گفتوگو میکردم و میگفتم: ردش کن بیاد؛ و اگر نمیداد باز هم گفتوگو میکردم و میگفتم: خودت خواستی! آن وقت شروع میکردم به کتک زدن آنها؛ اما در بین کتک زدنها هم گفتوگو یادم نمیرفت. من فحش میدادم و آنها داد و فریاد میکردند. میبینید چه گفتوگوی خوشگلی آقای قاضی؟»
نمیدانم چرا قاضی فقط سرش را تکان داد. خواستم ادامه بدهم که قاضی گفت: «تو که این همه خوب بلدی گفتوگو کنی پس چرا دربارهی جنگ، با ایران گفتوگو نکردی؟»
با این حرف قاضی کلی خندیدم. کلی، کلی، کلی بعد گفتم: «اتفاقاً برای حرب با ایران بیشتر از همهی عمرم گفتوگو کردم.»
قاضی پرسید: «با کی؟»
گفتم: «با اصدقاء؛ آمریکاییها انجلیزیها، فرانسویها، شورویها، سعودیها، اینوریها، آنوریها.»
قاضی باز پرسید: «آنها چی بهت گفتند؟»
گفتم: «همهاش را که نمیتوانم بگویم، ولی خلاصهاش را میگویم. همهیشان گفتند حمله کن، حمله کن ما هوایت را داریم.»
قاضی گفت: «پس چرا با خود ایرانیها صحبت نکردی؟»
گفتم: «تو چهقدر خنگی آقای قاضی! خب، برای اینکه آنها فارسی حرف میزنند و من فارسی بلد نیستم.»
باز چشمهای قاضی چهارتا شد. اینبار پرسید: «پس چرا به کویت که عربی حرف میزند حمله کردی؟»
گفتم: «اتفاقاً به کویت حمله نکردم. من رفتم کویت که از کمکهای آنها در طول هشت سال گفتوگو با ایران به خودم تشکر کنم، ولی آنها ترسیدند و خیال کردند من آمدهام که تشکر نکنم، پس فرار کردند.»
قاضی این بار سرش را برعکس تکان داد. فکر کنم حرفهایم را باور کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله