10.22081/hk.2022.73098

داستان(تابستان جان)

تابستان‌جان

فاطمه کارخانه- آستانه- استان مرکزی

بهار آخرین وسیله‌اش را در چمدانش گذاشت. نگاهی به سرزمین بهاری‌اش کرد و گفت: «تا درودی دیگر بدرود.»

در همین فرصت سریع تابستان از راه رسید. لب‌های آلبالویی‌اش را باز کرد و مژه‌های چمنیِ سبزش را تکانی داد و گفت:

- آهای بهار! کجا می‌روی؟ چرا این‌قدر زود؟ می‌ماندی کمی گپ بزنیم.

بهار لب‌های شکوفه‌ای‌اش را باز کرد و گفت: «نه تابستان‌جان، باید بروم.» با تابستان خداحافظی کرد.

تابستان نگاهی به اطراف کرد. سبد میوه‌هایش را در دست گرفت و یکی یکی آن‌ها را روی درخت‌ها آویزان کرد.

دستی روی نهال‌ها کشید تا رشد کنند و سایه‌بان گل‌های کوچک باشند. چمدانش را زمین گذاشت و به سوی آبشارها و چشمه‌سارها رفت و مسیر آب را به سمت گل‌هایی که هنوز غنچه بودند، تغییر داد.

با چشم‌های هندوانه‌ای‌اش نگاهی به خورشید انداخت و گفت: «خورشیدخانم! سلام، من برگشتم.» خورشید با لبخند جوابش سلامش را داد. تابستان گفت: «می‌شود کمی گرمایت را به گیسوانم بدهی تا بتوانم بهتر زمین را گرم کنم. بهار کمی از نسیم‌هایش را جا گذاشته و هوا هنوز خنک است.»

خورشیدخانم گفت: «با کمال میل!» پس فروزان‌تر شد و دست نوازش گرمش را روی موهای تابستان کشید. در همین حال گونه‌هایش گل انداخت و موهایش رنگ طلایی را بیش‌تر به آغوش خود گرفت. آلبالوها سرخ رنگ شدند. هلوهای زرد و نارنجی شیرین‌تر شدند و گوجه‌سبزهای ملس آهسته آهسته آلو شدند.

دهقان داشت مزرعه‌ی خالی‌اش را نگاه می‌کرد با خود گفت: «چرا جوانه نمی‌زنند؟» در همان لحظه زمین سراسر پر شد از جوانه‌های گندم. آرام آرام بالا آمدند. زمین را به رنگ طلایی در آوردند. دهقان لبخندی زد و آهسته گفت: «خوش‌آمدید خوشه‌های طلایی!»

یادداشت

دوست خوبم، فاطمه‌جان، سلام!

داستانت هم بوی دل‌انگیز بهار را داشت و هم گرمای زندگی‌بخش تابستان را. حس خوب این دو فصل را در نوشته‌ات می‌شد دید. همین حس خوب سبب شد تا داستانت رنگ بهاری و تابستانی داشته باشد.

هر چند سوژه‌ات تکراری بود؛ اما نوع نگاهت به فصل‌ها جالب بود؛ این‌که به فصل‌ها شخصیت انسانی دادی خوب است. این‌که فصل‌ها را مثل انسان و با خصوصیات آن‌ها نشان دادی خوب است و در باورپذیری داستان کمک بسیار می‌کند. هر چه‌قدر داستان شخصیت‌پردازی مناسب، روایت و توصیف به جا داشته باشد، همراهی مخاطب با داستان بیش‌تر می‌شود.

داستانت یک جاهایی به متن ادبی نزدیک شده است. مثل: تا درودی دیگر بِدورد. این جمله در میان داستان به ظاهر رئال شما کمی سنگین بود.

نکته‌ای که در داستان شما به چشم می‌خورد این است که داستان حادثه‌ی خاصی ندارد. شما فقط در انتهای کار چشم انتظاری کشاورز از سبز نشدن مزرعه‌اش می‌گویی. در حالی که این انتظار می‌تواند جنبه‌های متفاوتی از آمدن فصل‌ها را نشان بدهد.

توجه و دقت شما در نوشتن خوب است. باز هم بنویس و بفرست.

دوستت آسمانه

CAPTCHA Image