داستان(روزی که دیگر برف نبارید)

10.22081/hk.2022.73100

داستان(روزی که دیگر برف نبارید)


روزی که دیگر برف نبارید

علیرضا کوه‌بر- 16ساله- اراک

آن روز خیال کردم که مثل تمامی روزها سپری خواهد شد.

یک روز برفی مانند تمامی روزهای برفی دیگر بود که من و پدر تصمیم به ساخت خانه‌ی برفی کردیم. ساخت خانه چند ساعت به طول انجامید آن خانه با تمامی خانه‌هایی که تا به حال دیده‌ام تفاوت داشت.

خانه‌ای از جنس یخ، ولی با گرمایی لذت‌بخش. خانه‌ای که از دور می‌توان محبت درونش را حس کرد. خانه‌ای که برای من امن‌ترین مکان ممکن بود. خانه‌ای که تنها دارایی بود که من از جهان داشتم.

روز بعد از پنجره‌ی اتاقم دیدم که دیگر از آسمان برفی نمی‌بارد. هیچ برفی چمن‌های حیاط را سفید نکرده بود. می‌توانستم خورشید را که دقیقاً در وسط آسمان بود، تماشا کنم. خورشید، با گرمایی که داشت، خانه‌ی یخی‌ام را کم‌کم هم‌چون شمع آب می‌کرد تا جایی که می‌شد، از یخ‌ساز خانه یخ آوردم و روی خانه گذاشتم تا شاید آن خانه دوام بیاورد و من بتوانم فردا هم در آن سپری کنم! ثمره‌ای نداشت.

خورشید تصمیم گرفته بود که کار را تمام کند.

صبح مدام به خود می‌گفتم که الآن خانه‌ی یخی منتظر من است و تمامی اتفاق‌ها یک خواب بوده است.

به حیاط رفتم، دو جوانه‌ی کوچک را دیدم که از خانه‌ی یخی روییده بودند.

CAPTCHA Image